این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «خدا» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۰۷ ق.ظ

خدا

این مدت مخصوصا این اخرا

داشتم به این فکر میکردم که بین این یک میلیون نفری که شرکت کردن خب قطعا خدا بنده هایی رو داره که به غیر من بخواد اینو بهشون بده پس من باید فقط تلاش کنم تا خدا بتونه بهم اون چیزی که میخوامو بده

خب این معنی توکل رو به کلی نابود کرد و من اصلا وایب خوبی ازش نمیگرفتم! 

تا اینکه امشب دیدم یه پستی

که نوشته بود از زبان خدا: 

من اگه بخوام بهت میدم اون چیزی که میخوای و هیچکس نمیتونه جلوی من رو بگیره

 

و داشتم به این فکر میکردم که قطعا خدا خودش داره میبینه که من از همه بیشتر نیاز دارم به این شغل، از هر نظر میدونه که باید قبول شم و واجبه برای من. چون من احاطه شدم از همه چیز، باید قبول شم باید مهر ۱۴۰۳ برم سرکار اگه بخوام انسان بهتری باشم بهش احتیاج دارم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۰۷
گودنایت
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۵۷ ب.ظ

فنون و هدیه

الان تستا رو زدم هیچکدوم رو بلد نبودم یعنی جوابی که مطمینم نبود همون جواب درست بود😐 فک کنم افتضاح درس خوندم🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

 

 

 

چیزی به اسم پلن بی وجود نداره برای الان من! 
یا باید قبول شم یا باید...  هیچی. 
اگه قبول نشم، این امتحان کو*فتی رو اگه قبول نشم، اگه بمونم همینطوری اصلا راهی ندارم نمیتونم نمیشه
فنون و هدیه لعنتی 
تست زدم هیچی بلد نبودم 
بابا دختر، تو فقط کاری که درست هست رو انجام بده فعلا، بشین کتاب مطهری رو بخون امشب تا بعد ببینیم باید چه گلی بگیریم به سرمون 

 

 

خدایا رنجمو ضایع نکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۵۷
گودنایت
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۳۴ ق.ظ

مادرم

الان درست نصف شب فهمیدم که مامانم دو سه روز پیش سکته کرده! فشارش روی ۱۷.۵ بوده و من بی اطلاع بودم
یه استان دیگم، ماشینم نداریم... 

و من چرا اینقدر برای مادرم کم گذاشتم این مدت
چرا یه هفته یه هفته پیشش نموندم؟ 

چرا روی سرم نذاشتمش؟ 
چرا ماساژش ندادم؟ 

چرا دستاشو بوس نکردم؟ 
چرا بغلش نکردم

مامانم
همونی که با کلی ارزو واسم کلی طلا خرید 
همیشه هوامو داشت

عیدی همین امسال بهم ۱۵۰ تومن داد
دارم دیونه میشم بخدا 

 

 

مامانم متولد اوایل فروردینه، امسال درست توی تولد ۷۰ سالگیش سکته کرده و منم دستم هیچ جا بند نیست این وقت شب زنگ بزنم. توی گروه خانوادگی مون فهمیدم. توی ایتا. خیلی کم بازش میکنم این اپ رو.  امشب گفتم بازش کنم ببینم چی گفتن ابجیا و داداشا. که یهو... یه ویس از داداشم که زنگ زده بود به دوست دکترش

 

و من شوکه بودم دستمو کوبیدم روی سرم رفتم توی پذیرایی تا الانش دارم گریه میکنم. یه استان دیگم و نمیدونم چه غلطی بکنم؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۳۴
گودنایت
پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

خدا

این روزا که دارم کتاب انسان در جستجوی معنا رو میخونم یه قسمتی ازش ذهن من رو درگیر کرده. اون جا که در مورد معنا در زندگی با دو فردی حرف میزنه که قصد خودکشی دارن.
یکیشون یه پدره و دیگری یه دانشمند.  به اولی میگه که تو پسری داری که چشم به راهته و به دومی میگه که تو هم کتابهای زیادی هست که هنوز ننوشتی. و این ها رو معنای زندگی این دو فرد معرفی میکنه.
یادمه در بچگی من هم زمانی که تحت فشارهای کم ولی به ظاهر زیاد اون زمان بودم و در عالم بچگی به خودکشی فکر میکردم همیشه یا چشمایی گریان میخوابیدم. چشمای گریان من نتیجه ی تصور ان چیزی بود که از نبود خودم و پیدا کردن جسدم توسط خونواده تصور میکردم.

اینقدر ناراحت میشدم و میگفتم نه من دلم نمیاد این ظلم رو در حق بقیه بکنم.  ضمن اینکه در نهایت هم به این نتیجه میرسیدم که نهایتا یک سال هست این عزاداری و هر کسی پی زندگی خودشو میگیره.

در واقع من اون زمان به معناهای زندگیم توجه کرده بودم. و بهشون فکر کرده بودم بدون اینکه خودم بدونم اینها همون معناهای واقعی زندگی هستن.

من همیشه فکر میکردم داشتن معنا در زندگی یعنی هدفی بزرگ، مثل اون چیزی که توی فیلم ها میبینیم.  یه قهرمان یه اسطوره. اگر غیر از این باشه پس معنایی توی زندگی مون وجود نداره.

قبل تر ها یه کلیپی دیدم در مورد اینکه هدفتون توی زندگی چیه و هیشکی جواب نداد. از مردم کشور خودمون سوال کرده بودن. شاید باور نکنید ولی من از یکی دو سال پیش هدف زندگیم رو مشخص کردم.

این که تا هشتاد، نود سالگی بتونم زنده بمونم و زندگی کنم.  مخصوصا با شرایط حال حاضر کشور🤭 و حسرت هیچ چیزی توی دلم نمونه.  منظورم همین چیزای معمولیه. که الان حین خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا متوجه شدم که تعبیر اون زمان من از نداشتن حسرت  و تجربه کردن هر چیزی شاید همون ساختن پله به پله ی معناها توی زندگیم بوده

خدا

در مورد خدا هم بگم. زمانی که به مدت یک ماه (که الان هم توش هستم) مریض شدم پشت سر هم.(تب و لرز، پری، عفونت واژی، سرمای شدید)

مخصوصا توی اولین مریضیم که همون تب و لرز بود خیلی اذیت شدم. اون زمان بود که احساس کردم هیچی ندارم. شده بودم یه تکه چوب که دارن ذره ذره توسط تندروها سوخته میشه و هیشکی هم بهش نگاه نمیکنه جز برای انتقام  . مثل کسی بودم که هیشکی بهش اهمیت نمیده  (درصورتی که پرستاری هم شد ازم)

اما درد!  درد اون زمانی خودش رو بهم بیشتر نشون میداد که تنها بودم و نمیتونستم بخوابم، که تنها بودم و بی قرار از درد  ....

اونجا بود که یاد حرف نیچه افتادم. میگفت بشر به خدا نیاز داشت برای همین هم خلقش کرد. البته من نمیخوام مثل نیچه حرف بزنم. من دارم کمی احساسی ترش هم میکنم

من از اعماق وجودم متوجه شدم درست در اوج درد که به کسی نیاز دارم از ته دلم صداش بزنم. حالا هر چقدر هم که بخوای بگی اعتقادی نداری بهش. من نیاز دارم یکی باشه توی دل تاریکی شب ساعتای سه نصف شب که همه خوابن و من بی خوابی زده به سرم برم توی بالکن باهاش حرف بزنم و خیالم راحت باشه از اینکه یه نگاه کوچیکش بهم تمومه

خیالم راحته چون نیازی نیست همش بهش توضیح بدم.  خودش همه چی رو میدونه. حالا هر چقدر هم که علم بگه نه نیست!!!  حالا هر چقدرم که عقل بگه توجیه پذیر نیست.

من نیاز دارم فردا روزی دم مرگ حداقل بهش بگم که من تحقیق کردم نشد اما ته قلبم دوست داشتم ته قلبم قبولت داشتم که فردا روزی اگه همه ی معادلات منطقیم در هم پیچید و فهمیدم اشتباه کردم بی پناه نباشم.

درست مثل روزی که مریض شدم تنها نباشم. یکی باشه که صداش بزنم. یکی که بزرگتر از من و همه ی ما باشه. که اگه فردا روزی عبادتایی که نکردم پشتیبانم نبودن حداقل انصاف و مروتش شامل حالم شه

من فهمیدم که تنهام، که تنهاییم. این تنهایی هم با آدم ها پر نمیشه، شاید بهتره بگم ما سه نوع تنهایی داریم. تنهایی اول منظور داشتن معشوقه، رفیقی که بی قید و شرط دوست داره
تنهایی دوم مربوط به وقتی که نیاز به تعامل به دیگران داریم به عنوان انسان، بشر
وتنهایی سوم یه چیز ماوراییه، توی سختی ها، بیماری ها و غیره، اره دو گروه اول هم میتونین بهمون روحیه بدن اما کافی نیست  . این تنهایی فقط با یه چیز خیلی قوی حل میشه چیزی مثل خدا

بعد از اون طرف مدام یه سری جملات از کتابایی که بی اعتقادم کرده بودن توی گوشم بود که انسان ضعیفه و از روی ترس هست که میگیم به خدا اعتقاد داریم. اما الان با خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا فهمیدم که من هم در سیر جستجوم برای پیدا کردن معناهای متفاوت، خدا رو هم پیدا کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۱:۴۶
گودنایت
پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۲۰ ق.ظ

کلی چیز

خدای من! 

از کجا باید بگم اصلا؟ 

از هیچ جا؛  درست مثل همین الان که به خودم میگم انقباضش رو کمتر کن! 

حس میکنم همس دیگه مثل قبل نیست. شایدم من مثل قبل نیستم. نمیدونم 

اما یه چیزی تغییر کرده

یه چیزی شبیه به اینکه منم خواسته دارم

نمیدونم

زندانه این؟ 

تغییری که من رو میترسونه

حتی شد دعوا بعدش آشتی ولی خب

همش به خودم میگم باید بریم فلان جا اینجا اونجا بدون اینکه برای خودم معنی خاصی داشته باشه

ولی فقط میخوام سفر بریم

دارم به زور زندگی میکنم 

اینطور نیست که بکشه

اینطور نیست که خوبه

بریم خوش میگذره 

فقط دارم به زور خودمو میکشم انگار

نمیدونم 

شاید از وقتی که فهمیدم من باید تصمیم بگیرم

دیگه مثل قبل نیست که بقیه برنامه بچینن منم باهاشون برم

جدیدا هر چی میشه از همس میپرسم اینکارو بکنیم؟ نظرت جیه؟  شیرینی چی بخریم؟ 

من میتونم برم بیرون؟ 

خزعبلات

عزت نفس کوفتی باز

این همه مسئولیت رو دوش خودم گذاشتم حالم از همه شون بهم میخوره

حوصله هیشکی رو ندارم اصلا

آه

گفتم حوصله؟ 

اصلا نمیتونم این جمله ی حوصله ی هیشکی رو ندارم رو به کار ببرم اصلا!!! 

هیشکی؟ 

یعنی کی؟ 

مگه کسی بوده؟ 

مگه فقط خودم نیستم؟ 

فقط فقط خودم؟ 

داره آینده منو میترسونه

حالم خوش نیست با خودم

یه نوزادم بیاد؟ 

خدای من!!!! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۰۱:۲۰
گودنایت