این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با موضوع «کتاب، غسل، واکینگ دد» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۵۹ ق.ظ

دیگران

 

دیگران! 
(همیشه برام جالب بود همزمان ناخوشایند بود و همزمان برام سوال بود که چرا نمیتونم کار تیمی انجام بدم؟) 
(این هم بگم که برام سوال بود که چرا نمیتونم مثل دوران دبیرستان منظورم سال اول، نمیتونم با آدم ها ارتباط برقرار کنم؟) 
(چرا ارتباطم با آدم ها تا یه حد خاص هست و بعدش فاصله میگیرم؟) 
اینا سوالای من بودن. 
طبق تجربه خودم، نادیده گرفتن آدمها بهترین کار و بهترین روش بود تا بتونم ناراحتی خودم رو ابراز کنم یا حتی بتونم از خودم در برابرشون محافظت کنم! 
(اما باز برام سوال بود که منی که همیشه کاری به بقیه ندارم چرا همش به کارم، کار دارن؟!) 
تا اینکه به بخش جدید کتاب به پاخیزید و زندگی با عشق را آغاز کنید رسیدم. این قسمتش که در مورد روابط با دیگران هست. میتونم به جرات بگم که اشکم هم دراومد! 

این قسمت کتاب میگه که منظور اصلی ما از ارتباط با همدیگه دریافت عشق، محبت و دوستی هست. حالا این وسط یه رفتاری که از کسی میبینم اون رو نباید به هویت شخص ربط بدیم. باید بدونیم و بگیم از فلان رفتارت ناراحت شدم نه اینکه کل شخصیتش رو زیرسوال بیریم. 

چرا؟ 

چون ما ادمها بارها برامون پیش اومده که دست به کار اشتباهی زدیم و پیش خودمون گفتیم وای خدای من چرا اینطوری رفتار کردم؟ یعنی من اون رفتار رو مغایر با شخصیت خودم میدونم. اما این وسط چی میشه؟ باعث خشمم میشه.  چرا؟ چون میگم من دیگه اون جایگاه قبل رو پیش اون آدم از دست دادم احتمالا. 

که نتیجه نهاییش هم میشه افسردگی. گاهی هم اگه اون طرف، رابطه نزدیکی با من داشته باشه یهو خشمگین میشه. حالا خشم اون دلیلش چیه؟ دلیلش اینکه اونم حس فقدان میکنه و در واقع دلیل فریادهاش هم طلب کمک هست. کمک به این که نیاز به عشق و محبت داره. و احساس میکنه که چیزی رو از دست داده 

این کتاب میگه که جقدر بد میشه اگه درخواست گمک دیگران رو(همون خشم و عصبانیت) رو با درخواست کمک (ما هم خشمگین بشیم و داد و فریاد کنیم) بدیم. 

مثلا من زنگ بزنم یکی از دستش عصبانیم (ددر واقع احساس فقدان عشق، محبت کزدم) شروع به داد ث فریاد کنم اون هم چون حس میکنه من قضاوتش کردم و ژیرسوال بردم انگیزه هاش رو عصبانی میشه و شروغ به داد و بیداد میکنه(ییعنی اونم درخواست کمک میکنه) 

یه جای گتاب هم میگه که نادیده گرفتن بدترین نوع رفتاز با دیگران هست😐. چیزی که من به عنوان بهترین سلاحم در برابز دیگران ازش استفاده میکردم که فکر میکردم بدون اسنکه دز حقش بدی کنم ازش فاصله بگیزم در صورتی که با خوندن این کتاب متوجه، شدم بی محلی و نادیده گرفتن آدمها بدترین نوع، شکنجه هست چون اون آدم بیشتر درخواشت کمک میکنه(ییعنی خشمگین میشه و عضبانی) 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۵۹
گودنایت
چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۰۸ ق.ظ

کتاب چهار میثاق

کتاب چهار میثاق: 
‌اولین و مهم ترین و دشوارترین میثاق: با کلام خود گناه نکنید. این میثاق را اگر انجام دهید به بهشت زمینی میرسید. کلام یک نیروست. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۰۸
گودنایت
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۳۷ ب.ظ

واکینگ دد

واکینگ دد تا قسمت 16 فصل ده دیدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۷
گودنایت
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ

غسل

الرحمان الرحیم إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً(سوره فتح آیه ۱)
۲٫ سَلامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدین‏(سوره زمر آیه ۷۳)
۳٫ لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُفٌ رَحیمٌ(سوره توبه آیه ۱۲۸)
۴٫ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ(سوره آل عمران آیه ۱۹۱)
۵٫ وَ تِلْکَ حُجَّتُنا آتَیْناها إِبْراهیمَ عَلى‏ قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّکَ حَکیمٌ عَلیم‏(سوره انعام آیه ۸۳)
۶٫ وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا(سوره اسراء آیه ۸۱)
۷٫ وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَهٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظَّالِمینَ إِلاَّ خَسارا(سوره اسراء آیه ۸۲)
۸٫ قُلْنا یا نارُ کُونی‏ بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهیمَ (سوره انبیاء آیه ۶۹)
۹٫وَ أَرادُوا بِهِ کَیْداً (سوره انبیاء آیه ۷۰)
۱۰٫فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرین‏( سوره انبیاء آیه ۷۰)
۱۱٫ وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى‏ فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمین‏(سوره انبیاء آیه ۸۷)
۱۲٫ وَ لا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِر(سوره ممتحنه آیه ۱۰)
۱۳٫ وَ أُلْقِیَ السَّحَرَهُ ساجِدین‏(سوره اعراف آیه ۱۲۰)
۱۴٫ وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه‏(سوره بقره آیه ۱۶۵)
۱۵٫بَیـَّناها بَینَ آدمَ و حوا و بَینَ یوسفَ و زلیخا و فاطمهَ الزهراء و علیٌّ المرتضی
۱۶٫و بحق محمدٍ المُصطَفی صلّی الله علیه و آله
۱۷٫و بحق جَبرئیل و میکائیل و اِسرافیل و عِزائیل یا حنّانُ یا منّانُ یا دیّانُ یا برهانُ یا رضوانُ یا سلطانُ یا غفرانُ
۱۸٫بسم الله الرحمان الرحیم
۱۹٫ إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ (سوره نصر آیه ۱)
۲۰٫وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فی‏ دینِ اللَّهِ أَفْواجاً(سوره نصر آیه ۲)
۲۱٫فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کانَ تَوَّاباً (سوره نصر آیه ۳)
۲۲٫ نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ(سوره صف آیه ۱۳)
۲۳٫ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا
۲۴٫ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ(سوره اخلاص آیات ۱ الی ۴)
۲۵٫ لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر(سوره شوری آیه ۱۱)
۲۶٫ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَب‏(سوره فلق آیات ۱ الی ۳)
۲۷٫ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاس‏(سوره ناس آیه ۱)
۲۸٫ قُلْ کَفى‏ بِاللَّهِ شَهیداً بَیْنی‏ وَ بَیْنَکُم‏(سوره رعد آیه ۴۳)
۲۹٫ وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا(سوره اسراء آیه ۸۱)
۳۰٫ قُلْ یَجْمَعُ بَیْنَنا رَبُّنا(سوره سبا آیه ۲۶)
۳۱٫ ثُمَّ یَفْتَحُ بَیْنَنا بِالْحَقِّ وَ هُوَ الْفَتَّاحُ الْعَلیمُ(سوره سبا آیه ۲۶)
۳۲٫ قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَهْلَکَنِیَ اللَّهُ وَ مَنْ مَعِیَ أَوْ رَحِمَنا فَمَنْ یُجیرُ الْکافِرینَ مِنْ عَذابٍ أَلیمٍ (سوره ملک آیه ۲۸)
۳۳٫قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتیکُمْ بِماءٍ مَعین‏(سوره ملک آیه ۳۰)
۳۴٫ قُلْنا یا نارُ کُونی‏ بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهیم‏(سوره انبیاء آیه ۶۹)
۳۵٫ قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُون‏ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُون‏ قُلْ کُونُوا قِرَدَهً خاسِئینَ(سوره کافرون آیات ۱ و ۲ و سوره اعراف آیه ۱۶۹)
۳۶٫ قُلْ سیرُوا فِی الْأَرْضِ(سوره انعام آیه ۱۱)
۳۷٫ثُمَّ انْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَهُ الْمُکَذِّبین‏(سوره انعام آیه ۱۱)
۳۸٫ قُلْ مَنْ یَکْلَؤُکُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهار(سوره انبیاء آیه ۴۲)
۳۹٫ قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرینَ أَعْمالاً (سوره کهف آیه ۱۰۳)
۴۰٫ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى‏ إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِد وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلینَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۶
گودنایت
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۳۴ ب.ظ

کتاب


کتاب پنج زبان عشق
روانشناشی تاریک: چیرگی رابرت گرین
دایره المعارف زنان و مردان ماریو بارت
جول اوستین: بهترین خودت باش برای اعتماد به نفس
‌هر دختری باید بخونه
جرات داشته باش:  فردریک فانژه برای اعتماد به نفس
تکه هایی از یک کل منسجم: پونه مقیمی برای حس ارزشمندی
محکم در اغوشم بگیر: دکتر سو جانسن برای رابطه
عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست: مگان دیواین
تئوری انتخاب
تخت خوابت را مرتب کن: ژنرال ویلیام ال مکریون
اثر مرکب
‌کتابایی که نمیتونی زمین بذاری

سنگ کاغذ قیچی
مغازه خودکشی
کتابخانه نیمه شب
جاذبه ی میان ما: بریتنی سی چری
بیمار خاموش: الکس مایکلیدیس
کوری: ژوزه ساراماکو
راز داوینچی: رد براون

‌شخصیت قوی داشته باشی: آیین دوست یابی و نفوذ در دیگران: دیل کارنگی

هنر همیشه بر حق بودن: آرتور شوپنهاور
رازهای روانشناسی تاریک: ویلیام کوپر







 

صفحه 144 انسان در جستجوی معنا
اتفاقی که برای من افتاد، زمان بهجت امید من اهنگ نگران منی بود، تهران و همه رازهاش، غروب بیمارستان ایلام حین اذان
زمان کرونا همه ی امید من عکسهای جنوب و اهنک دریا

یعنی امید، باعث افزایش قدرت سیستم ایمنی بدنمون میشه، یه چیزی که بشه حین مریضی بهش تکیه کرد، یه جور کلید مخفی، یه امید بزرگ.

صفحه 146
آنچه اهمیت دارد این است که زندگی از ما چه میخواهد نه اینکه ما از زندگی چه میخواهیم.

فکر میکنم این همون بخشی هست که با خودم گفتم و میگم تسلیممممم زندگی، تسلیمممم کائنات!

اما اتفاقا یه بخش دیگه ای از کتاب در مورد همین موضوع صحبت کرده کسانی که شجاعت حرکت خلاف مسیر سرنوشت را داشتند!!!

صفحه 151
معنایی برای زندگی پیدا کردن لزوما یه کار قهرمانانه نیست پس، اینجا نویسنده میگه یکی از افرادی که میخواسته خودکشی کنه بهش گفته که فرزندی دازی چشم به راهته و به دانشمنده گفته که تو خیلی کتابات هنوز کاملشون نکردی
پس این نشون میده همین چیزای کوچیک میشن معنای زندگی، مثلا من میگم پایان نامه ام، یا مثلا میگم شطرنجمو کامل کنم، کوچینگ و غیره، اینا همش، میشه معنای زندگی،  نه موضوعی برای عذاب کشیدن😁

 

سیلی واقعیت
۱۲
۱۴
۱۷
۲۳

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۴
گودنایت
پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

خدا

این روزا که دارم کتاب انسان در جستجوی معنا رو میخونم یه قسمتی ازش ذهن من رو درگیر کرده. اون جا که در مورد معنا در زندگی با دو فردی حرف میزنه که قصد خودکشی دارن.
یکیشون یه پدره و دیگری یه دانشمند.  به اولی میگه که تو پسری داری که چشم به راهته و به دومی میگه که تو هم کتابهای زیادی هست که هنوز ننوشتی. و این ها رو معنای زندگی این دو فرد معرفی میکنه.
یادمه در بچگی من هم زمانی که تحت فشارهای کم ولی به ظاهر زیاد اون زمان بودم و در عالم بچگی به خودکشی فکر میکردم همیشه یا چشمایی گریان میخوابیدم. چشمای گریان من نتیجه ی تصور ان چیزی بود که از نبود خودم و پیدا کردن جسدم توسط خونواده تصور میکردم.

اینقدر ناراحت میشدم و میگفتم نه من دلم نمیاد این ظلم رو در حق بقیه بکنم.  ضمن اینکه در نهایت هم به این نتیجه میرسیدم که نهایتا یک سال هست این عزاداری و هر کسی پی زندگی خودشو میگیره.

در واقع من اون زمان به معناهای زندگیم توجه کرده بودم. و بهشون فکر کرده بودم بدون اینکه خودم بدونم اینها همون معناهای واقعی زندگی هستن.

من همیشه فکر میکردم داشتن معنا در زندگی یعنی هدفی بزرگ، مثل اون چیزی که توی فیلم ها میبینیم.  یه قهرمان یه اسطوره. اگر غیر از این باشه پس معنایی توی زندگی مون وجود نداره.

قبل تر ها یه کلیپی دیدم در مورد اینکه هدفتون توی زندگی چیه و هیشکی جواب نداد. از مردم کشور خودمون سوال کرده بودن. شاید باور نکنید ولی من از یکی دو سال پیش هدف زندگیم رو مشخص کردم.

این که تا هشتاد، نود سالگی بتونم زنده بمونم و زندگی کنم.  مخصوصا با شرایط حال حاضر کشور🤭 و حسرت هیچ چیزی توی دلم نمونه.  منظورم همین چیزای معمولیه. که الان حین خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا متوجه شدم که تعبیر اون زمان من از نداشتن حسرت  و تجربه کردن هر چیزی شاید همون ساختن پله به پله ی معناها توی زندگیم بوده

خدا

در مورد خدا هم بگم. زمانی که به مدت یک ماه (که الان هم توش هستم) مریض شدم پشت سر هم.(تب و لرز، پری، عفونت واژی، سرمای شدید)

مخصوصا توی اولین مریضیم که همون تب و لرز بود خیلی اذیت شدم. اون زمان بود که احساس کردم هیچی ندارم. شده بودم یه تکه چوب که دارن ذره ذره توسط تندروها سوخته میشه و هیشکی هم بهش نگاه نمیکنه جز برای انتقام  . مثل کسی بودم که هیشکی بهش اهمیت نمیده  (درصورتی که پرستاری هم شد ازم)

اما درد!  درد اون زمانی خودش رو بهم بیشتر نشون میداد که تنها بودم و نمیتونستم بخوابم، که تنها بودم و بی قرار از درد  ....

اونجا بود که یاد حرف نیچه افتادم. میگفت بشر به خدا نیاز داشت برای همین هم خلقش کرد. البته من نمیخوام مثل نیچه حرف بزنم. من دارم کمی احساسی ترش هم میکنم

من از اعماق وجودم متوجه شدم درست در اوج درد که به کسی نیاز دارم از ته دلم صداش بزنم. حالا هر چقدر هم که بخوای بگی اعتقادی نداری بهش. من نیاز دارم یکی باشه توی دل تاریکی شب ساعتای سه نصف شب که همه خوابن و من بی خوابی زده به سرم برم توی بالکن باهاش حرف بزنم و خیالم راحت باشه از اینکه یه نگاه کوچیکش بهم تمومه

خیالم راحته چون نیازی نیست همش بهش توضیح بدم.  خودش همه چی رو میدونه. حالا هر چقدر هم که علم بگه نه نیست!!!  حالا هر چقدرم که عقل بگه توجیه پذیر نیست.

من نیاز دارم فردا روزی دم مرگ حداقل بهش بگم که من تحقیق کردم نشد اما ته قلبم دوست داشتم ته قلبم قبولت داشتم که فردا روزی اگه همه ی معادلات منطقیم در هم پیچید و فهمیدم اشتباه کردم بی پناه نباشم.

درست مثل روزی که مریض شدم تنها نباشم. یکی باشه که صداش بزنم. یکی که بزرگتر از من و همه ی ما باشه. که اگه فردا روزی عبادتایی که نکردم پشتیبانم نبودن حداقل انصاف و مروتش شامل حالم شه

من فهمیدم که تنهام، که تنهاییم. این تنهایی هم با آدم ها پر نمیشه، شاید بهتره بگم ما سه نوع تنهایی داریم. تنهایی اول منظور داشتن معشوقه، رفیقی که بی قید و شرط دوست داره
تنهایی دوم مربوط به وقتی که نیاز به تعامل به دیگران داریم به عنوان انسان، بشر
وتنهایی سوم یه چیز ماوراییه، توی سختی ها، بیماری ها و غیره، اره دو گروه اول هم میتونین بهمون روحیه بدن اما کافی نیست  . این تنهایی فقط با یه چیز خیلی قوی حل میشه چیزی مثل خدا

بعد از اون طرف مدام یه سری جملات از کتابایی که بی اعتقادم کرده بودن توی گوشم بود که انسان ضعیفه و از روی ترس هست که میگیم به خدا اعتقاد داریم. اما الان با خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا فهمیدم که من هم در سیر جستجوم برای پیدا کردن معناهای متفاوت، خدا رو هم پیدا کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۱:۴۶
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

وقتی نیچه گریست

  • (( رمانی چنان به یکدیگر نزدیک بودیم که به نظر میرسید هیچ چیز نمی تواند راه بر دوستی و برادری میان ما بربندد. تنها پل کوچکی ما را از هم جدا می ساخت. درست زمانی که می خواستی از آن عبور کنی ، از تو پرسیدم :" آیا می خواهی از پل بگذری و به سوی من بیایی؟ در همان لحظه ، دیگر نمی خواستی قدم برداری و وقتی دوباره از تو پرسیدم ، سکوت کردی . از آن زمان، کوه ها و رودهای سیل آسا و هر آن چه جدایی می افکند و بیگانه می سازد، میان ما فاصله انداخت و حتی اگر می خواستیم به یکدیگر بپیوندیم ، دیگر نمی توانستیم ولی حال که به آن پل کوچک می اندیشی ، کلمات قصار است و تو در عحب می مانی و زار می گویی.))
    بریور کتاب را پایین آورد : نظرت چیست ، زیگ؟
    فروید از جا برخاست و همان طور که سخن می گفت ، جلو کتابخانه شروع به قدم زدن کرد : مطمین نیستم ، داستان غریبی است .بیا با هم فکر کنیم . یک نفر می خواهد از پلی عبور کند و به دیگری نزدیک تر شود . وقتی نفر دوم او را به انجام عملی که خود اراده کرده است ، تشویق می کند ، نفر اول دیگر نمی تواند قدم بردارد. زیرا حالا این طور به نظر می آید که تسلیم دیگری شده است ، قدرتی که هرچه نزدیک تر برود ، بیشتر اسیرش خواهد شد .
    بریور: بله ، بله ، درست می گویی ،زیگ . عالی بود! حالا متوجه شدم. این بدان معناست که آقای مولر ، بیان هر گونه عاطفه ی مثبت را ، به فرمان دادن با قدرت تعبیر می کند . نتیجه اینکه : نزدیک شدن به او تقریبا غیر ممکن است . در جای دیگری از کتاب می گوید از کسانی که به اسرارمان پی میبرند و ما را در موقعیت های حساس ، غافلگیر می کندد ، منزجریم . آن چه در آن لحظات محتاجش هستیم ، همدردی نیست ، بلکه فرصتی است تا دوباره تسلط خویش را بر هیجانات مان به دست آوریم.

 

 

  • به نظرم می آید که تو هم باید به یک جراحی روان شناختی دست بزنی که به همان میزان پیچیده و ظریف است . براساس گزارش آن دوشیزه ، از افکار خودکشی اش مطلعی ، ولی نمی تونی آن را به زبان بیاوری . باید تشویقش کنی که ناامیدی اش را بروز دهد، ولی در صورت موفقیت ، او از تو منزجر می شود ، چون نزدت شرمسار شده است . باید اطمینانش را جلب کنی ، ولی اگر با روشی همدلانه پیش بروی ، تو را به کوشش در جهت تسلط بر خودش متهم می کند.

 

چند دقیقه ای به ورق زدن کتاب انسانی ، زیادی انسانی پرداخت و سپس گفت: نمی توانم آن عبارت را پیدا کنم ، ولی مضمون مطلب این بود که جوینده ی حقیقت ، باید به موشکافی روانی خود دست بزند و اصطلاح " کالبد شکافی اخلاقی " را برای این منظور به کار برده بود. در واقع تا آنجا پیش می رود که می گوید خطای بزرگ ترین فیلسوفان نیز در این بوده است که از بررسی انگیزه های شخصی خود غفلت کرده اند . او معتقد است برای کشف حقیقت ، فرد بایستی در ابتدا خویشتن را به درستی بشناسد . برای رسیدن به چنین مرحله ای ، باید از چشم انداز های روزمره و حتی از زمان و مکان خویش رها شد و از دور به ارزیابی خود پرداخت.
فروید در حالی که برای رفتن آماده می شد ، گفت : موشکافی روان خویش! کار ساده ای نیست . ولی مسلما با حضور یک راهنمای مطلع و واقعی تسهیل می شود!

 

 

  • از میان کسانی که ماتیلده می توانست برای مثال انتخاب کند ، این مورد بیش از بقیه بریور را آزار می داد ، البته به استثنای مورد برتا. اوا برگر ، پرستار قبلی اش ، از زمانی که بریور کار در مطب را آغاز کرده بود ، یعنی از ده سال پیش ، همکارش بود . دوستی بسیار نزدیک آن ها ، ماتیلده را به اندازه ی رابطه با برتا آشفته می کرد. در طول این سال ها ، چنان دوستی ای میان بریور و پرستارش پدید آمده بود که از وظایف تخصصی شان فراتر میرفت و اغلب خصوصی ترین مسایل شان را با هم در میان می گذاشتند و وقتی تنها بودند ، یکدیگر را با نام کوچک صدا میزدند . شاید تنها پزشک و پرستار وینی ای بودند که چنین رفتاری داشتند ، ولی این روشی بود که بریور برای خود برگزیده بود.
    بریور با صدایی سرد پاسخ داد : تو همیشه در مورد رابطه ی من با دوشیزه برگر ، در اشتباه بودی . امروز از اینکه به حرفت گوش دادم ، پشیمانم . اخراج او ، یکی از شرم آورترین اشتباهات زندگی ام بود.
    شش ماه پیش ، در آن روز کذایی که برتای گرفتار هذیان ، اعلام کرد از بریور باردار است ، ماتیلده از شوهرش خواست نه تنها خود ر از درمان برتا معاف کند، بلکه اوا برگر را هم اخراج کند . ماتیلده خشمگین و رنجیده خاطر  می خواست ننگ برتا و نیز اوا را به طور کامل از زندگی خود پاک کند. چون می دانست بریور  همه چیز را با پرستارش در میان می گذارد ، در رابطه ی بریور و برتا هم او را شریک جرم می دانست.
    در بحرانی که به وجود آمده بود ، بریور چنان احساس شرمندگی و حقارت می کرد و چنان خود را مقصر می دانست اوا در این میان تنها یک قربانی است ،ولی جسارت دفاع از او را در خود نیافت . روز بعد ، نه تنها در مان برتا را به یکی از همکارانش سپرد ، بلکه اوابرگر بی گناه را هم اخراج کرد.
    ماتیلده گفت: متاسفم که این موضوع را پیش کشیدم ، یوزف . ولی وقتی می بینم تو روز به روز از من و بچه ها فاصله میگیری چه کنم؟ اگر میبینی چیزی از تو می خواهم ، برای به ستوه آوردنت نیست ، بلکه به این دلیل است  که من _ ما _ به حضور تو احتیاج داریم . این را تمجید و یا نوعی دعوت تلقی کن . ماتیلده  بعد از این جملات ،لبخند ملایمی به بریور زد .
    بریور : من دعوت را دوست دارم ، ولی از دستور متنفرم . بریور بلافاصله از به زبان آوردن این کلمات پشیمان شد ، ولی نمی دانست چگونه آن ها را پس بگیرد ، پس صبحانه ی  خود را درسکوت به پایان برد.

 

 

  • بریور خطاب به نیچه : مشتاقم بدانم اگر رسوم اجتماعی اجازه میدادند که چیزی پنهان نماند ، چه گفت و گوهایی پدید می آمد !

 

 

  • نیچه پاسخ داد : مطمین باشید در مورد وضعیت پزشکی ام ، چیزی را ناگفته نگذاشته ام ولی تا بخواهید افکاری دارم که نمی توان کسی را در آنها شریک کرد! شما مشتاق گفت و گویی هستید که چیزی در آن پنهان نشود . من معتقدم که نام واقعی چنین موقعیتی ، دوزخ است . آشکار کردن خویش بر دیگری ، پیش در آمد خیانت است و خیانت ، بیزاری می آورد . این طور نیست ؟
     
     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۸
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

وقتی نیچه گریست

  •  نیچه گفت : باقی روز به کار _نوشتن ، تفکر و اگر وضعیت چشمانم اجازه دهد ،کمی به مطالعه می گذرد ، اگر حال مساعدی داشته باشم ، ساعت ها پیاده روی می کنم ، در حال قدم زدن ، سردستی یادداشت هایی برمی دارم که اغلب ، بهترین بخش کارم است ، وقتی راه می روم ، لطیف ترین افکار یه سراغم می آید .
    بریور میان صحبت پریید : بله من هم همینطور . و با عجله اضافه کرد : بعد از چهار پنج مایل پیاده روی ، متوجه می شوم که پیچیده ترین مسایل را حل کرده ام .

 

  • مشغول تا کردن لباس هاست ، نیچه در حالی که از این تاخیر عذرخواهی می کرد گفت : خانه به دوش بودن مرا مجبور کرده که تنها یک دست لباس داشته باشم . بنابراین ، هرگاه نوبت استراحت این لباس می رسید باید از آسایشش مطمین شوم .

 

  • پیش از پایان ارزیابی بالینی ،بریور احتمال دیگری را هم مطرح کرد :نیچه برخورد بسیار کمی با سایر انسان ها داشت ، پس شاید زمان زیادی برای گفت و گو با دستگاه عصبی ، برایش باقی می ماند .

 

  • نیچه حساسیت فوق العاده ای به مساله ی قدرت دارد و حاضر نیست در موقعیتی قرار بگیرد که ناچار به تفویض قدرتش شود. او در فلسفه به یونانیان بیش از سقراط ، خصوصا برداشت آنها از مفهوم تنازغ متمایل است . اعتقاد به این که هر فرد تنها از راه منازعه به آن چه موهبت ذاتی اوست ، دست خواهد بافت . نیچه به انگیزه های کسی که از منازعه باز می ماند و ادعای فداکاری دارد ، عمیقا بی اعتماد است . راهنمای او در این مقوله ، شوپنهاور است ، او معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد ، بلکه هر کس می خواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیفزارید . در موارد معدودی که قدرتش را به دیگری تفویض کرده ، به احساس ویرانی و خشم رسیده است . این اتفاق در رابطه با ویشارت واگنر افتاد و فکر میکنم حالا در مورد من در شرف وقوع است.

 

  • بعضی از نظرات نیچه مضحک به نظر میرسید . مثل اینکه پدران و پسران ، همیشه نقاط مشترک بیشتری با هم دارند تا مادران و دختران .
    ولی بعضی از کلمات قصارش ، رنگ و بویی از بازتاب احوال درونی نویسنده داشت :
    "
    آزادی را چگونه می توان در اختیار خود نگه داشت ؟ با شرمسار نبودن از خویش ! "
    بریور به خصوص تحت تاثیر این عبارت قرار گرفت : "همان گونه که پوست ، اجزایی چون استخوان ها ، عضلات ، روده ها و رگ های خونی را در بر گرفته و آن ها را از دید انسان مخفی ساخته است . خودبینی و غرور نیز پوششی برای بی قراری ها و هیجانات روحند ، پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است ."
    این نوشته ها چه معنایی داشت ؟ نمی شد آن ها را توصیف کرد ، جز اینکه در کل بسیار تحریک کننده بود . تمامی قرارداد ها را به مبارزه می طلبد.

 

  • نیچه : " فکر ، سایه ای احساس ماست : تیره تر ، تهی تر و ساده تر "

 

  • نیچه : " این روزها حقیقت ، دیگر مرگ بار نیست ، چرا که پادزهر های زیادی برایش تدارک دیده اند " از کتابی که ما را به ورای نوشته های دیگر رهنمون نسازد ، چه سود ؟

 

  • و چه جسارتی در کلام نیچه بود ! فکرش را بکن که انسان بگوید امید ، بزرگترین مصیبت است ! خدا مرده است ! حقیقت خطایی است که بدون آن نمی توان زیست ! که دشمن حقیقت ، نه دروغ ، که ایمان است ! که آخرین پاداش مرده ، آن است که دیگر نمیمیرد ! یا اینکه هیچ طبیبی نمی تواند حق مرگ را از انسانی سلب کند ! چه افکار مصیبت باری ! او برای هریک با نیچه به مناظره پرداخته بود . ولی این مناظره ها کاذب بود : در اعماق قلبش ، می دانست نیچه درست می گوید .

 

  • چند روز پیش ، بریور در حین درشکه سواری به درشکه ی مجاور خود نگریسته بود ، کالسکه ای دیده بود که دو اسب آن را می کشیدند و زوج بسیار مستی در آن نشسته بودند . ولی راننده ای در کار نبود . درشکه ی ارواح ! ترسی ناگهانی وجودش را گرفته و عرق کرده بود  ؛ در عرض چند ثانیه ، لباس هایش از عرق خیس شده بود . در همین لحظه راننده در معرض دید قرار گرفت : در واقع فقط خم شده بود تا جای پایش را تنظیم کند .
    بریور ابتدا به واکنش ابلهانه ی خود خندیده بود . ولی بعد به این نتیجه رسیده بود که هر قدر هم منطقی و آزاد اندیش باشد . باز ذهنش ، حامل مجموعه ای از هراس های فوق طبیعی است  که چندان عمیق و دور از دسترس هم نیستند ، چرا که در عرض چند ثانیه به سطح رسیده ، خود را نمایان می کردند . آه ! کاش می شد با یک انبر جراحی لوزه ، این مجموعه را بیرون کشید و ریشه کن کرد !

 

  • فروید درست می گفت : باید مخزنی از افکار پیچیده در مغز باشد ، جایی ورای خودآگاهی ، ولی هوشیار و آماده برای زمانی که فراخوانده شوند و بر صحنه ی تفکر خود آگاه قدم گذارند . در این مخزن ناخودآگاه ، نه تنها افکار بلکه احساسات هم جای دارند .
  • سخنان شما دوباره آرمانی و انتزاعی شد ، من باید برای مردی تنها سخنرانی کنم که از گوشت و خون ساخته شده است . می دانم به زودی می میرد و مرگش با رنج فراوانی همراه است . چرا باید چنین اطلاعاتی را بر فرقش بکوبم ؟ بالاتر از همه ، امید بیمار باید حفظ شود و چه کسی جز طبیب می تواند امید را زنده نگه دارد ؟

    نیچه تقریبا فریاد زد : امید ؟ امید مصیبت آخرین است ! در کتابم ، انسانی زیادی انسانی اشاره کرده ام که وقتی جعبه ی پاندورا باز شد و بلایی که زیوس در آن گنجانده بود ، به جهان آدمیان فرار کردند ، یکی که از همه ناشناخته تر بود ، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود از آن پس انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه ، صندوقچه ی نیک اقبالی می داند . ولی ما از یاد برده ایم که زیوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد . امید بدترین بلاست ، زیرا عذاب را طولانی میکند.
  • بریور که بازی را برده بود ، خواست لطف نیچه را جبران کند : آدم زندگی را بر سر نویسندگی بگذارد ، عمری را صرف نوشتن کتاب کند و سرانجام ، تنها چند خواننده ی معدود داشته باشد . وحشتناک است ! برای بسیاری از نویسندگان وینی ، چنین سرنوشتی از مردن هم بدتر است . چگونه تاب آورده اید ؟ چطور هنوز تحمل می کنید ؟
    نیچه به این اظهار لطف بریور حتی با یک لبخند با تغییر لحن هم پاسخ نداد . در حالیکه مستقیم به جلو می نگریست ، گفت : کدام وینی است که به یاد آورد ، خارج از خیابان رینگ هم فضا و زمان جریان دارد ؟ صبر من زیاد است . شاید در سال 2000 ، مردم جرات خواندن کتاب هایم را پیدا کنند.
  • نیچه: حقیقت خود مقدس نیست ، آن چه مقدس است ، جست و جویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم ! آیا کاری مقدس تر از خود شناسی سراغ دارید ؟ کارهای فلسفی من ، به تعبیری از ماسه ساخته می شوند ؛ دید من مرتبا تغییر می کند . ولی یکی از جملات ماندگار من این است : بشو ، آنکه هستی ! بدون حقیقت چگونه می توان فهمید کیستیم و چیستیم؟
  • نیچه ادامه داد : دستیابی به حقیقت از دم اعتقاد و تردید آغاز می شود ، نه از میلی کودکانه که کاش این طور میشد ! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند ، حقیقت ندارد . تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر ! میل به نامیرایی ، همان میل کودک است به بقای همیشگی شیر مادر ،  این ماییم که نام " خدا " بر آن نهاده ایم ! نظریه ی تکامل ، به روشی علمی ، زاید بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است ، گرچه داروین ، جسارت پیگیری شواهدی را که به این نتیجه ی درست منتهی می شدند ، نداشت . مطمینم شما نیز تصدیق میکنید که ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم .
  • معمولا مهم ترین سوال ، آن است که پرسیده نمی شود !
  • نیچه : و چه چیز باعث اختلال ریتم می شود ؟ علت العلل چیست ؟ آیا باید در نهایت به خدا برسیم، همان واپسین خطا در جست و جویی دروغین به دنبال حقیقت نهایی؟
    دکتر بریور: نه ممکن است به بصیرت روحی در طبابت برسیم ، ولی در این مطب به خدا نخواهیم رسید !
    خیال نیچه راحت شد : خوب است ناگهان به نظرم آمد نکند در حین چنین گفت و گوهای آزادانه ای ، به عقاید مذهبی شما بی اعتنایی کنم .
     
  • به این استعاره ای که نیچه در مورد ضعف بینایی و ناامیدی به کار برده ، گوش کن : درک عمیق هر چیز ، کاری طاقت فرساست . فرد دایما به چشمانش فشار می آورد و در نهایت در می یابد ، بیش از آنچه انتظار داشته ، دیده است.

 

  •  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۸
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۴ ب.ظ

نظر من در مورد کتاب سمفونی مردگان

5

دیدگاه من در مورد کتاب سمفونی مردگان

برو ادامه مطلب

 

سمفونی مردگان ، یه رمان در رابطه با زندگی یه خونواده ی ترک اردبیلی ، در سال های حکومت رضاخان هست ، گاهی از اصطلاحات و کلمات تورکی استفاده شده بود که من گفتم احتمالا نویسنده هم تورک باشه ، ولی خب بیوگرافی شو که در اوردم ، تهران به دنیا اومده بود و اصالتا سمنانی هم از طرف مادری و هم از طرف پدری و این خیلی جالب برانگیزه ، البته شایدم تورک باشه ، ولی تورک داریم سمنان ؟ من که نمی دونم ، به هر حال ، این کتاب زندگی سنتی مردم رو اون زمان نشون میده ، تازه خونواده ای که از لحاظ مالی در مضیقه هم نبودن ، بذارین از شخصیت های داستان شروع کنم :

اول از همه دلم می خواد راجع به اورهان بنویسم ، پسر سوم و آخر ، کسی که خلاقیتی نداشت ولی حرف گوش کن قهاری بود ، هر چه که پدرش می گفت رو گوش میداد تا توی رقابت نانوشته ای که بین برادراش بود ، بتونه پیروز بیاد بیرون ، پسر مورد علاقه ی پدری به شدت سنتی ، کسی که نماز میخوند ، ولی فقط نماز می خوند ، یعنی بین رفتارهایی که داشت با خواهرش آیدا ، یا با کل خونواده ، اصلا بویی از دین نبرده بود ، یعنی انگار که دین یه سمبل بود که بهش تکیه کنن ، البته چیزی که این وسط انکار ناپذیر و خیلی هم خطرناکه ، تلفیق دین و سنته ، یعنی شما نمی تونید ، بین سنت و دین تفکیکی قایل شید و فکر میکنید سنت غلط خودتون ، همون فرهنگ خودمون که من بهش میگم سنت ، همون دینه ، و گاهی ما فکر میکنیم دین همون سنته ، از نظر من ، دینی که ما داریم ، خوبه ، من نمی گم بده ، و ازش دفاع می کنم ، اما اون چیزی که ما داریم بهش عمل میکنیم دین نیست ، ما توی یه گودالی از سنت ها و عرف ها و فرهنگ های خودمون گیر کردیم که مرز بین دین و فرهنگ غلط از بین رفته ، جوری که توی این کتاب ، شما از دین فقط یه نماز اون هم موقع ترس و اصظراب میبینید ، یعنی نحوه ی رفتار پدر خونواده برای تشویق بچه هاش به نماز خوندن ، کاملا منافات داشت با چیزی که ما در دین داریم ، مثلا اگه کسی حرفی غیر خواسته ی قویترین عضو خونواده میزد ، یه چک بهش میزدن ، جوری که خواننده فکر میکرد این چک یا سیلی اصلا درد نداشته ، اشتباه نکنید ، من نمیگم این کتاب اشتباه نوشته ، اتفاقا خیلی هم خوب و درست نوشته ، ما این نحوه ی برخورد رو تا زمان پدر بزرگهامون داشتیم ، البته که نه به این شدت ، حالا شما فکر کنید ، اورهانی که تا کلاس هشتم درس خونده و باید گلیمش رو از آب بکشه بیرون تبدیل به کسی میشه که برادر علیل خودش یوسف رو می کشه تا از شر این تکه گوشت متعفن (به تعبیر نویسنده )خلاص بشه و اگر لباس هاش رو آیدا خواهر بزرگترش :/ براش درست نمیشست ، خیلی راحت اون رو میزد Description: indecision خیلی راحت به قل آیدا ، یعنی آیدین ، حرف های رکیک میزد و ختی به اون هم چک میزد Description: indecision حالا شما فکر کنید ، اینها ناشی از یک تربیت به شدت غلط پدری سنتی بود که مدام توی سر آیدا میزد و از اینکه دختر داشت شرمزده بود ! اونو گوشه ی آشپزخونه رها کرده بودن و حتی رفتن به کارخونه ی لرد برای این دختر یه آرزویی شده بود که به گور رفته بود ، پدری که دختر رو به شدیدترین کل ممکن سنتی بار آورد که وقتی دختر رماتیسم گرفت ، عملا بیشتر از قبل منزوی شد ، جوری که به تعبیر نویسنده ، حتی پسرها وقتی به خونه برمیگشتن اصلا از یادشون رفته بود حالی از تنها خواهرشون بپرسن ، کسی که از مدرسه رفتن هم محروم شده بود Description: indecision ( وقتی به قسمت زندگی آیدا میرسیدم ، دلم میخواست بالا بیارم از این حجم ازبی سوادی و سنت گرایی ) که اینها همه بوده ، به خصوص زمان رضاخان ، حتی الان هم بعضا وجود داره !

شخصیت اورهان توی همچین خونه ای شکل گرفته بود ، خونه ای که بهش محبت به خواهر رو هم یاد نداده بود ، حالا انتظار داشتیم که مثلا ، زمانی که پدر و مادرش مرده بودن ، چه بلایی سر یوسف بزرگترین بچه باید بیاره ؟ از همچین کسی انتظار یه زندگی موفق با همسرش میشد داشت ؟ زنی که طلاقش داد !

کسی که محبت کردن رو یاد نگرفته بود و خب ، طوری آخر کتاب مرد که با پایان آخرین جمله ی کتاب بود که مهبوت شده بودم کتاب از دستم افتاد !!!

پیش خودم گفتم این همه دویدن برای حرص پول ،این همه خساست در محبت کردن  و ... ، آخرش هم مثل همه مرگ سراغش اومد اونم به چه شکلی !

البته اشتباه نکنید ، داستان جوری میره جلو که هم بهش حق میدی هم پیش خودت میگی ، ای وای ، این دیگه ارزش زنده موندن نداره ، کلا من در هر داستانی ، وقتی میبینم کسی یه نفرو میکشه ، به نظرم پست ترین شخصیت رو داره که به نظرم باید بمیره ، Description: angel به همین راحتی ، چون به نظرم کشتن یه ادم ، بدترین کاریه که یه نفر می تونه انجام بده و اینقدر نسبت به این مساله تعصب دارم که حتی اگر یه روزی خودم خدا نکرده مرتکب این کار بشم ، خودم داوطلب اجرای قصاص میشم ، چون اینطوری زندگی دیگه چه ارزشی داره ، چرا باید اینقدر ذلیلانه در پی زنده بودن بود ؟

البته که یکی هست کاملا غیر عمد مرتکب میشه که اونم بسنگی به خونواده مقتول داره که به من چه ! Description: angry

خلاصه اینکه این اورهان قصه ، نماد یه تربیت عجیب بود ، که نمیشه تربیتش رو مقصر دونست ، اصلا نمی شه قضاوتش کرد ، همه شون انگار درست در جای درست با شخصیت های درست قرار گرفته بودن ، شاید یه خاطر اینکه نویسنده به شکل حرفه ای داستان رو گاهی از زبان اورهان بیان می کرد !

 

بذارین همینجا سه  نکته در مورد درست نوشتن برای دیده شدن نوشته تون بگم ، اولیش صراحته ، که اشتباست ، نباید به صراحت بگی که شخص الف ، از کوچه عبور کرد و به شخص ب رسید ، بایدپر از اوهام و بی نظمی باشه نوشته که یه نظم خاص توش حاکم باشه ،

مثلا تفاوت این دوتا رو ببینید ،

رفتم کنار پنجره ی اتاقم که به کوچه دید داشت ، سعید رو دیدم که داشت گیج و منگ به اطرافش نگاه میکرد ، نگاهش به من افتاد ، لبخند زد

حالا این

شاید سمت پنجره اتاقم رفتم ، نگاهم چرخید سمت کوچه ، پرده های کرکره ای تاب می خوردند ، صورت پر از ترس شخصی شبیه سعید ، که انگار دنبال چیزی در کوچه می گشت ، روی صورتم میخکوب شد ، حس کردم به من لبخند میزند !

 

تفاوت رو دیدین ؟ جمله ی اول مثل تموم نوشته های خودم ساده بی ابهام و صریح ، که اندازه ی یه ارزن ارزش ادبی نداره Description: laugh ولی دومی ، همون مفهوم ، رو اب و تاب دادم ، که فکر میکنم باید این شکلی نوشت ، پر از ابهام و پر از تشبیه های لذیذ ،

 

دومیش ، فلش بک زدن ، یعنی شما منظورم خودمه خخخ ، نباید مستقیم روی یه خط راست حرکت کنیم ، اینجوری نباید بگیم : شخص الف از کوچه گذشت به شخص ب رسید ، از پله ها رفت بالا ، به شخص ث رسید ، باید از حضور شخص الف پیش  شخص ث شروع کنیم ، و در 25 درصد نوشته مون که گذشت ، از نحوه ی رسیدن الف به ث حرف بزنیم و بعد در 25 درصد بعدی در مورد رسیدن الف به ب حرف بزنیم ،

 

سومین نکته هم ، زبان نوشته نه باید خشک و کتابی باشه نه محاوره ای ، وقتی خشک و کتابیه ، خیلی ها رو زده میکنه و وقتی محاوره ایه ، خیلی بچگونه به نظر میرسه ، فکر کنید من کتابی بنویسم ، همینطور که دارم توی وبلاگم حرف میزنم ، توی کتاب بیارم ، قطعا خواننده کتاب میگه ، یه الف بچه کتاب نوشته ، من نوعی محاوره نویس ، حتی نمی تونم از جملات ثقیل استفاده کنم ، که یعنی صفر بر صفر برده ام ،

 

حالا بریم سر شخصیت آیدا و آیدین ، بچه های دوقلویی که از یه خونواده ی سنتی در جایگاه دومین بچه بودن ،

آیدا که  اصلا زندگی نکرد ! پر از سختگیری های تحمیل شده بهش  و مریضی رماتیسم که آخرش با یه پسر پولدار مزدوج شد ولی جلوی بچه ی 4 ساله ش ، خودشو آتیش زد ، آخرشم مشخص نشد علتش چی بوده Description: sad اما حضور آیدا ، انگار یاداوری تفاوت زندگی دختر و پسر توی یه خونواده ی سنتی بود

 

آیدین : کل داستان حول محور ایشون بود ، شخصیتی که انگار زاده شده بود از نسل های پیش ، که دنیا رو برای ادمهایی مثل الان من ، به جایی بهتر تبدیل کنه ، جایی که الان هستیم ، راستش رو بخواید جدیدا دارم به این فکر میکنم این حجم از دید سنت گرایی که حاکم بر کشوری مثل ایران بوده و چه بسا الانم هست به خصوص درمورد دخترها ، چه تعداد دختر و زن جنگیدن و خودشونو لیدر کردن به  عنوان نماینده ای از زنان ، که راه رو برای من و امثال من این روزها هموارتر کردن ، چقدر تلاش کردن ، چقدر جنگیدن با این افکار پوسیده ، بعد از خودم انتظارم میره که منم لااقل یه حرکت ، یه گام یه قدم بردارم که برای زنهای نسل آینده م ، کاری کرده باشم ، خلاصه اینکه در دستور کارم قرار گرفته این موضوع ، Description: smiley بگذریم ، آیدین قصه کسی بود که اصلا پول و اینا واسش مهم نبوده ،دلش مطالعه خواسته ، دلش شعرنوشتن دانشگاه رفتن خواسته ، کسی که اون زمان دیپلم ریاضی میگیره  و بعدش میره پیش یه شاعر معروف تا شعر نوشتن رو یاد بگیره ، این جا ما با شخصی مواجه میشیم که توسط پدر خونواده به شدت طرد میشه ، کسی که اتاقش به زیرزمین منتقل میشه و حتی اونجا رو به اتیش میشکونن ! همه ی کتاب هاش ، شعرهاش از بین میره ، Description: indecision تنها کسی که هوای خواهرش رو داره ، تنها کسی که آزارش به هیشکی نرسید ، و تنها کسی که از افکار سنتی بدش میومد و دلش نمی خواست زیر بار بره  ، درسته که در آخر با تمام مشکلاتی که براش به وجود اومد نتونست به تهران بره و دانشگاه بره ، اما خب ، من خواننده ، شخصیتش رو ستایش میکردم اون هم توی اون دوره زمونه ! قرار نیست با خوندن این کتاب ، رمز و راز موفقیت رو بفهمید ، انگار قراره که شما رو آگاه کنه ، بگه همچین زندگی هایی بوده به نظرم یه شاهکاره این کتاب

 

حتما بخونیدش


6 از

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۴
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۴۲ ب.ظ

مقاله در مورد شطرنج+اولین رمان من

  • هماهنگی زبان و فکر هنگام داشتن خواسته مثلا یه ماشین میخوای نباید بگی هر کی این ماشین رو داره دزده! وقتی ذهنت ایمان داره که یه اتفاق خوب باید بیفته، کائنات تمام تلاشش رو میکنه که تو رو برسونه بعد زبونت یه پیغامی میده که مقابل نیروی کائنات حرکت میکنه به همین دلیله که یا به هدفت نمیرسی یا دیر میرسی
  • شکرگذاری: هر وقت هر چیزی دیدی، سپاس گذاری کن ازش، درختی دیدی خوشگل کرده یه خونه رو، سپاس گذاری کن ازش، در اصل با این کار به کائنات داری میگی هر چی بدی من سیر مونی ندارم شکرگذاری میکنم ازت بهم بده مدام
  • یه چیزی به فقیر بده، بیا کنار و شکرگذاری کن و سپاسگذاری کن
  • کلین آپ: هر وقت واگویه بدی اومد دو روش باید بری اول باید بگی استوپ، صبر کن، متوقف کن و بعد باید عکس اون واگویه رو به خودت باید بگی بعد ریکشن فیزیکی باید داشته باشی، مثلا باید دو دقیقه آهنگ بذار برقص، کسی رو بغل کن، یه کار فیزیکیی باید بکنی تا این مرحله رو تکمیل کنی
  • هم فازی یا هم پیمانی با کل یونیورس: خیلی مهمه و سر اصلی هست: کل کائنات در حال خدمت به بشر هست. من باید تمام کارهای روزانه ام رو برای خدمت به موجودات عالم انجام بدیم، تکرار و تمرین، تکرار و تمرین: یونیورس اعتماد میکنه به تو که از گنجینه‌ای که داره تو رو سیراب کنه مثلا صبح می‌خوای چای بخوری، باید بگی من این چای رو میخورم که شاداب بشم، تا بتونم برم بیرون کارامو برای خدمت به خلق انجام بدم میخوای بند کفشت رو ببندی، بهش هویت بده، بگو میخوام خوب راه برم که خدمت کنم. یدقعه خودت میفهمی که یه سری کارا میکنی که هم پیمانی نداره و خودت میفهمی مثل سیگار کشیدن، بهش بگو که برای پیمان با تو نیست، برای حال خودمه و خجالت نکش و ازش لذت ببر.
  • چند تا هویت به خودت بده: منبع دوستی، منبع عشق، منبع استعداد و ...

از خاصیت‌های بزرگسالی این هست که برخلاف بچگی‌هامون که تا چند روز برای عروسکی که برامون خریده بودن ذوق می‌کردیم، دیگه ذوقی برای خریدایی که داریم وجود نداره، اگرم باشه چند ثانیه بیش‌تر طول نمی‌کشه و این خاصیت بی‌خاصیت رو نمیشه کاریش کرد! اما بعضی چیزا هستن که شاید ارزش مادی خاصی نداشته باشن، اما ارزش معنوی‌شون صدها برابر هست و برای من این مهم چیزی نیست جز شطرنج!

از زمانی که این هدیه ارزشمند رو برای خودم سفارش دادم تا وقتی که به دستم رسید از ذوق داشتم تو آسمونا پرواز می‌کردم. همین الانم که به دستم رسیده، صفحه‌اش رو باز می‌کنم، مهره‌ها رو می‌چینم و کودک درون پنج ساله‌ام از ذوق بالا و پایین می‌پره. اصلاً مهره‌های شطرنج برای من حکم حلقه‌ی فرودوی ارباب حلقه‌ها، چوب دستی هری پاتر، هوش مایکل فرار از زندان، شیشه برای هایزنبرگ بریکینگ بد، پول برای خانه کاغذی، عدد 33 برای دارک، بلیط طلایی کارخانه شکلات سازی، حس و حال خوب سریال فرندز و آنابل برای مجموعه سه قسمتی کانجورینگ رو داره!

پ ن: گاهی وقتا به خودمون کادو بدیم، خیلی خوشحال کننده‌اس!


  1. کتاب آموزش شطرنج (مقدماتی تا پیشرفته)
  2. کتاب مهارت در استراتژی شطرنج جلد اول
  3. تاب گشایش اسپانیایی، حرکت به حرکت
  4. کتاب استراتژی‌های مدرن آخر بازی
  5. آموزش مراحل سه گانه شطرنج
  6. اصول بازی شطرنج
  7. قدرت پیاده در شطرنج
  8. همانند یک استاد بزرگ فکر کنید
  9. هنر حمله در شطرنج
  10. بازگشت به مبانی: افتخارات (کارسن هانسن)
  11. مجله کافمن برای سیاه و سفید (لری کافمن)
  12. اسرار شگفتی افتتاحیه (جروین بوش)
  13. ملزومات شطرنج باز (استفان جوریک، دیمیتری کوماروف، کلودیو پانتلیونی)
  14. تخریب سیسیل (عیسی د لا ویلا)
  15. کتاب شطرنجی یکم : بازی پوزیسیونی اثر یاکوب آگارد :
  16. کتاب شطرنجی دوّم : از افسانه ها درس بگیرید :
  17. کتاب شطرنجی سوّم : تصمیم گیر پوزیسیونی اثر گلفاند :
  18. کتاب شطرنجی چهارم :  لایه‌ی پنهان:
  19. کتاب شطرنجی پنجم  :  آخربازی دورتسکی :
  20. کتاب شطرنجی ششم  :  وسط بازی خود را بهبود دهید :
  21. کتاب شطرنجی هفتم  : گام های کوچک برای پیشرفت چشمگیر :
  22. کتاب شطرنجی هشتم : همراه با مروزویچ نوشته الکسی کوزمین :
  23. کتاب شطرنجی نهم : روش دارکوبی اکسل اسمیت :
  24. کتاب شطرنجی دهم : آمادگی در گشایش به شیوه استادان :
  25.  دیدگاه‌های نو در شطرنج
  26. تکنیک های یادگیری بازی شطرنج کاسپاروف

 

 

 

 

نحوه مطالعه :

برای مطالعه صحیح،  محتوایی که شما باید مطالعه کنید به سه دسته  تقسیم می شود :
شما باید هرروز دسته اوّل را که انجام دادید و تمام شد در صورتی که زمان اضافه یافتید به سراغ دسته دوم بروید و سپس دسته سوم، توجه داشته باشید شما از هر دسته یک کتاب را انتخاب می کنید و تازمانی که یک کتاب تمام نشده از آن دسته کتاب دیگری را نباید مطالعه کنید .

  • دسته اوّل : حل پازل (تقویت قدرت محاسباتی شما )
  1. درسنامه های شطرنج یک و دو :
  2. کتاب هنر ترکیب در شطرنج :
  3. کتاب آخربازی سوزان پولگار
  4. کتاب درسنامه شطرنج ۳ :
  5. کتاب وسط بازی لازیو پولگار
  6. کتاب تمرین های کاربردی در شطرنج
  7. فرهنگ نامه ترکیب های شطرنج
  8.  
  • دسته دوّم : دانش های شطرنجی اعم از هر آنچه به گشایش ,وسط بازی و قوانین آخربازی شما مرتبط می گردد.
  1. پکیج کامل مالتی مدیا آموزشی گروه Vchess
  2.  
  • دسته سوّم : انجام بازی و تحلیل آن یا خواندن بازی دیگران همراه با تحلیل آنن
  1. Everyman Chess, Quality chess
  2. شایش لندن که می توانید از کتاب های آقای نیکولا سدلاک استفاده کنید .
  3. گشایش کاروکان  و اسلاو که از کتاب Quality chess توصیه می کنم فرا بگیرید .
  • آخر بازی
  1. کتاب کارستن مولر :
  2. کتاب روزن :
  3. کتاب کرس
  4. تئوری آخربازی های رخ
  • وسط بازی
  1. مبانی وسط بازی با هانس کموخ :
  2. کتاب روش من آرون نیمزویچ  :
  3. کتاب مفاهیم وسط بازی جانان  :
  4. کتاب تکنیک های بازی پوزیسیونی
  5. کتاب تصمیم گیری در لحظات بحرانی :
  6. کتاب جان واتسون (رموز استراتژی در شطرنج مدرن)  :

 

  • تحلیل بازی‌ها
  1. کتاب مجموعه برترین بازی های کاپابلانکا :
  2. کتاب راه استادی در شطرنج :
  3. کتاب مسابقات انتخابی زوریج ۱۹۵۳:
  4. آموزنده ترین بازی های تاریخ شطرنج :
  5. پیرامون کتاب گروه آموزشی VChess  :

 

 

 

قشه راهی برای خواندن کتاب های آموزشی شطرنج

در پست کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته) من کتاب ها و منابعی را به ترتیب اولویتی که باید مطالعه شوند معرفی و لینک دانلود مستقیم آنها را در اختیار شما قرار داده ام  تا به صورت کاملا رایگان خودتان آینده شطرنجی خودتان را بسازید و نیازی هم به مربی نداشته باشید، این وظیفه انسانی من مربی است در گذشته موضوعی را بیان کردیم پیرامون مجموعه نرم افزارهایی که یک شطرنج باز چه حرفه ای و چه غیر حرفه ای برروی لب تاب و گوشی خود باید آن ها را داشته باشد .

 

که خدا را شکر با استقبال خوبی همراه شد و توانست رهنمود خوبی برای عزیزان باشد امّا امروز قصد دارم مفید ترین کتاب هایی که شما باید زمانی که یک بازیکن حرفه ای شدید به ترتیب مطالعه کنید را بهتان معرفی کنم تا در این راه پر پیچ و خم دچار سردرگمی نشوید . تاکید می کنم این مجوعه کتاب ها متناسب با ریتینگ ۱۴۰۰ الی ۲۵۰۰ می باشد و چنانچه ریتینگ شما کمتر از ۱۴۰۰ است و یا اگر ریتینگ ندارید باید به پست (دانلود کتاب های آموزش شطرنج مقدماتی) مراجعه کنید.

بیشتر بخوانید : دانلود نرم افزار آموزش شطرنج

مقدمه :

قبل از معرفی کتاب ها شما باید بدانید در شطرنج ما برروی چه مواردی باید تمرکز کنیم ویک شطرنج باز چگونه باید به تمرین بپرداز تا در زندگی شطرنجی خود موفق شود. زمانی که شما یک بازیکن مبتدی بودید (افراد بدون ریتینگ تا ریتینگ ۱۴۰۰) فقط و فقط باید تمرکزتان را برروی یادگیری محاسبات و ترکیب و تاکتیک معطوف می کردید امّا اکنون شما می بایست به مباحثی چون استراتژیک، بازی پوزیسیونی، شروع بازی تخصصی خودتان، قوانین مختلف آخربازی و سایر موارد تسلط کافی را پیدا کنید .

 

نحوه مطالعه :

برای مطالعه صحیح،  محتوایی که شما باید مطالعه کنید به سه دسته  تقسیم می شود :
شما باید هرروز دسته اوّل را که انجام دادید و تمام شد در صورتی که زمان اضافه یافتید به سراغ دسته دوم بروید و سپس دسته سوم، توجه داشته باشید شما از هر دسته یک کتاب را انتخاب می کنید و تازمانی که یک کتاب تمام نشده از آن دسته کتاب دیگری را نباید مطالعه کنید .

  • دسته اوّل : حل پازل (تقویت قدرت محاسباتی شما )
  • دسته دوّم : دانش های شطرنجی اعم از هر آنچه به گشایش ,وسط بازی و قوانین آخربازی شما مرتبط می گردد.
  • دسته سوّم : انجام بازی و تحلیل آن یا خواندن بازی دیگران همراه با تحلیل آنن

دسته اوّل :

این دسته همانطور که عنوان شد مرتبط با محاسبات شماست برای این دسته من ۱۰ کتاب را معرفی می کنم و توصیه ام هم این است که به ترتیب این کتاب ها را مطالعه کنید

 

درسنامه های شطرنج دو :

کتاب درسنامه یک را زمانی که مبتدی بودید باید مطالعه می کردید که عمدتا در دو حرکت جواب پازل ها پیدا می شد، مجموعه کتاب های درسنامه یا همان Chess School مجموعه ای روسی زبان است که عمدتا بر پایه حل پازل شروع به آموزش، دید محاسباتی و فرم شناسی می کند . اما در کتاب درسنامه شطرنج دو که ترجمه آن نیز در کتاب فروشی ها نیز موجود است برای حل هر پازل حداقل به ۴ حرکت نیازمندید، نسخه پی دی اف زبان اصلی این کتاب را می توانید در زیر دانلود کنید .

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته) : درسنامه های شطرنج دو

 

کتاب هنر ترکیب در شطرنج :

کتاب هنر ترکیب در شطرنج از مسائل ساده و پیش پا افتاده مانند مات در یک حرکت فرم شناسی در حل پازل را شروع می کند و تا انتهای کتاب این فرم های پایه را با هم در آمیخته و مرحله به مرحله مسائل سخت تر و وقت گیر تر خواهد شد، شمای خواننده نباید گول ظاهر ساده چند درس اوّل را بخورید بلکه باید این کتاب را تا مرحله پایانی انجام داده تا بتوانید این کتاب را به صورت کامل درک کنید این کتاب نوشته ماکسیم بلوخ بوده که خوشبختانه به فارسی نیز ترجمه شده است. که برایتان زبان اصلی این کتاب را نیز قرار داده ام و می توانید در زیر دانلود کنید .

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته) : هنر ترکیب در شطرنج

 

کتاب آخربازی سوزان پولگار :

این کتاب ۵۰۰ صفحه ای اگر به صورت کامل مطالعه شود می توانم بگویم دیگر نه تنها در آخربازی مشکل نخواهید داشت بلکه به صورت شگفت آوری قدرت محاسبات شما تقویت خواهد شد، فقط توجه داشته باشید در حل کتاب آخربازی که من در قسمت دسته اوّل گذاشتم حق استفاده از هیچ قانونی را ندارید و باید تا آخرین حرکت محاسبه کنید یعنی نمی توانید بگویید به علت استفاده از قانون زوگ زوانگ برنده ام و بایستی تا مرحله آخر آن را حل کنید .

این کتاب به صورت معجزه آسایی قدرت محاسباتی شما را افزایش می دهد کتاب فوق نوشته سوزان پولگار است که در دوره مبتدیان اگر خاطرتان باشد کتاب تاکتیک و ترکیب سوزان پولگار را به شما عزیزان معرفی کرده بودم خانواده پولگارها به جرات می توان گفت : هیچ منبع آموزشی ناکارآمدی را تولید نکرده اند شما می توانید این کتاب را به همراه فایل Png آن در زیر دانلود کنید .

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته): آخربازی سوزان پولگار

 

کتاب درسنامه شطرنج ۳ :

وقتی کتاب آخربازی سوزان پولگار را مطالعه کرده باشید حل این کتاب نباید برای شما چندان سخت باشد امّا این کتاب علاوه بر دید محاسباتی که در کتاب سوزان پولگار کاملا لمسش کردید به شما فرم شناسی در آخربازی را نیز می آموزد، توصیه من این است بعد از خواندن کتاب روزن که در دسته دوم قرار دارد به سراغ این کتاب بیایید زیرا دلم می خواهد کمی قوانین را نیز  برخلاف کتاب سوزان پولگار در حل این کتاب استفاده کنید، برای دانلود فایل زبان اصلی این کتاب از لینک زیر نیز می توانید استفاده کنید:

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته): درسنامه شطرنج ۳

 

کتاب وسط بازی لازیو پولگار :

پدر پولگار (لازیو پولگار) اگر نبود شک نکنید شطرنج اولتراداینامیک به مفهوم امروزی هی لذتی نداشت در کتاب فوق که براتون قرار داده شده سعی شده از مفاهیم پایه شطرنج در وسط بازی مانند مات مختنق آموزش شروع شود و مانند کتاب ماکسیم بلوخ آن ها را با محاسبات پیچیده در هم آمیخته و به مخاطبان ارائه دهد . بعضی از مسائل این کتاب حداقل ۱۵ دقیقه زمان می طلبد و باید گفت این کتاب نیز مانند کتاب های سوزان پولگار جزء کتاب های تکرار نشدنی حوزه محاسبات است لینک دانلود زبان اصلی این کتاب نیز برای شما در زیر قرار داده شده است :

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته): وسط بازی لازیو پولگار

 

کتاب تمرین های کاربردی در شطرنج :

این کتاب که اثر بی نظیر ری چنگ است می تواند گفت مخلوطی کامل از تمام آن چیز هایست که شما در حوزه محاسبات خواندید و فقط به دید محاسباتی اکتفا نکرده و سئوالات انحرافی بسیاری را نیز عنوان می کند . این کتاب که با تلاش آقای محمد اسماعیل به زبان فارسی ترجمه گردیده است دارای پاسخ نامه ارزشمندی است متاسفانه نسخه زبان اصلی این کتاب موجود نبود که برای شما قرار دهم و می توانید از فروشگاه های آموزشی آن را خریداری کنید .

 

فرهنگ نامه ترکیب های شطرنج :

این کتاب همان طور که از نامش پیداست به معرفی تمامی ترکیب های شطرنج با تمامی امکانات مختلف می پردازد، هدف اصلی این کتاب آموزش فرم شناسی است که ضمن آن محاسبات شما را نیز به چالش خواهد کشید اما آن چیزی که من از شما در این حوزه می خواهم این است که نحوه بهره برداری از سلاح ها را در این کتاب یادبگیرید.

یعنی ببینید سوارها را کجا قرار دهیم به چنین پوزیسیون هایی خواهیم رسید یا اینکه در یک بازی اگر سه سوار فیل وزیر و اسب برای شما به وجود آمد به دنبال چه تشکلی از این سوارها باشیم این کتاب را شرکت  King of chess به صورت نرم افزار نیز تهیه کرده است که می توانید برای گوشی از زیر نیز آن را دانلود کنید :

بیشتر بخوانید : دانلود مجموعه نرم افزار های آموزشی اندروید

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته): فرهنگ نامه ترکیب های شطرنج

نکته :

و امّا بعد از گذراندن و مطالعه این کتاب ها شما نیاز به هیچ منبع دیگری نخواهید داشت پس اگر کتاب اضافه بر برنامه دارید در حوزه محاسبات اول با شماره ۰۹۱۳۵۷۷۷۶۱۳ بنده تماس حاصل کنید تا راهنمایی تان کنم و اگر نیاز بود کتاب را به کتاب خانهه نزدیک محل زندگیتان اهدا کنید .

 

دسته دوّم : دانش های شطرنجی

برای مطالعه این بخش شما باید این دو نکته را مد نظر داشته باشید :

  • در یک روز وقتی تمرین کتاب دسته اوّل خود را انجام دادید باید برای پر کردن ادامه زمان خود به سراغ این دسته بیایید .
  • از این دسته نباید چند کتاب را همراه هم مطالعه کنید برای مثال آخربازی روزن را با کتاب شروع بازی every man نباید هم زمان بخوانید باید یک کتاب که تمام شد به سراغ کتاب بعدی بروید .

این دسته شامل دانش های شروع بازی و وسط بازی و آخربازی در یک دید کلی می شوند که من اکنون برای هر قسمت به شما یک کتاب را معرفی می کنم امّا توجه داشته باشید اگر شرایط مالی به شما اجازه می دهد که پکیج کامل مالتی مدیا آموزشی گروه VChess را تهیه کنید حتما در وهله اول آن را تهیه کنید و نیازی دیگری به این منابع نخواهید داشت، امّا اگر شرایط مالیتان اجازه نمی دهد منابع زیر را تهیه کنید

بیشتر بخوانید : پکیج کامل دوره های مجازی آموزشگاه

 

در زمینه شروع بازی :

برای شروع بازی کتاب های مختلفی وجود دارد و تقریبا من با تمامی کتاب های شرکت های مختلف شطرنجی کار کردم شرکت هایی که کتاب های شایسته ای را در زمینه گشایش معرفی کرده اند عبارتند از : Everyman Chess, Quality chess امّا اگر شما نیز مانند من به سادگی در گشایش اعتقاد دارید من سه گشایش زیر را معرفی می کنم که با یادگیری آن ها به سرعت وارد مسابقات شوید :

  • گشایش لندن که می توانید از کتاب های آقای نیکولا سدلاک استفاده کنید .
  • گشایش کاروکان  و اسلاو که از کتاب Quality chess توصیه می کنم فرا بگیرید .

 

در زیر لینکی را قرار دادیم که هر چهار کتاب مربوط به این گشایش ها را دارامی باشد اما شما می توانید با توجه به گشایش انتخابی خودتان در اینترنت و با جست و جو در سایت  everymanchess کتاب مد نظر خودتان را پیدا کنید .

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته) : در زمینه شروع بازی

در زمینه آخربازی :

کتاب های آخربازی را توصیه می کنم به زبان فارسی و ترجمه شده تهیه کنید زیرا درک صحیح قوانین با جزئیات در مرحله آخربازی بسیار مهم است .

 

کتاب کارستن مولر :

این کتاب که نوشته کارستن مولر هم هست شامل ۵۰ قانون مهم و پایه آخربازی است که سایر قوانین بر مبنای آن شکل می گیرد . این کتاب توسطآقای خیرخواه بازگردانی شده که ترجمه خوب ایشان به درک بهتر قوانین کمک شایانی کرده است. فقط توجه داشته باشید درصورتی که این کتاب را مطالعه کردید و در دسته اول کتاب ها به آخر بازی سوزان پولگار رسید حق استفاده از قوانین داخل این کتاب در آخربازی سوزان پولگار را ندارید چون در آن کتاب تمرکز ما برروی محاسبات شماست و قوانین نباید تاثیر بگذارد .

 

کتاب روزن :

این کتاب یک کتاب هدفمند است و با جزئیات بیشتری نسبت به کتاب مولر به موارد مورد بحث آخربازی می پردازد و تمرینات بیشتری نسبت به کتاب مولر دارد . از دید آموزشی کتاب مولر آموزش جالب تر و روان تر اما کتاب روزن تمرینات هدفمندتری را به دنبال دارد این کتاب می تواند پُلی باشد به قوانین پیچیده تر از کتاب مولر به کتاب کرس باشد .

 

کتاب کرس :

این کتاب به صورت کامل و جامع تمامی قوانین آخربازی را به شما آموزش می دهد . این از یک لحاط بسیار خوب و از لحاظ دیگر بد است زیرا ذهن شما را تنبل می کند امّا مدت زمان رسیدن به پاسخ را برای شما کاهش می دهد، پس توصیه مهم من این است تا زمانی که کتاب آخربازی سوزان پولگار را تمام نکرده اید به هیچ وجه به سراغ این کتاب نیایید . و این کتاب را به بعد از کتاب آخربازی سوزان پولگار موکول کنید .

 

تئوری آخربازی های رخ :

این کتاب ,کتاب نهاییست که در زمینه آخربازی شما نیاز خواهید داشت تا بتوانید به ریتینگ دلخواه خودتان برسید . اغلب بازی ها به آخربازی رخ کشیده خواهد شد زیرا رخ ها دیرتر از سایر سوارهای سبک و سنگین در بازی راه یافته و امکان کشیده شدنشان به آخربازی بیش از همه آنهاست . این کتاب به عنوان کتاب برتر آخربازی نیز در برهه ای از زمان انتخاب شده بود. که شما می بایست حتما آنرا مطالعه فرمایید .

در زمینه وسط بازی :

همانطور که می دانید وسط بازی یکی از مسائل پر شاخ و برگ شطرنج است از مرحله شناخت استراتژی ها بگیرید تا مرحله شهود در شطرنج و سایر موارد . مسلما هیچ کتاب نتوانسته و نخواهد توانست همه مباحث وسط بازی را در خود جای دهد و بنابراین شما می بایست چندین کتاب را به صورت اصولی در پیرامون وسط بازی مطالعه کنید که در در مورد آنها صحبت خواهیم کرد .

 

مبانی وسط بازی با هانس کموخ :

کتاب هانس کموخ آموزش را از پیاده شروع می کند و به صورت جزبه جز خواص هریک از سوارها و ارتباط آن را با پیاده ها می گوید، شما با استفاده از این کتاب می توانید گام اول خود را برای مباحث پیچیده محکم بردارید و در ادامه این کتاب با چندین ساختار پیاده آشنا خواهید شد .

 

کتاب روش من آرون نیمزویچ  :

هیچ شطرنج باز نیمه حرفه ای را نمی یابید که حداقل برای یک بار نام کتاب روش من به گوششان نخورده باشد. بسیاری از مربیان آموزش این کتاب را مستقیما شروع می کنند اما خیلی بهتر است این کتاب را پس از آموزش هانس کموخ مطالعه کنید، این کتاب وظیفه آشنایی شما با طرح ریزی و نحوه بهره برداری از طرح های استراتژیک را بر عهده دارد که با استفاده از این طرح ها می توانید از ورود به بازی پوزیسیونی جلوگیری کنید در این کتاب تعریف کاملی از بازی پوزیسیونی نیز خواهید یافت و نحوه انجام بازی پوزیسیونی را یادخواهید گرفت .

 

کتاب مفاهیم وسط بازی جانان  :

کتاب ۱۰۰ ایده همان طور که از نامش پیداست به صورت گسترده تر اما با جزئیات کمتر طرح‌های استراتژیک را برای شما عنوان می کند تا شما شناخت بیشتری با طرح های استراتژیک موجود در پوزیسیون داشته باشید امّا توجه کنید این کتاب برای بازی به سبک پوزیسیون اصلا مناسب نیست امّا طرح ها و نحوه بهره برداری را در سطح قابل قبول عنوان کرده است .

 

کتاب تکنیک های بازی پوزیسیونی

اگر مصاحبه پرهام مقصودلو را با آقای آرش روغنی در ویژه نامه شطرنج فدراسیون یا در سایت دنبال کرده باشید.پرهام یکی از کتاب هایی که عنوان می کند این کتاب است، کتاب بازی پوزیسیونی من معتقدم بیش از آن که بازی پوزیسیونی را به شما آموزش دهد بر فرم شناسی شما تاثیر دارد و می تواند شما را در این زمینه راهنمایی کند و خب به هرحال اسمسش را چه فرم شناسی و چه بازی پوزیسیونی بگذارند باز شما به دانش فرم شناسی باید در شطرنج واقف بشید که در این کتاب نیز مانند کتاب روش من در عمل نیمزویچ این فرم شناسی برا به خوبی گفته و توصیه می شود بعد از کتاب روش من این کتاب را بخوانید .

بیشتر بخوانید : مصاحبه با پرهام مقصودلو

 

کتاب تصمیم گیری در لحظات بحرانی :

بعد از اینکه حسابی با طرح های استراتژیک  و دانش فرم شناسی و بازی پوزیسونی و نهایتا محاسبات آشنا شدید باید یاد بگیرید کی و در کجا چگونه فکر کنید و چگونه سبک بازی خود را به یک دگر تبدیل کنید . این کتاب یک کتاب کاربردی است چون طبق چارت فرما شما می دانید کی و کجا چه کاری را انجام دهید و از مترجم خوب آن هم آقای خیرخواه کمال تشکر را دارم که با ترجمه این کتاب به سوالات بسیاری در این حیطه پاسخ دادند در چند جای این کتاب به نظریه فرما و نه ترجمه اعتراضاتی وارد است که شاید در ریتینگ های بالا یعنی ۲۵۰۰ به بالا تاثیر گذار باشد . ولی شمای خواننده باید حتما این کتاب را مطالعه چارت آن را کامل فرابگیرید .

 

کتاب جان واتسون (رموز استراتژی در شطرنج مدرن)  :

ونهایتا می رسیم به کتابی بسیار ارزنده از جان واتسون که به معرفی وسط بازی هایپر مدرن یا وسط بازی سیال می پردازد و یک جورایی از اولین کتاب یعنی هانس کموخ که شما شروع می کردید هدفتان این بود که جمله به جمله این کتاب را با گوشت و پوست خودتان درک کنید و اگر آن دانش های پایه را نداشتید فهم این کتاب بسیار سخت و طاقت فراسا خواهد بود این کتاب باید بیش از شش بار حداقل خوانده شود .

 

دسته سوم (تحلیل بازی ها ) :

مقدمه :

این قسمت بی شک یکی از قسمت هایی است که بسیاری از آن فرار می کنند . اکثر بازیکنان بعد از بازی برگه ثبت خود را دور می اندازند یا خیلی دیگه بخواهند طاقچه بالا بگذارند آن را یک بار دیگر می بینند و بعد آن را می اندارند دور و این مقدمه ایست بر اینکه شما هیچ نشوید برای اینکه تبدیل بشین به یک غول شطرنج باید اولا بازی که انجام می دهید را داخل نرم افزارهای چس بیس یا فریتز ثبت کنید سپس به تحلیل آن ها بپردازید .

بلد نیستم بازی های خود را تحلیل کنم

این جمله ای است که خیلی می شنویم (بلد نیستم بازی های خود را تحلیل کنم) یادتان باشد شما دانشتان صفر صفر هم که باشد در مورد هر حرکت می توانید بگویید خوب بوده یا غلط و دلیلش هم دست و پا شکسسته بی شک می توانید بگویید و حتی اگر اشتباه هم گفته باشید باز آن را داخل دفتر تحلیل خود بنویسید و چون دارید دانش شطرنجی خود را باللا می برید در آینده که به این بازی ها بر می گردید خنده ای به مطالب گذشته خود خواهید زد چون پیشرفت خود را دیده اید اما کار مهم دیگری که شما را در این راه حمایت می کند خواندن کتاب های تحلیل بازی هاست که با خواندن آن ها می توانید هم سبک تحلیل کردن را یاد بگیرید و هم می توانید دانش جدیدی کسب کنید .

یادتان باشد اشتاینیتز با خواندن برترین بازی های اشتاینیتز و بدون هیچ دانش گشایشی توانست قهرمان آمریکا شود و مارشال را شکست دهد . پس چرا شما نتوانید ؟
توجه : در هر زمینه حتی در زمینه تحلیل هم اگر مشکل داشتید با من در ارتباط باشید به صورت رایگان حتما تا آنجا که بشود راهنماییتان خواهم کرد . شماره تماس بنده : ۰۹۱۳۵۷۷۷۶۱۳

 

کتاب مجموعه برترین بازی های کاپابلانکا :

این کتاب را آقای محمدی (استاد فیده ) به من معرفی کردند و به خوبی شما می توانید با فراگیری آن به دانشی عمیق چه از لحاظ تاکتیکی و ترکیبی و چه از لحاظ بازی پوزیسیونی دست پیدا کنید، کاپابلانکا همانطور که الکساندر شاشین در کتاب TCP خود می نویسد یک بازیکن معتدل است یعنی نه بی مهابا حمله می کند و نه در دفاع مطلق فرو می رود و این آن فرم والایی است که من برای بازی شما می پسندم و دوست دارم مانند کاپا بلانکا دست به مهره شوید پس الگو برداری شما بایستی از کاپابلانکا باشد، این کتاب در گذشته ترجمه شده اش موجود بود در بازار امّا اکنون متاسفانه تجدید چاپ نمی شود و اگر بتوانید نسخه پی دی اف یا پرینت شده آن را بدست بیاورید بسیار بسیار مفید است .

دانلود کتاب های آموزش شطرنج (پیشرفته) : مجموعه برترین بازی های کاپابلانکا

 

کتاب راه استادی در شطرنج :

این کتاب نوشته دکتر ماکس ایوه  در جای جایش دانش قدیمی وسط بازی مانند کتاب وسط بازی ماکس ایوه به چشم می خورد و من به بعضی از افراد این کتاب را توصیه نمی کنم ولی می توان به عنوان یک کتاب بررسی بازی با دیدی نقادانه به آن نگریست یعنی شما می بایست به نویسنده این کتاب در جای جایش ایراد گرفته و در جاهایی که شک می کنید حتما از اهالی فن سوال کنید .

 

کتاب مسابقات انتخابی زوریج ۱۹۵۳:

کتاب زوریخ که توسط برونشتاین نوشته شده است می تواند از آن کتاب هایی باشد که به صورت داستانی شما را جذب و با تحلیل های خوب این مفسر دانش والای تحلیل را به شما بیاموزد . این کتاب می تواند دید خوبی به شما در حوزه تفاوت بازی های کلاسیک و مدرن به شما بدهد و تفاوت دو نسل را به خوبی احساس کنید .

 

آموزنده ترین بازی های تاریخ شطرنج :

کتاب خوب دیگر در این باب که به قلم آقای صالح زاده ترجمه خوب و روان شده این کتاب است که باز می توانید به عنوان مرجعی بسیار خوب به آن برای تحلیل بازی ها متفاوت تکیه کرده و از آن بهره ببرید . خوبی این کتاب دسته بندی بازی ها با توجه به طرحی است که نویسنده سعی بر تدریس آن را دارد من در این قسمت یعنی تحلیل بازی ها به معرفی کتاب های فارسی اکتفا می کنم زیرا آنچه شما لازم دارید.

در طی این چند کتاب به شما داده خواهد شد و نیاز به هیچ کتاب خارجی نخواهید داشت فردی که کتاب های هر سه دسته را بخواند می تواند به استاد بزرگی دست پیدا کند . اما توجه داشته باشید آن چیزی که باعث پویایی و پیشرفته شما در حیطه شطرنج می شود ۹۶ درصدش قدرت محاسبات شماست پس بیش از هر چیز برای  قدرت محاسبه خودتان وقت بگذارید و از وفور کتاب ها در اطراف خودتان جدا خودداری کنید .

 

پیرامون کتاب گروه آموزشی VChess  :

در زمستان سال آینده یعنی سال ۱۳۹۸ کتاب سه هزار صفحه ای گروه آموزشی ما چاپ خواهد شد که می توانم بگویم به صورت کاملا دسته بندی شده و طبق برنامه ریزی CRC شما را در راه شطرنج در کمترین زمان به هدفتان خواهد رساند امّا تا آن زمان سعی کنید منابع یاد شده را تهیه و مطالعه کنید در نهایت اگر سوالی پیرامون هرکتابی دارید می توانید در قسمت نظرات بنویسید تا برایتان بگویم کتاب مذکور را جایگزین کدام کتاب نمایید .

برایتان بهترین ها را آرزو مندم

 


رستگاری در شاوشنگ

با دیدن تیتر بهترین فیلم در تاریخ سینما ، نظرم جلب شد که برم این فیلم رو ببینم ، این که عنوان بهترین فیلمنامه رو به خودش اختصاص داده بود برام جالب شد که برم ببینم چیه دقیقا ، چون می خواستم فیلمنامه بنویسم ، به خاطر همین سریعا سرچ زدم و دیدم بله ، من این فیلم رو چندین سال پیش دیده بودم ، زمانی که بچه بودم و با خونواده ، دیده بودم این فیلم رو ویادم میاد که اون موقع چقدر هممون رو حیرت زده کرد ، آخر فیلم ، امتیاز بالای فیلم از نظز آی ام بی دی هم شاید به همین خاطره ، من حس می کنم این فیلم پیشگام بوده ، به همین خاطر این امتیاز بهش تعلق گرفته ، پیشگام در نشون دادن شکلی از انسان که شاید مردمی که در سال 1994 اون رو قهرمان دیدن ، فیلمی که به مردم شجاعت نقاب زدن به صورت رو داد و این رو به عنوان سمبل نشون داد ، کسی که از هوش اجتماعی کافی برخورداره که قدرت جلب اعتماد همبندی هاش رو داره و طوری وانمود می کنه که " من به همین قاتعم " اما شما نگاه که می کنید میبینید که از لوازم به شدت ساده ای برای رسیدن به اهدافش استفاده می کنه ، وسایلی که حتی نمیشه کسی رو تهدید به مرگ کرد ! اما این شخصیت جوری با صبر و حوصله کارهاشو در پیش میگیره که هر کس دیگه ای فکر میکنه این شخص تمام آرزوهاش در همین زندان خلاصه میش ه زندانی که حتی برای مجهز کردن کتابخونه ش هم کلی نامه می نویسه ! وقتی شخصی خودکشی میکنه خونواده و اطرافیانش شروع می کنن به روحیه ی اون شخص قبل از خودکشی ، میبینن اون شخص برنامه ای واسه ی زندگیش داشته یا نه ،  اگر مجرد باشه آیا می خواسته ازدوا ج کنه ؟ اگر متاهل بوده می خواسته بچه دارشه ؟ نوبت آزمایش چکاپ داشته ، فلان سالن زیبایی نوبت داشته ، نوبت دکتر داشته ؟ پیش روانشناس میرفته ؟ چه رابطه ای با اطرافیانش داشته ؟ به نظر میاد نویسنده از همین ایده  برای گمراه کردن ذهن بیننده استفاده کرده ، مجهز کردن کتابخونه زندانی که قرار نبوده حالا حالاها ازش خلاص بشه ! یه دستیار فداکار برای رییس زندان ! همه این ها نشون میده که نویسنده به شکل زیرکانه ای مخاطب زمان خودش رو گول میزنه !

اما خب ... ، من فکر میکنم اگه شما بعد از دیدن سریال فرار از زندان بخواید این فیلم رو ببینید و البته که اشاره ای به امنیاز بالاش هم نکنید میبینید که به نظر یه فیلمی میاد که آخرش بیننده لبخند میزنه ، چون هوش بیننده با توجه به زمانی که از پخش فیلم گذشته خیلی بیشتر میشه ومیبینه نشانه های گمراه کردن رو !

در سریال فراراز زندان ما با چهره ی واقعی تری از زندانیان آشنا میشیم کسانی نمی شه و نباید بهشون اعتماد کرد ...

پس می بینم که رستگاری در شاوو شنگ فقط در زمان خودش خوب بوده !

البته با توجه به دقتی که من کردم میبینم که فیلم ها یا حتی رمان هایی که معمولا یک موضوع واحد دارن و مدام حول مجور هخمون موضوع میچرخه موفقیت بیشتری دارن مثل دختری درثطار

من همیشه مردم رو و مخاطب رو دو دسته دیدم ، یکی مردم عامه و دیگری افراد باهوش و باسواد شما نمی تونید از یه راننده ی تاکسی که شب بعد از کلی هستگی برمیگرده ، انتظار این رو داشته باشید که یه فیلم معمایی رو ببینه یا یه کارمند که ... این ها دلشون یه فیلم ریتم ملایم میخواد که اخرفیلم اونها رو حیرت زده کنه ! مثل محموعه فیلم های شرلوک ، به همین خاطر هست که ما میبینییم که معمولا درصد فرذوش فیلم های معمولی و شاید فیملها ی کمدی خیلی بشتره


تحلیل فیلم سینمایی رستگاری در شاوشنگ

حرکت روان دوربین از نمای بسته خالی از هر فردی و بعد حرکت رو به عقب دوربین و نشان داده شدن اتومبیل مشکی رنگ و حرکت سمت صاحب ماشین ، برای بیننده ، تداعی کننده ی یک هدف مرموز برای این شخص در ذهن بیننده شکل میگیرد و او را وادار به دیدن ادامه ی فیلم میکند ، اینجا کشش ایجاد می شود ، قطعا کسانی که فیلم زیاد میبنند و یا آرشیو کاملی از فیلم های سینمایی را دارند را باید جوری پای فیلم نشاند که ضربدر گوشه ی سمت راست مدیا پلیر را نزنند و سراغ فیلمی دیگر بروند ، اینجاست که چنین کشش های کوچکی بیننده را میخکوب میکند ، هنر اینکه در کمتر از سه دقیقه ی ابتدایی فیلم داستان اصلی فیلم برای ببینده مشخص میشود از درون چند دیالوگ با دادستان ! آنهم تطبیق صحبت ها و نشان دادن صحنه ی جرم ، اینجا بیننده کاملا با دادستان متفق القول میشود که قتل عمد بوده به خصوص با پاسخی که متهم در خصوص پرسش دادستان می خواستی چیکار کنی ؟ می گوید مطمین  نیستم ، چشم های از حدقه درامده حین صحبت با دادستا ن وشک و تردید وی ، و نشان دادن صورت پراز ترس ، خشم و بیخیالی که در یک آن در ماشین دیده میشود همه ی اینها ، مخاطب را به قضاوت شخص متهم وادار میکند و اینجاست که شاید داستان های زیادی که قطعا هر کسی از گوشه و کنار محل زندگیش شنیده ، در رابطه با قتل زن توسط همسرش ، این باعث پیوند ذهنی مخاطب با فیلم میشود همانطور که خدمتتان پیشتر گفتم ، کشش داشتن یک فیلم بیشتر از هرچیزی باید مورد توجه فیلمسازان قرار بگیرد ، اما خب ، با ادامه ی گفت و گو ، صحبت از خیانتی میشود که زن مقتول مرتکب شده ! اینجاست که بیننده به همدردی و اظهار تاسف میکند و مهر خاموشی بردهانش میزند ، گویی که گناه خیانت را کمتر از قتل نمی بیند اما باز هم در ذهن بیننده کفه ی ترازوی همدردی به ضرر متهم است ! چه بسا در ذهن کسانی نقش ببندد "با او چکار داشتی ، فاصله میگرفتی ، نه اینکه این گونه انگ قاتل بودن بر تو بچسبد ! "

همیشه گفته ام ، شناخت مخاطب خیلی اهمیت دارد ، فکر میکنید برای مخاطبی که شغلش راننده ی تاکسی بودن است و یا یک کارمند معمولی ساده و ... ، که قطعا آرشیو کاملی از فیلم های سینمایی ندارند ، چه اهمیتی دارد که چه فیلمی باشد ؟

یا خانم های متاهلی که چند بچه دورشان را گرفته و بین آشپزخانه و پذیرایی در رفت و آمدند ، می توانم به جرات بگویم که برای اینها فرقی ندارد اگر فیلم را به سه قسمت و طی فواصل متعددی ببینند !

من به اینها همیشه می گویم مردم عامه ، یعنی همان کسانی که ما مبینیم هر روز ، و هر روز کارمان را راه می اندازند ، یونیفرم می پوشند و دغدغه ی شان پول کرایه تاکسی ، قسط های عقب افتاده و .... است ، که این موضوع هیچ ربطی به میزان ثروت و دارایی شان ندارد !

اما ما یک دسته ی دیگر هم داریم که فیلم زیاد میبینند ، وقت کافی بیرای خودشان می خرند و در سایت ها دنبال بهترین فیلم ها هستند و اگر وقت کنند آرشیو فیلم شان را برای مواقع ضروری کامل می کنند ،

من به شما قول میدهم که برای چذب این دو دسته مخاطب شما باید کشش فیلم را بالا ببرید که از نظر من رستگاری آن هم در سال 1994 خوب میدانسته که چگونه با " مسیله ی خیانت و انتقام شوهر " این کشش را در بیننده ایجاد کند و عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما را از آن خود کند ! اما مگر میشود در سال 2020 هم ، این موضوع را به عنوان کشش در فیلم به کار برد ؟ جواب خیر است و یا بله آنهم به سختی ، یا با فیلمنامه ای در خور شاید !

 


شکارچیان سایه 3 فصل درام-فانتزی2016-2018 کلاری فریچالد(کاترین مک‌نامارا)، نوجوان اهل نیویورک، در روز تولد هجده سالگی اش، و در پی گم شدن مادرش، جاسلین فریچالد(ماکسیم روی)، وارد دنیای سایه‌ها می‌شود. او متوجه می‌شود که یک شکارچی سایه(نیمی انسان و نیمی فرشته) استو...

در پی وقوع تیراندازی در یکی از دبیرستان‌های کشور سوئد، دختری ۱۸ ساله به نام ماجا نوربرگ به اتهام قتل بازداشت می‌شود، اما پس از کشف شواهدی جدید در مورد حادثه مذکور، اتهام او در هاله‌ای از ابهام قرار می‌گیرد. هنگامیکه ماجا در مورد رابطه‌اش با سباستین، توسط بازرس نیلسون مورد بازجویی قرار می‌گیرد، خاطره مهمانی پرشور و حرارتی را به یاد می‌آورد که در ابتدای سال تحصیلی جدید به راه انداخته بود و

درام 2019

 

Quicksand

 

برادر کشی

/  1357 1980

دو خانواده اختلاف دیرینه و کینهٔ ریشه‌داری دارند که هر چند یکبار سبب درگیری‌های خونین فی‌مابینشان می‌شود. پسر و دختری از این دو خانواده شیفتهٔ هم می‌شوند و این بهانهٔ خوبی به دست می‌دهد تا بار دیگر دو خانواده برابر هم بایستند. درگیری‌ها آنچنان بالا می‌گیرد که دختر و پسر سرانجام قربانی‌اش می‌شوند. در این زمان دو خانواده متوجه اشتباهات خود شده‌اند اما دیگر زمانی برای جبران نیست.

 

سریع و خشن سری فیلم‌های سرقت رده‌بندی

2001- تاکنون

8 قسمت

چرنوویل مینی سریال

5 قثسمتی

درام تاریخی

2019

، ماجرای واقعی یکی از فجایع انسانی در تاریخ است و داستان شجاعت زنان و مردانی را روایت می‌کند که خود را قربانی کردند تا اروپا را از فاجعه نجات دهند. این سریال کوتاه بر روی فاجعه نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل که در آوریل ۱۹۸۶ در اوکراین (شوروی) رخ داد متمرکز است و آشکار می‌سازد که چرا و چگونه این حادثه رخ داد و به پنهانکاری شوروی اشاره می‌کند.[۱]


ایده رمان

نویسنده ای توی یه مجله ی محلی داستان های جنایی می نویسه دقیقا همون اتفاق توی پایتخت در ساعت چاپ اون داستان اتفاق میافته

 

یه قاتل زنجیزه ای به طوراتفاقی طعمه ی یه قاتل دیگه میشه

قاتل به یه دختر پزشک توی بیمارستان فرصت میده تا 24 ساعت که باید ماموریتهاشو انجام بده ، آخرین ماموریت هم کشتن خودشه از لحاظ روانی اینقدر دختر رو تحت فشار میذاره ک می خوادخودش رو بکشه و فیلمش به طور زنده توی صفحات محازی در خال پخش که یکی از ماموزیت هاش هم شلیک میکنه به نزدیک قلب دخترع و دخترع بع تا یک ساعت خودش رو جراحی کنه


پارت یک

به نام نور

 

داستان:الهه ی شب

نویسنده:MasOumeH.s

استاد:سونیا.ط _ الیانو

آناهیتا

 

نگاهم رو از آسمون پر ستاره میگیرم ،دستام رو بلند می کنم و به پنجه هام حالت هلالی میدم، به آبی که از چشمه می جوشه ،نگاه می کنم و با قوسی که به دستام میدم آب از روی زمین جمع میشه و به شکل گلوله ی کوچیکی کف دستم فرود میاد، با شوقی دخترانه ،دستامو بالا میارم و گیره ی موهامو باز می کنم ،موهای لخت و خرمایی بلندم روی شونه هام میفتن، کمی از چشمه فاصله میگیرم و  گلوله بلورین آب رو روی هوا معلق می کنم ، با وردی که زیر لب می خونم، گلوله مثل بادبادک بالا و بالاتر میره، تا جایی که دیگه نتونم ببینمش، به گل هایی که روی زمین، فاصله ای دورتر از چشمه، سر از خاک در آوردن ، چشمکی میزنم و با خوندن دومین ورد و حرکت چرخشی دستام، گلوله بلورین، به شکل قطرات خیلی ریز بارون، روی موهای بلندم و گل های سرخ فرود میاد، خنده ی مستانه ای میکنم و  زیر بارون می چرخم و می چرخم، این زیباترین اتفاقی هست که میتونم از این قدرتی که از همون کوچیکی توی وجودم نهفته بوده، استفاده کنم. صدای دایه از پشت عمارت میاد که منو صدا میزنه. دامن پر از چینم  که به خاطر شیطنت های چند لحظه ی پیشم گلی شده رو از زمین بر میدارم و به سمت دایه می دوم،

 

_بله... با من کار داشتین؟

 

_اینجا چیکار می کنی دختر؟ ارباب الاناس برسه .

 

قدم ها م رو تندتر می کنم تا شونه به شونه دایه راه برم، به سر تا پام نگاه می کنه و با حرص میگه:

 

_چرا این قدر دامنت گلیه؟ مگه نمیدونی ارباب چقدر روی این مسائل حساسه؟ موهات چرا باز و خیسه؟

 

سر جام توقف می کنم و به حرکت رو به جلو دایه که یی توجه به عدم حضور من کنارش، به غر زدن هاش ادامه می ده، با روبانی که روی مچ دستم بستم، موهامو میبندم و با روسری حریرم که پر از گل های ریزه، موهام رو می پوشونم. سرعتم رو بیشتر می کنم و درست لحظه ی رسیدن به دایه، ارباب رو میبینم که تفنگ به دست از اسب زیباش پیاده میشه. آقا باقر که همین الان از انباری اومده بیرون ، با دیدن ارباب پا تند می کنه و در حالیکه تفنگ رو از دست ارباب میگیره، با دست به طبقه ی یالا اشاره میکنه:

 

_ارباب، شهر بانو خانم طبقه ی بالا منتظرن تا شام رو با شما بخورن.

 

ارباب با شنیدن اسم شهر بانو لبخند ملیحی می زنه و شهر بانو که طبق فرمایشات دایه، من باید خانم صداش میکردم،  روی ایوون ایستاده، لباس های خوشدوخت و عطری که از همین فاصله میشه استشمامش کرد. با طمأنینه دستشو به نشونه ی سلام برای ارباب تکون میده،

حسادت از فاصله ی دور به گلوم چنگ میندازه و منو سر جام میخکوب این صحنه ای که از نظر دایه، تمام آرزو و آمال ش هست، می کنه.حلقه بستن اشک توی چشمام،

نگاه تارم ، بغضی که هر لحظه مثل آتش فشانی که با یک غرش سر از زمین بی وفا در میاره، صبرش تموم شده و بیشتر از این تاب موندن توی گلوی خشکم رو نداره رو هیچ کس نمی‌بینه.

گاهی با دیدن لبخند کسی، عاشقش میشیم، گاهی اوقات، یه لحظه مهربون شدن اون آدم، ته دلمون رو می لرزونه و چقدر احمقانه ست، ندیدن تفاوت ها، ندیدن اینکه ما چقدر از هم جدا هستیم، چقدر دوریم، فرسنگ ها از هم فاصله داریم. ولی امان از دل، که وقتی به کسی تقدیمش کنی، دیگه اون دل سابق نیست، تبدیلت میکنه به یه آدم حسود، کلاش، خودخواه، ای کاش به دیدنش از دور قانع میشدم.

به خودم که میام، اشک پهنای صورتم رو پوشونده، از ترس آبرو، با دستام اشکام رو پس میزنم و با حسرت به صحنه ی خوردن و خندیدن شهر بانو و ارباب نگاه میکنم

 

 

 

پارت دو

 

آیرین

 

 

در فلوت آبی رنگی که در دوردست ها دمیده میشه ،صدای نوازش گونه ش، مثل سوهانی تمام وجودم رو صیقل میده،شایدم هم فلوت به رنگ آبی نباشه! ولی آبی بودن فلوت، شاید برخواسته از تمایلم به آرامش نهفته در رنگ آبیه.  صدا ، شکل سوت مانندی به خودش میگیره و نزدیک و نزدیک تر میشه. رعشه ای ناگهانی کل وجودم رو در بر میگیره، آرامش جای خودش رو به بی قراری میده، هذیان و صداهای خیلی بلند ،در هم برهم ، مبهم و بدون ریتم پرده ی گوشم رو به لرزه در میارن.

 

_اگه اونا بیان.

 

دستم رو از روی گوش هام بر میدارم و آشفته به سمت صدا می چرخم، رو به روم زمین زراعتی خشکی که چند لاشخور در فاصله ی ده متری من ، روی جسد بی جان کفتاری ، دلی از  عزا در میارن، من که اینجا نبودم ،صدای آهنگین فلوت، سکوت سهمگین فضا رو مجددا می شکنه.همزمان با صدای فلوت، صداهایی مبهم به گوشم می رسه:.

 

_اگه بیان، کل جنگل، روستا، مردمت نابود میشن.

 

با صدای نخراشیده ای فریاد می زنم:

_تو کی هستی؟

 

باز هم سکوت، حتی صدای فلوت هم قطع شده.با صدای بلندتری ادامه میدم:

 

_اینجا کجاست؟

 

اینبار صدای ناهماهنگی از چند فلوت  به گوش می رسه. نامنظم و بدون ریتم، دست هام رو روی گوشم میذارم ، چشمام رو بیشتر فشار می دم و با فریاد از خواب بیدار می شم.صدای کر کننده و پریشان تپش قلبم، سکوت سنگین اتاق رو شکسته، با دست های لرزانم لایه ی نازک عرق روی پیشانی م رو کنار می زنم،هنوز توی شوک خوابم هستم، خوابی که چند شب متوالی اون رو میبینم، یک موضوع، سخنان تکراری اما در قالب خواب های متفاوت!خواب هایی  که پیامبر یک هدف برای من هستن..

 

 

 

 

 

با بالا آمدن خورشید، از عمارت بیرون می زنم.به سمت دو رشته کوه بزرگی که فرسنگ ها از روستا فاصله دارن اسبم رو می تازونم.گره ی کار من تنها به دست سیروس ، زن میانسالی که در اموری که صد راه تحقق اهدافم باشه از او مشورت میگیرم، باز می شه. سبزه های مراتع رو که رفته رفته به زردی سوق پیدا کردن رو پشت سر می ذارم و پس از عبور از جنگل سرسبز دامین ،دو رشته کوه سر به فلک کشیده کنار هم در مقابلم پدیدار میشن.اسبم رو در کنار چشمه ای که توی دامنه ی دو رشته کوه از زمین می جوشه ، رها می کنم و پیاده از تونلی که بین دو رشته کوه شکافته شده، به سمت کلبه ی تاریک سیروس پا تند می کنم.صدای آبشار بزرگ سالیمان و بعد دیدن هیبت آن، من رو محو تماشای این صحنه ی زیبا می کنه. با شنیدن صدای سیروس، به سمتش می چرخم، موهاش از چند سال پیش که به دیدارش اومده بودم ، سفید تر شده، به حالت تعظیم ، دست راستش رو کشیده به سمت بالا می بره و خم میشه:

 

_آه ، شاهزاده ی آتش ، باز هم به ما افتخار دیدار دادید؟

 

از این رفتار مؤدب مآبانه ش خنده م میگیره و به سمت می رم:

 

_مشتاق دیدار،حکیم فرزانه.

 

سرش رو بلند می کنه و به نشانه ی رضایت از این حرفم ، لبخندی کنج لبش خونه می کنه..

 

 

__برای یه کار مهم اومدم و نمی تونم بیشتر از این معطل کنم .

 

و بعد ، کابوس های این چند هفته رو ،براش تعریف می کنم.

 

می تونی بهم بگی ، این خواب داره چی رو نشون می ده؟

 

_بالاخره زمانش فرارسیده!

_ ؟ زمان چی ؟

 

_حمله ی هامیل ها! در کتاب پدران من اومده که روزی زمین توسط موجودات شیطانی مورد حمله قرار میگیره و اونها حمله شون رو ازسرزمینی  آغاز می کنن که

 

چشم از کتاب آورا برمیداره و به شکلی مرموز به من نگاه می کنه،صورتش رو نزدیک تر میاره و ادامه میده:

 

_از سرزمینی که توسط پسر آتش ، حکمرانی میشه.

 

چشمهام گرد میشن ، کتاب آورا رو به دستم میده و میگه

:هر چه زودتر باید از اینجا بری،

صداش رو آهسته تر می کنه

_اونا هر لحظه ممکنه خبرچینهاشون رو فرستاده باشن،

از جایش بلند میشه و با احتیاط از پشت پنجره بیرون رو می پاد . گیج به صفحه باز کتاب آورا نگاه می کنم..

 

_می تونی اون کتاب رو با خودت ببری ، فقط مواظب باش ،این طرفا ممکنه تعقیبت کرده باشن و سعی کنن که کتاب رو ازت بگیرن، برو و به تمام دستورات کتاب  ، هرچه زودتر عمل کن

 

 

 

 

 

 

پارت سه

مش باق، اسبم رو آماده کردی؟

 

به قیافه ی لاغر و کشیده ی باقر آقا نگاهی میندازم، مثل سالهای پیش که برای پدرم خدمت می کرد، هنوز هم اون روحیه ی قوی و پر از انرژی خودشو حفظ کرده.

 

_بله ارباب.

 

افسار اسب رو از دستش میگیرم و با یه حرکت سوار اسب مشکی ام میشم و به سمت دشت ، می تازم. هوای خنک به صورتم می خوره و دشت سرسبز رو پشت سر میذارم. باید آرامش لازم رو به دست بیارم. باید بتونم از روستا محافظت کنم، اگر چه که هیچ روحیه ای برای ادامه این مسئولیت سنگین ، ندارم. مسئولیتی که برای حفاظت از اون، قدرت آتش رو در اختیارم قرار دادن. همین قدرت خودش مسئولیت ساز هست. چه برس به حفاظت از زمین. زمینی که ابا و اجدادم روش کار کردن، زندگی.کردن و به امید جادوانه شدونشون اونا رو تقدیم به فرزندانمشون کردن. همچنان میتازونم اسبم رو و به سمت آبشار به حرکت در میام. کوه های سر به فلک کشیده رو پشت سر هم میذارم و با تمام وجودم فریاد بلندی میکشم. زمین گداخته میشه و.اسبم.شروع.به شیهه کشیدن میکنه. با وردی که میخونم آتش گداخته.شده ای جاری میشه و با خوندن ورد دیگه ای ، کنترل حرکت آتش رو در دست میگیرم و دور تادور روستا می تازم، جملات کتاب اوریلوس ، توی ذهنم ،دوباره.جون میگیرن

 

آتش، سم کشنده ی هامیل ها، دشمنان زمین.

 

به نقطه ی شروع که می رسم.اسب رو متوقف می کنم. ورد دیگه ای رو نقطهی شروع که پایان هم هست شعله ی بزرگی دور تادور. روستا رو در برمیگیره. ورد دیگه ای می خونم تا این شعله. دیگه خاموش.نشه. کارم به اتمام می رسه به سمت روستا.میتازم.

وارد حیاط بزرگ عمارت میشم، کف دستام رو نگاه میکنم. لکه های سیاه که ناشی از ورد خانی تم است. به سمت چشمخ راهم رو کج می کنم. از اسب پیاده میشم و.با پای پیاده بخ سمت چشمه میرم

باد خنکی می وزه و خنکی آب چشمه، روح تازه ای بهم می بخشه.ذهنم آزاد میشه و نگاهم پر می کشه.به سمت دختری که ده متر آن طرف تر از چشمه، با موهایی لخت و خرمایی که باد اون ها رو به بازی گرفته وسط گل های سرخ نشسته. چشمهام از دیدن این همه زیبایی تنگ تر میشن.قلبم از حرکت می ایسته.تنها چیزی که به من کمک می کنه که بفهمم ، توی زمان حال هستم، برخورد موزیانه ی باد خنک.به صورتم، موهام، آه نه به قلبم .آرام ار جام بلند میشم و به سمت این همه

زیبایی پر می کشم .فقط دوست دارم.چهره ش رو ببینم .به ناگاه روشو بر می گردونه.و با دست های طریف ش، مشتی آب از طرف بزرگ.کناری اش پر میاره و روی گل های سرخ پشت سرش میریزه.این همه زیبایی.رو.خدا. توی وجود.این.دختر گذاشته بود و من نادان، این همه مدت نفهمیده بودم که لب های.سرخ.این دختز، کم.شباهت به گل رز نیستن. خنده های بی قل وقشش، تمام وجودم را به لرزه می اندازد. درچه دنیایی سیز می کزد این دختر ریبای معصوم، بی خیز از جمله ی شیاطین،چه بهشت کوچکی برای خودش درست کرده بود!،.بهشتی که مرا با دیدنش، اختیار ار کف داده یودم  و هر لجطه تمنایش را می کردم. چشمانم را میبندم، چشمهایم به خاطر باد خنکی که پیوسته می وزد، مس سوزد.صدایی ار درونم.به من میگوید، نه این چشمهای توست که بی وقفه محو تماشای فرشته ای است.که.انطرف تر روی زمین.نشسته و مانند غلام حلقه به گوشی شده، که فرمان.پلک زدن را باید از آن حوری بگیرد.

هر قدر که میخواهم چشم از او بگیرم، نمی شود که نمی شود.ضربان تند قلبم به من اراده ی به سمت او پر کشیدن را می دهد، اما صدای زنگ خطری که در ذهنم به صدا درامده به من هشدار می دهد، دو راهی عجیبی گیز کرده ام ، من کسی هستم.که همه ی مردم ده به من احترام می گذارند، سر من قسم می خورند.اکنون دنیای زیبای این دختر فرشته گون را به خاطر تپش بی جای قلبم.فرو بریزم.آه نه من.اینچنین نیستم.دستانم را

مشت.می کنم و به سمت عمارت پا تند می کنم

 

پارت چهارم

باید یع درگیری با هامیل ها داشته باشه ، پسر آتش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پارت پنجم

باید مهمونی رو توصیف کنی که پسره دوباره عاشق دختره میشه بعد باید بگی که

آیرین

 

 

 

ادامه پارت پنج

آناهیتا

خسته از مهمانی بزرگی که به دستور ارباب امروز برای تمام مردهای سرشناس ده برگزار شد، به سمت اتاقم که زیر شروانی قرار دارد میروم، موهایم را باز می کنم و با شانه ، مجددا آنها شانه می زنم، می بافمشان و به سمت راست روی شانه ا م می گذارم، آه ... ساعت تقریبا یازده و نیم شب است روی ملافه ای که برای خوای ، روی کف پوسیده ی  اتاق شیروانی نداخته ام ، دزار می کشم، و به نوز ماه ، که از پنجره ی اتق به داخل می تابد نگاه می کننم، تمام وجودم پر از شوق دیدن گل های میشود که با تمام زجمت ، چهار متر آن طرف تر از چشمه ، کاشته ام ، امروز به آنها سر نزده بودم، باید دوباره برای محفل کوچکان، سورپرایزی ببرم، از جایم بلند میشودم  و ردر جالیکه روی انگشتان پایم راه می روم،از پله ها پایین می روم، پشت یکی از ستون ها می ایستم و تمام مجوطهی بزرگ سالن  را از نطر می گذارنم.با احیطاط از عمارت خارج می شوم و به طرف مآ منگاه همیشگی ام ، پا تند می کنم، لبختد روی لب هایم یک لجطه هم ترک نمی کند.  از روی سن گ های چشه که به خاطر بارندگی های اخیر جریانش تند تر شده می پرم و به سمت گل هایم پر می گشایم.اما... لبخند از روی لب هایم ، می رود. به سمت راست و چپ نگاه می کنم ،

_ خدای من چه اتفاقی افتاده؟

 

با بهت همه ی مجوطه ی سرسبز نازنیینم که پر از گل های زیبا بود ،همه از بین رفته بود ، اشک اول از گوشه ی چشم راستم می چکد، چشمانم که انگار اجازه لازم را گرفته اند،شروع به باریدن می کنند

 

_من که با کسی کاری نداشتم

 

غم بزرگی گوشه ی دلم لانه می کند، تمام وجودم از عصبانیت گر می گیرد، در حالیکه از بغض صدایم بریده بریده شده می گویم:

 

من که هیچ وقت از قدرتم برای اذیت کردن بقیه استفاده نکرده بودم ، چرا باید یکی من رو تا این جد اذیت کنه؟

 

و با بهت به این سمت و آن سمت نگاه می کنم، به خودم که می آیم اشک پهنای صورتم را پوشانده ، دیگر پاهای سستم تاب ایستادن را ندارند ، به سمت عمارت راهم را کج می کنم اما ارباب را سوار بر اسب در حالیکه شلاقی در دستانش می بینم ، به من نگاه می کن. دستی روی موهایم می کشم از یادم  رقته بود روسری را با خودم بیاورم . حالا باید چه می کردم ، صدای مجکم ارباب مرا از این بهت خارح می کند

 

_این وقت شب اینجا چیکار داری؟

 

_سرم را تکان می دهم در جالیکه سعی می کنم صدایم نلرزد می گویم:

_ارباب... یکی گل های منو سوزونده ، با دست به آنطرف جنگل اشاره می کنم ، حتی .. حتی قسمتی از جنگل رو هم ...

 

_برو عمارت... بهاین مسایل هم کاری نداشته باش، خودم رسیدگی می کنم

 

..

 

پارت شش

درگیری بین پسر اتش و هارمیل ها و دختره می فهمه که پسر اتش اینکارو کرده بدون اینکه متوجه بشخ ک هدف  پسره چیه ی جوزایی  هامبل هارو تمیبینه و ئیگیییری بین آیرین و آنا ,

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پارت هفت

آیرین

علاوه بر هامیل ها  ، دشمن دیگه ای هم دارم، ملکه ای که قدرت هدایت آب رو بر عهده داره ،با به یاد آوردن کلمات دست نویشس کتاب آورا ، از حام بلند میشم:

_یک امپراتوری ، یک شاه ، یک ملکه . شاهی با قدرتی آتشین و ملکه ای با قدرت دریا.

_هامیل ها ، در رآس مثل دژ خیم.

 

_آتش در رآسی دیگر

_آب در آسی دیگر

 

خدای من جملات مجهول از هر پاراگرفاف جداگانه ی کتاب، شمشیر دستم رو فشار می دم و جای زخمی که روی بازومه درد میگیره ، حالا من از مجا باید می فهمیئم که این ملکه ، جاضر به همگاری با من مشد یا نه؟

صدای فلوت همه یفضای جنگل رو در برم یگیره خدای من هامیل ها حمله کردند . همزمان
با آبی که زیر پام جریان پیدا می کنه سرمو به بالا می کشوم ، ملکه رو می بینم که صد متر اون طرف تر در حال دویدن به سمت منه ، فریاد می شکم.


_الان وقتش نیست. هامیلها...

 

 


با صاعقه ای که از آسمان میاد و همزمان با شللیک تیغی یخی از طرف ملکه  ، که هنوز هویتش برایم افشا نشده، برق ساعقه از دستهای اون شخص شنل پوش میره و به به تمام وجودش سرایت می کنه، و اون رو سه متر اون طرف تر از جنگل توی بوته های پرت می کنه، با وجودیکه می دونم اون دل خوشی از من به خاطر سوزوندن گل و کیاها و قسمتی از جنگل نداره ، دل از ادامه ی جنگ با هامیل ها می کنم و به سمت می دوم، خا رو خاشاک سر راهم رو با دستم کنار می زنم، تاریکی جنگل بیشتر از این ، منو سردرگم می کنه، با اومدن صدایی از ته جنگل ، سر جام میخکوب میشم، اگه به دست هامیل ها می افتاد، وای خدای من ، این مزاحم دیگه سر ا زکجا در آورده بود!
سرو صدا به یکباره قطع می شه .با احتیاط محوطه ی نم گرفته ی جنگل رو از نظر می گذرونم،با افتادن مایع لزجی روی شونه نیمه عریانم، چشمام رو می بندم، توی کتاب اورسان خونده بودم که در صورت نزدیک شدن هامیل ها بهتون نباید توی حمله کردن بهشون تعجیل کرد، بی حرکت سرجام می ایستم، هامیل رو می بینم که مثل عنکبوت که از تارش آویزونه
، از یکی از شاخه های درخت ، آویزون و برعکس میاد پاینن. صورت کریه ش به وجودم یک رعشه ی ناگهانی وارد می کنه، به صورتم خیره شده، خدای من حتی نیم دونم چند تان.مثل میمون ها از شاخه ی آویزون پاینن میاد.هامیل با شنیدن صدای سوت بلندی از بالای کو ههای سر به فلک کشیده که در نزدیکی جنگل ، مثل حصاری دورش رو گرفتن، با یک جهش از جلوی چشمام دور میشه. سرم رو به آرومی بالا میارم، پرواز هزاران هزار هامیل از روی شاخه های درختان تنومند و بلند، رو میبینم که به سمت کوهستان ، به پزوار در میان. پاهای سستم را به حرکت در می آورم، خدای من ، اصلا فکرش را هم نمی کردم، که تا این جد زیاد باشند. صدای تپش قلبم که به خاطر دیدن آن تعدا هابیل خودش را بی تابانه به قفس هی سینه ام می کوبید، خیلی زیاد شده. به ناگاه به یاد آن فرد شنل پوشی که بی خبر از همه جا ، مرا مورد حمله قرار داده بو د آنهم به خاطر یک مقدار گل و گیاه با حرص پفی میکشم و به دنبالش می روم ، چوبی از زمین بر می دارم و و با چرخش دست م دورش ، شعله ی بزرگی برافروخته می شود و دایره ی وسیعی از اطرافم رو روشن می کنه،سر شهله رو پایین تر از کمرم می گیرمو اون رو جلوی راهم به سمت چپ و راست می چرخونم، بدن نیمه جان، اون شنل پوش مزاحم روی  زمین می بنم که بر اثر برخوردش با درخت پشیش،شانس آورده بود که اینجا افتاده، مشعل رو روی زمین میزارم و دستمو میزارم زیر شونه هاش و برش می گردونمم، موهای بلندی که داره، کل صورتش رو پوشونده ، دست چپم رو زیر سرش می دارم و با دست راستم موهای روی صورتش رو کنار میزنم ، تاریکه، خیلی تریکه ، حتما من دارم اشتبه می بینم، با چشمای از حدقه در آومده رو شخصی که بیهوشه نگاه می کنم، شعله رو از روی زمین بر میدارم و روی صورتش میذارم، خدای من ، اینکه آناست .

با وحشت روی سرش فریاد می زنم
_آ«ا ... آنا خواهش می کنم چشماتو باز کن

صدای تپش قلبم به اوج رسیده، این دختر... به خودم که میام اشک تمام پهنای صورتم رو پوشونده، بی تابانه به این طرف و اون طرف نگگاه می کنم، باید نجاتش بدم،

_آنا .... دختر تو اینجا چیکار می کنی؟

_اصلا فکرش رو هم نی کردم که اون کسی که هر شب برا ینقشه هام رو به هم می ریخت تو باشی ،

ثدای گریه ام و نعره هام ، کل جنگل رو بیدار می کنه

_آنا ازت خمواهش می کنم چشمای قشنگتو باز کن، اگه ... اگه به سمتم شلیک نیم کردی این بلا سرت نمیومد.

سرم رو بلند می کنم و رو به آسمون بارونی می گم
_ لعنت به تو ساعقه

آنا رو ول می کنم و در دو متری اون می ایستم ،
مثل گلوله ی آتش گل وجودم گر می گیره با حرکت چرخشی دستام یه گلوله ی آتیش درست می کنم و چشمانی که از خشم به سرخی آتش می زنه، به آسمون نگاه می کنم، دست راستم رو به یکباره بمی چرخونم و محکم به سمت آسمون ضربه ای وارد می کنم ، گلوله ی آتیش که با دستور من ، هر چقدر که به ابرها نزدیک می شه ، بزرگ و بزرگ تر میشه با برخورد به ابرها، در پهنای آسمون، پخش میشه و آسمون سراسر سرخ می شه و بعد کم کم رنگ میبازه و به حالت اولش بر می گرده با بهت به این صحنه نگاه می کنم،

_آه من چقدر احمقم.

خسته از این کار بیهوده ام،کنار آنا ی بی جان زانو می زنم، هنوز نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم، باران شروع به باریدن میگیره، جریان آب زیر زانوهام بیشتر و بیشتر میشه از جام بلند میشم و به رود کم عمقی  که ایجاد شده نگاه می کنم، آب جریانش شدیدتر میشه و آنا رو روی خودش شناور می کنه ،رود کم کم به شکل انسانی ایستاده در میاد که آنا رو روی دست هاش ، در آغوش گرفته، انگشت اشاره اش رو نزدیک دهان آنا میبره و قطره ی بلورین درخشانی که چشم هام رو اذیت می کنه از انگشتش می چکه و در دهان آنا ، تبدیل به آب میشه ،

_اون چی بود؟

_نگاهش رو به طرف من می چزخونه و در حالی که با صدای ظریفش ، برگها ی درختان به لرزه درمیان و شاخه های تنومند، به حرمت در میان، می گه:

_این شبنم مقدسه، فقط هم برای ملکه از آسمون ها گرفته شده، در ضمن، سی نکن که آسمون رو شکست بدی، چون اگه بخوای این کار رو انجام بدی، دیگه زمینی برای زندگی کردن باقی نمی مونه.

آب کم کم جریان خودش رو از سر می گیره و آنا به آرامی روی زمین گذاشته میشه . به سمت آنا میرم:

_آنا .. آنا صدام رو می شنوی؟

هیچ جوابی نمی ده.

_آنا ازت خواهش می کنم، منو تنها نذار، آنا من همه ی این کار ها رو برای تو انجام دادم، نمی خواستم ، اون هامیل های بدجنس خوشی های تو رو ازت بگیرن ، وقتی توی باغ دیدمت ، فکر می کردم که باید تمام تلاشم رو برای محافظت از تو و دنیای دخترانه ت انجام بدم،

 

گریه ام بند نمی آید، به گلویم چنگ می اندازم ، بغض خفه ام کرده، حتی با گریه هم بغضم باز نمی شود، همه کسم، کسی که به من ضوق زندگی دوباره را داد، آنای من ، کسی که در این مدت کوتاه به من ، به روح سردم ، شادی را تزریق کرده بود، چقدر کوتاه پیشم ماند.

_آنا ... ازت خواهش می کنم، تو خوب شو، قول می دم دنیای زیباتر ی برات بسازم، پر از درخت و گل ، هر گلی که تو دوست داری.

صدای گریه ام و فریاد هایم توی زعد و برق گم میشه ، باران شدیدی شروع به بارش مجدد می گنه. با صدای سرفه ی آنا ، نگاهم رو از آسمون مغموم می گیرم و به به صورت زیبای آنا نگاه می کنم ، از هر موقع دیگری رنگش پریده تر اما با تکان لب هاش و صدای زیباش که من به سمت خودش ، می خواند ، تمام غم های دنیا بهرنگ صورتی به یکباره در میان، کنترلم دیگه دست خودم نیست با دو دستم دو طرف صورتش رو میگیرم و های های گریه می کنم، این اشگ ها دیگه از سر از دست دادن تمام وجودم نیست بلکه از سر شوقی هست که دوباره می تونم تمام وجودم ، قلبم رو ببینم و بتونم به تمام قول هام عمل کنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پارت هشت

فهمیدن اینکه پسره پسر اتشه و اینکه دیگه دلاشونو بهم می سپارن.

 

پارت نه

جنگ با هامیل ها  و راهی برای نابودی شون اینکه پسر اتش و دختر آب با هم متحد بشن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.

 

 
 

 

 

 

 

1 همونه که نوشتی

2 خواب.پسره و اینکه میفهمه که جریان چیه

 

عمل ب دستورات کتاب، آتش گداخت3کم کم طی یک حادثه مهر دختره میشینه دلش

3

باهاشون درگیر میشه و گل ها و جنگل میسوزد ه

 

4مهمونی بازم صحنه عاشقی و فهمیدن دختر که سوختن

5 درگیری بین پسر اتش و هارمیل ها و دختره می فهمه که پسر اتش اینکارو کرده بدون اینکه متوجه بشخ ک هدف  پسره چیه ی جوزایی  هامبل هارو تمیبینه

7نیمه جان شدن انا

8فهمیدن اینکه پسره پسر اتشه

9درگیری با شیاطین

10.درگیری با شیاطین و پسره للکی خودشو میزنه به صدمه دیدن ودر حالی که. دختره خیلی ناراحنع خودشو لو میده یه جوری آخرش رو بگیم کخ کنار هم خوشن

 

_


روزیکه فهمیدم پزشکی قبول شدم به شکلی بهترین روز زندگی م بود پر از هیجان پر از خوش حالی .... ورق میزنم آلبوم عکس م رو و به  یاد تک تک ساعات زندگیم میفتم العان من معصومه راد منش دانشجوی پزشکی و انترن هستم ! و در حال حاضر در بخش چشم نن و هم گروهی هام فعالیت داریم این متنی هست ک من زیر عکسی ک کل گروه همراه با اساتید انداختیم نوشتم آلبوم رو میبندم و به این فکر میکنم که اگه روزی بتونم یه پزشک موفق باشم این آلبوم خیلی خاطره انگیز تر میشه تا اینکه یه پزشک عمومی درب و داغون!!!!

 

 

جلوی در بیمارستان یک روز سرد دی ماه

 

با تمام قدرتی ک برام مونده دارم به طرف درمانگاه میدوم امروز مشخص میشه ک با چه گروهی میفتم و ازهمه مهمتر ازاینکه با جه استادی!  همینجاست اتاقی ک دسته بندی هارو انجام میدن وارد ک میشم اونقذر شلوغه ک کسی متوجه تاخیر من نشده از لابه لای جمعیت رد میشم و خودمو به جلوترین قسمت میرسونم پنج تا از استاتید حضور دارن و بقیه دانشجو ها ثم بکم ایستادن و منتظرن ببینن که با کدوم استاد خواهند افتاد

 

از یکی ک بغل دستیم هست میپرسم اینا ک پنج تان پس ششمی؟؟؟ میگه: دکتر زارع ششمین استاد هستن اسمشو ک شنیدی؟ با سر اشاره میکنم ک اره _ فقط پنج نفر رو میپذیره اونم پنج نفر اول دانشگاه طی یه حساب سرانگشتی و با ب بیاد آوردن رتبه م ک توی سایت دیده بودم و تمام کولی بازی هایی ک از خوش حالی درآوردم و با به یاد آوردن اسم زارع زارع زارع استاد چشم پزشکی سومین جراح جوان برتر دنیا آه اره اسمش رو روی برد زده بودن چیییییییییییییییییی؟ اون میخواد استاد پنج نفر اول بشه و من بدشانس ک روزی فکر میکردم  شش عدد شانس من شده و من ششمین نفر برتر شدم آه از نهادم بلند شد....

 

ادامه دارد

 

ما رو حمایت کنین

 

@drmasoumeh

 

 

 

 

آن روزها آنقدر هوا سرد شده بود که بدون شال و کلاه و جوراب پشمی بیرون رفتن خود کشی محض بود! دخترک آرام آرام در حال راه رفتن در کوچه ی تنگ بود محله شان فقیر نشین نبود اما خانه ی آنها در میان تمام ساختمان ها ی تازه ساخته شده همان بافت قدیمی ش را حفظ کرده بود خود را بیشتر مچاله کرد و همانطور که راه میرفت به اتفاقات دیشب فکر میکرد هنوز 17 سالش نشده بود که چشم و گوشش با آن عکس ها باز شده بود چیز هایی قبلا می دانست و فقط شنیده بود اما اینبار بیشتر حسش میکرد و تمام وجودش او را به سمت آن عکس ها و تمام اتفاقات نا خوشایندی که بعد از آن با خود انجام داده بود میبرد! به مدرسه رسیده بود صورتش به خاطر سرمای شدید سرخ سرخ شده بود وارد کلاس که شده همه به او و چهره اش خیره شدند

 

_چرا اینقدر  قرمزی؟

 

از این جمله همیشه متنفر بود چون خجالتی بود و بیشتر اوقات قرمز میشد!

 

_ به خاطر سرماس!

 

روی نیمکت اول به تنهایی نشست و سرش را روی میز گذاشت از نگاه ها معذب بود او همیشه این گونه نبود فقط از زمانی که افت شدید تحصیلی پیدا کرده بود انگار افت شدید احساسی هم پیدا کرده بود!

 

امسال سال سرنوشت سازی برایش بود مهندسی برق میخواست و دلش دانشگاهی که بتواند با آن تمام سرخوردگی هایش را جبران کند!

 

 

 

روزها از پی هم میگذشتند و او روز به روز گوشه نشین تر و تنبل تر میشد فشار ناشی از کنکور هم به خودی خود معزلی اساسی تبدیل شده بود ! تا این که اواسط آبان ماه بود که اعلام شد معلمی به اسم محمد حجتی قرار است برای درس شیمی به مدرسه شان بیاید همه ذوق داشتند ولی او تمام وجودش پر از استرس شده یود تعریف های بیش از اندازه ای که از معلم و اخلاق و تیپش را شنیده بود استرسش را بی نهایت کرده بود اما چه میتوانست بکند؟ او هم کنجکاو کنجکاو بود و البته دختری بسیار خجالتی

 

روز اول کلاس با آقای حجتی فرا رسیده است او نیز مانند بقیه ی دانش آموزان به کلاس درس رفتند هیجان و استرس روبه رو شدن با این معلم جدید و پر تعریف صورتش را سرخ و دستانش را پر از عرق کرده بود به محض ورود معلم انگار که صدای قلب خود را می‌شنید ؟ و از ترس رسوا شدنش خود را در نیمکت آخر چپانده بود استرس تمام وجودش را فراگرفته بود و اکنون فهمیده بود که چرا این مرد جوان این چنین همه  را مجذوب خود کرده است! آن قدر در طرز حرف زدنش خود ش را شیرین می کرد و با بشکن زدن جلوی صورت بچه ها توجه شان را جلب درس میکرد و از لغاتی استفاده میکرد تا درس را جذاب تر کند همه غرق این معلم جدید شده بودند اما این وسط ستاره بود که پر از استرس شده بود و تمام دستمال کاغذی دستش مچاله و از شدت عرق خیس خیس بود کلاس تمام شد و همه به بیرون از کلاس رفتند برای اینکه دوباره صورت سرخش او را لو ندهد میخواست بلند شود که یکی از بچه ها صورتش را دید

 

چقد قرمز شدی ؟!

 

اه باز هم جمله ی مذخرف را تگرار کرد ستاره:آفتاب سوخته شدم !

 

و از کلاس بیرون رفت خیلی به او سخت میگذشت مدام پیش خودش فکر میکرد چرا باید تا چیزی میشود سرخ شوم؟ و قطره اشک گوشه چشمانش را پاک کرد وبه رقیبش شهین خیره شد او که تراز هایش همه هفت بالا بود ولی خودش فقط درگیر آرزو های دور و دراز و دریغ از کمی تلاش و دغدغه اش سرخ شدنش بود! به فکر فرو رفت من که این گونه نبودم چیکار کنم خدایا من چرا اینجوری شدم؟

 

زنگ کلاس را زدند مجبور به بازگشت به کلاس شد روزهای چهارشنبه کلاس کنکوری داشتند زنگ دوم با آقای فرهادی داشتند که معلم فیزیک بود و زنگ آخر با آقای منصوری معلم ریاضی اینها را از قبل میشناخت و بنابراین استرس ش فقط از روی سرخ شدنش خواهد بود که آنهم ناشی از خجالتی بودن بیش از حدش بود

 

...

 

زنگ خانه به صدا درآمد با پا گذاشتن در کوچه ی مدرسه اولین قطره ی باران پاییزی از آسمان جوشید حس خوبی بود اما دو فکر هیچ وقت او را راحت نمی گذاشت ! رقیب ش شهین و سرخ شدن های پی در پی اش!

 

 

 

فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت صبح شده بود و باید به مدرسه میرفت اما فکرش را هم باید عملی میکرد کرم ضد آفتابش را برداشت و به مقدار زیادی به صورتش مالید کل لبش سفید شده بود آنرا با رژ قرمزی که داشت قرمز کرد به طوریکه رنگ لب خودش به نظر می‌رسید خیلی سریع به سمت مدرسه گام برمیداشت گرچه استرس سرخ شدنش همواره همراهش بود اما باید حلش میکرد به هر نحوی! امروز سرما شدید تر شده بود و خیلی دوست داشت به مدرسه برسد و صورت خود را در آیینه ببیند به مدرسه که رسید سریع به سمت آیینه دوید و چیزی میدید که همیشه آرزویش را داشت صورتش سفید بود حتی ذره ای هم سرخ نشده بود امروز باز هم با آقای حجتی کلاس داشت باید به همه و اول از همه به خودش نشان میداد که میتواند سرخ نشود به کلاس که رسید پشت نیمکتش نشست و آقای حجتی وارد کلاس شد درس شروع شد اما ستاره وسط درس سوالی داشت میخواست برای اولین بار بعد از این همه مدت سوال بپرسد باز هم افکار بد اینکه اگر بپرسم و سرخ شوم چه کنم؟اما دل را به دریا زد و دستش را در سمت چپ صورتش گذاشت تا نگاه بچه ها را به خودش را متوجه نشود سوال را پرسید انگار که کمر و پشتش چشم شده بودند و چشم های بچه ها را میدید اما دستش مانع از دید بچه ها به خودش میشد اما زیر نگاه معلم داشت سرخ میشد که دست همیشه سردش به کمکمش آمد و آنرا روی گونه هایش گذاشت! کلاس تمام شد و او سوال خود را پرسیده و جوابش را هم گرفته بود!او توانسته بود با خوش حالی به سمت خانه رفت اما حسی عجیب وجودش را گرفته بود که همیشه از آن می‌ترسید  او در خانه مدام به آقای حجتی فکر میکرد و پشت کامپیوتر نشست و در وبلاگش همه را نوشت اینکه احساس خلا میکند و انگار دوست داشت که اکنون نزد معلمش می بود و اورا میدید شب که شد با فکر معلم جدیدش خوابید!

 

 

ستاره روز به روز بر افکارش نسبت به معلم شیمی اش شدید و شدید تر میشد دیگر تحمل نداشت اما معلمش او را به چشم بقیه شاگردانش میدید! اما او در درونش آتش فشانی بر پا بود روز و شبش گریه شده بود دیگر حوصله ی کرم زدن را هم نداشت دیگر برایش اهمیتی نداشت به او بگویند قرمز شده ای یا... البته آزارش میداد اما آن طور که دوری و عشق یک طرفه اش نسبت به معلمش او را میارزد دیگر قرمز شدنش اهمیتی نداشت دوستانش را میدید که چقدر خودشان را برای معلم دوست داشتنی ش خودشان را آرایش میکنند اما جالب بود اینکه یک ذره هم حسادت نمی کرد انگار در نظرش این یک رود بود که هرکسی میتواند از آن سهم خودش را بردارد! خبر رفتن معلمش و اینکه دیگر اورا نمی دید فکرش را درگیر کرده بود!گریه هایش بیشتر و بیشتر میشد دیگر طاقتش طاق شده بود عاشقانه هایش در وبلاگش بیشتر شده بود !ترانه هایی که از یک خواننده داشت را مدام گوش میداد آن هم از گوشی خواهرش!  اگر چه بعد از ان اعتماد به نفسی که چند ماه پیش گرفته بود توانسته بود در درس شیمی رشد قابل توجهی داشته باشد اما این وسط واقعا بعد از این همه ماجرا درس دیگر برایش اهمیتی نداشت ! روز اخر کلاس با کسی که اورا عاشقانه دوست داشت فرا رسیده بود بعد از کلاس از همه خداحافظی کرده بود و رفته بود حالا ستاره مانده بود و یک قلب شکسته و احساسی پر از خلا و درس هایی که هیچ نخوانده بود و باز هم آرزو ها و فکر به مهندس برق شدن! و ناامیدی و نا امیدی!

 

 

 

 

 

 

 

دو ماه از عاشقی گذشته بود و او را فراموش کرده بود اما کم کم مدیر و بچه ها زمزمه هایی در مورد بازگشتش را می‌شنید قلبش به شدت میکوبید هنوز هم آزار میدید روز به روز بدتر میشد گوشه نشین تر و تا پاسی از شب فقط اینترنت و وبلاگش درس! معنی نداشت اما آزار ش میداد از تنبلی متنفر بود از اینکه تا چند سال پیش چه بود و الان چه شده از اینکه شهین روز به روز پیشرفت می کرد اما خودش روز به روز بدتر می شد دیگر نماز هایش را هم یک در میان میخواند انگار روزگار کج خلقی میکرد !

 

دوباره برگشته بود و دوباره ستاره عاشق معلمش شده بود باز هم کلاس های درسی که معشوقش را میدید اما تفاوتش با قبل در این بود که درس نمی خواند و حتی چیزی هم نمی فهمید سال رو به پایان بود دیگر کلاس های معشوقش راهم نمی رفت دیگر از همه چیز سیر شده بود قرمز شدن گوشه نشینی دوری از همه درس نخواندن و تباه شدن کل زندگی اش باعث شده بود تا ستاره که به باهوش بودن معروف بود و مقام های زیادی را در شطرنج آورده بود به موجودی تبدیل شده بود که برای امتحانات نهایی پیش دانشگاهی هیچ نخواند و با تک ماده توانسته بود قبول شود آن هم با هواداری معاون مدرسه که اورا دوست میداشت زبان را پاس کرده و فیزیک را تک ماده قبول شده بود!

 

 

 

زندگی منتظر ضعیف ها نمی ماند آنها را له می کند!

 

ستاره در منجلاب سختی گیر کرده بود مدام کینه به دل میگرفت اگر کسی با او شوخی میکرد به دل می‌گرفت و فکر میکرد به خاطر درس نخواندنش این همه مورد توهین قرار میگیرد روز گار منتظر ش نماند و چنان با سرعت گذشت همه چیز که دیگر راه جبران برای هیچ کدام از ندانم کاری هایش باقی نگذاشت! ستاره کنکور ش را داد و به همه گفت برای سال دیگر هم میخواهد تلاش کند! تابستان آن سال را مدام با خود خوری سپری کرد دیگر هیچ مهمانی نمی رفت هیچ جایی را دوست نداشت مدام غصه میخورد و این اینترنت لعنتی ! اما چیزی که گاهی آرامش میکرد و فقط یک مسکن بود تنها عشق ها و عاشق های خیالی بود که شبها قبل از خواب خود را وارد دنیایی دیگر می کرد دیگر کلا از دنیای بیرون خالی شده بود همدمش همان مرد عاشق رویا هایش بودند !! هر شب به او فکر میکرد رمان میخواند و بیشتر و بیشتر تنبل میشد تا اینکه روز اعلام نتایج نهایی شد و مشخص شد که میتواند مهندسی عمران دانشگاه پیام نور را بخواند! پدرش اجازه خانه نشینی را به او نداد و بنابراین ستاره زندگی جدیدش را با تمام ذوقش شروع کرد یک جور تغییر بزرگ در زندگی ش بود خیلی آنرا دوست داشت خیلی با تمام ذوق و شوق به تمام خانواده اش خبر قبولیش را داد و همراه با خواهرش قرار شد که به دانشگاه برای ثبت نام برود!

 

 

 

ستاره تصمیم گرفته بود خاطرات خود را بنویسد معتقد بود روزی به این چه که هستم خواهم خندید! بنابراین در یک دفتر چهل برگ شروع به نوشتن کرد:

 

به نام خدا

 

12مهر 92

 

وای خدایا اصلا فکرش را هم نمی‌کردم من! دانشجو شوم و ازهمه مهمتر اینکه اینقدر دانشگاه خوب باشد...با خیلی ها دوست شده ام اما یکی ازشان را بیشتر دوست دارم اخیرا متوجه نگاه های یکی از بچه های کلاس به خودم شده ام اسمش احسان است پسری سفید و البته گاهی دوستانش او را به خاطر اینکه گهگاهی سرخ می شود مسخره اش میکنند پیش خودم فکر میکنم اگر من مدام قرمز میشوم شوهرم نباید چنین باشد اما از یک طرف هم به این فکر میکنم که کسانی که صورتشان سفید است بیشتر قرمز میشوند ای خدا یعنی میشود من هم روزی قرمز نشوم و کسی به من نخندد خدایا میبینی امسال چقدر خوش حالم درست است که بجه ها به خاطر اینکه خیلی زرنگ هستم حسودی میکنند و مدام با من دعوا میکنند اما من قول میدهم همیشه شاد باشم

 

 

واقعیتش این بود که ستاره واقعا خوش حال شده بود حالش خوب بود و درس هایش را میخواند مدام کل ترم اول فکرش پیش شهین بود او اینک مهندسی آی تی دانشگاه امیر کبیر را میخواند درست است که برایش ناراحت کننده بود اما میخواست قوی باشد و میخواست ترم بعد را مرخصی گرفته و درس بخواند تا کنکور چیز بهتری قبول شود او خوش حال بود و گر چه هنوز هم قرمز شدنش آزارش میداد به خصوص اینکه اکنون در محیط بزرگتری چون دانشگاه بود

 

22 آبان 92

 

خدایا مگر من چه گناهی کرده ام؟ نمیخواهم شاکی باشم اما خودت که از دردم خبر داری میدانی که شهین تهران قبول شد و من! خدایا مرا میبینی؟ میبینی که حتی جرات پرسیدن سوال را هم سرکلاس را ندارم خدایا چه کشیدم آن روز سرکلاس وقتی استاد تمام اسم ها را خواند به جز من و چقدر قرمز شدم وقتی گفتم استاد اسم مرا نخواندید! ای وای خدایا این قرمز شدن و این همه خجالتی بودن دارد مرا از بین میبرد

 

.

 

.

 

ستاره متوجه نمیشد که این همه استرس ممکن است روزی سلامتی ش را به خطر بیندازد نمی دانست که همان سالی که در دبیرستان به خودش هشدار داده بود تا دست از افکار آن عاشق خیالی را بردارد چون همان فکر ها چنان او را غرق در خود میکردند که درس نمیخواند و اگر میدانست که درس نخواندنش باعث خجالتی شدن بیش از اندازه اش میشود و همین خجالتی شدن و از بین رفتن اعتماد به نفسش باعث میشود که چنان استرسی به او وارد شود که نتیجه اش را در آینده و در میان خاطرات ستاره میخوانیم!

 

 

 

ترم اول گذشت ستاره سریعا برای مرخصی تحصیلی اقدام کرده بود باز هم می خواست کنکور آزمایشی شرکت کند خیلی هیجان داشت بعد،از یک ترم به یاد ماندنی و حالا شارژ شده بود

 

 

11بهمن 92

 

باز هم سلام! همه چیز خوب پیش میرود خدایا شکرت شروع به درس خواندن کرده ام اما مدام برنامه ام را عوض میکنم

 

میترسم همانی شوم که پارسال بوده ام دوستم شهین انصراف داده! می گفت میخواهد پزشکی بخواند بنابراین امسال او هم مانند من کنکور ی خواهد بود دیگر چه از این بهتر باید دیگر من هم اورا شکست دهم و اینکه موفق شوم خدا به من فرصت دوباره ای داده است باید ازآن به نحو احسنت استفاده کنم خیلی از بچه های کلاسمان امسال را مانده اند دیگر چه از این بهتر! منهم میتوانم اما باز هم این اینترنت و وبلاگ یک مقداری مرا می‌ترساند عیبی ندارد من دیگر میروم ...

 

 

ستاره درس نمیخواند اوایل که خوب میخواند اما کم کم درسش افت کرد باز هم همان فضا همان افکار و...!جدیدا دندان عقل در می آورد و دردش زیادی بود!

 

 

12 اسفند 92

 

خدایا نمیدانم چیکار کنم! آن روز داشتم غدا میخوردم که قطعه ای استخوان لای دندانم گیر کرد و دندانم را شکست خدایا اکنون یک هفته است که میگذرد و دندان من تا ته خورده و پوسیده شده بر اثر آن ضربه فقط تک دندانم شکست اما چون دندان پزشکی نرفته ام تا ته پوسیده شده ما تا ب حال ب خاطر دندان! دندانپزشکی نرفته ایم پدرم هم سنی ازش گذشته و فکر میکند بهتر است که دندانم را بکشند بهتر است! انقدر گریه میکنم این روزها فکر میکنم اگر دندانی در دهانم نباشد چکار کنم خدایا من اکنون چکار باید بکنم؟ کسی به فکر من نیست اکا مادرم فدایش شوم به من گفت که با پولهایی که برای طلا برای خود جمع میکند خرج دندانم میکند نمیدانم چگونه از او تشکر کنم؟! میدانید سخت است چند سال دیگر که به سرکار رفتم و پول درآوردم بی پولی حل میشود اما دندانم! خدایا شکرت

 

 

ستاره با پافشاری های زیادیش پدرش را راضی به رفتن به دندانپزشکی کرد دندان پزشکی هم نه تنها دندانش را پر بلکه روکش هم کرد و بل عصب کشی که از دندانش کرده بود دیگر حتی به خاطر دندان عقلش دیگر دردی حس نیمکرد !

 

 

 

روز ها و ماه ها گذشت تا اینکه به خرداد ماه نزدیک میشد استرس ش بیشتر و بیشتر و جدیدا برای درس خواندن راغب تر شده بود به همین دلیل به زیر زمین نمور میرفت و آنجا درس میخواند او که همیشه دستها و پاهایش در حالت عادی یخ و سرد سرد بود اکنون در این زیر زمین بیشتر احساس سرما می کرد جدیدا پشت میز که می نشست پاهایش درد میگرفت به همین خاطر پتو یی را با خود به زیر زمین میاورد تا روی پاهایش بکشد! روزهای سختش هنوز فرانرسیده بود اما زمزمه هایی را احساس میکرد آنهم با درد ناحیه ی زیر شکم و کمرش!

 

فکر میکرد شاید به خاطر آن مسیله همیشه گریبان گیرش بود! اما نه ... او که همین هفته ی پیش شده بود روز به روز بر درد کمرش اضافه میشد شروع میکرد به دوش آب داغ گرفتن راه رفتن دویدن فکر میکرد به خاطر عدم فعالیت این جند وقتش است که چنین شده است اما فقط دو هفته مانده بود! فقط دو هفته تا تمام شدن کنکور لعنتی ...دیگر ترجیح میداد که در تنها اتاق خانه درس بخواند و در نظرش خیلی بهتر از زیرزمین بود اگر چه پدر و مادرش گوششان سنگین بود و مجبور به بالا بردن صدای تلویزیون بودند! و او تمام این سرو صداها را به جان میخرید کم کم درد کمرش شدیدتر و به تمام دکتر های شهر رفته بود اما هیچ افاقه ای نکرده بود! او کنکور داشت باید چه میکرد؟روی زمین دراز میکشید و درس میخواند گاهی دوست داشت این درد لعنتی و این درس لعنتی را نداشت و راحت میخوابید اما روز به روز بدتر میشد حالا پاهایش هم درد میکرد به دکتر رفت ولی هیج افاقه ای نمی‌کرد آنقدر دردش شدید شده بود که به حالت رکوع میتوانست راه برود درد در ناحیه ی کشاله ران و کمر و زیر شکمش امانش را بریده بود! حتی ذره ای هم شک نمیکرد که ممکن است مریض باشد!دیگر طاقتش طاق شده بود پدرش گفت که به دکتر برود و بستری شود حال دوباره میترسید و خجالت میکشید ازاینکه بستری شود و خیلی دکتر بالای سرش بیاید و  اورا معاینه کنند! اما چه کار میتوانست بکند حالا دیگر برای دستشویی رفتن هم باید با عصا می رفت! و جهنمی بود لحظه ای که در دستشویی مینشست درد وحشتناکی در کل بدنش میپیچید اما این درد در برابر ترس از سرخ شدنش هیچ بود به اصرار و اجبار خانواده اش به دکتر رفتند! پزشک بعد از معاینه اش دو آمپول مسکن قوی و یک سرم برایش نوشته بود و گفته بود نمیشود بستری شود و چقدر این جمله خوشایند بود برای دختر خجالتی!

 

غروب بود و صدای اذان در اورژانس پیچیده بود قطره قطره ی عرق از روی کمرش میچکید اثر سرم و آمپولی بود که زده بود نگاهش به درختانی بود که از پنجره ی باز اورژانس میدید خیلی خوب بود بهترین حس دنیا داشت به این فکر میکرد که دو روز دیگر کنکور دارد و تنها کمی فرصت دارد برود خانه از کتاب ها جپا نمی شود سرم تمام شده بود اما کل بدنش خیس عرق بود تمام لباس هایش خیس خیس بودند وقتی به سالن اورژانس رفتند میتوانست راه برود دیگر دردش خیلی کمتر شده بود! رفت نشست و در همین زمان سربازی را دید که درجه ی کولر را زیاد کرد در دلش آنقدر به آن سرباز حرف زد اما سرباز که نمیدانست او از عرق زیاد تمام لباس هایش خیس شده و کولر حکم مرگ را داشت مادرش چادرش را در آورد و روی شانه های دختر ضعیفش انداخت خدا میدانست این مدت چقدر پدر و مادرش اذیت شده بودند اما این تازه اولش بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

یک داستان کاملا خیالی

 

 

 

هوا سرد بود صدای زوزه ی باد میآمد لیدا بی اختیار راه میرفت دیگر خسته شده بود آن همه تلاشی که کرده بود تا پزشک شود همه اش بر باد رفته بود ان دختر مکار مریلا باعث شده بود مدرک پزشکی اش را باطل کنند!حال چکاری میتوانست بکند؟ مادرش که آلزایمر داشت و در سالمندان بود پدرش هم که چند سالی عمرش را ازدست داده بود حال او مانده بود و بی پولی و خانه ای که یک  هفته میشد که آنرا از دست داده بود! اکنون تنها راه نجاتش پنج برج معروفی بود که در آن دختران زیادی را نگهداری میکردند اما در ازایش کار بود و کار! پنج برجی که معروف بود دخترانی در آن زندگی میکنند که فقط نفس می‌کشند و دیگر زندگی نمیکنند! بالاجبار راهش را به سمت پنج برج کج کرد دیگر هیچ چیزی برایش مهم نبود ! همین الان هم نفس حتی نمی کشید از گرسنگی می خواست سنگ ها و ماسه ها را بجود به دروازه که رسید ایستاد محو پنج برجی شده بود که در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند و تنها یکی از آنها بسیار زیبا بود همان برج سفید معروف که فقط اعیان و دختران زیبا را قبول میکردند دومین برج برای متخصصان بود انهایی که سواد داشتند و میتوانستند کار صنعتی و ... کنند سومین ساختمان مختص خیاطان خشک شویی ها  و کلا تدارکات بود ساختمان چهارم آشپزخانه ی بزرگی بود که انواع کیک ها دسرها و.... را در آن درست میکردند و پنجمین ساختمان که از نمای نا زیبایش هم مشخص بود جای خدمتکاران و نظافت چیان بود تنها جایی که میتوانست بدون آزمون خاصی و بدون سیم جیم شدن واردش شد!

 

 

 

 

 

 

وارد ساختمان که شد به سمت بخش نگهبانی رفت:

 

_سلام اومدم برای کار

 

نگهبان بی حوصله با دست به در قهوه ای رنگی اشاره کرد لیدا بدون حرف به آن سمت رفت در را که باز کرد جمعیتی از دخترانی را دید که برای کار آمده بودند زیر لب گفت:

 

نکنه منو راه ندن ....شاید دیر اومدم!

 

در گوشه ی سالن صندلی خالی دید رفت و روی ان نشست چه دختران زیبایی میدید ولی اکثرا بد دهن و کلاش بودند  سر اینکه خودکار دست چه کسی است دعوا میکردند پوفی کشید و از اینکه عاقبتش این شده بود حسابی کلافه بود چیزی در درونش میگفت ازاینجا برو اینجا جای تو نیست ولی باز به خود میگفت! پس باید کجا بروم؟قطره اشک سمجی که از گوشه ی چشمانش می‌ریخت را پاک کرد اینجا دیگر کجا بود؟ خیلی سخت بود که راهنمائی دبیرستان در سمپاد باشی و  در بهترین دانشگاه پزشکی خوانده باشی و دست آخر توسط حسود ترین دختر هم کلاسی به تو اتهام مرگ یک مریضی را بدهند که اصلا هیچ وقت لیدا او را ندیده بود! اما تمام مدارک بر علیه ش بود و اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود او اکنون هیچ فرقی با این دختران بی سواد نداشت!

 

سه ساعت از نام نویسی ش گذشته بود اما هنوز صدایش نکرده بودند از آن جمعیت تعداد کمی باقی مانده بود به ساعت نگاه کرد 22:37 بود ! دیگر جایی را نداشت برود

 

درخشنده

 

لیدا بلند شد و به سرعت به سمت اتاق رفت ! چه میدید! چند سطل اب و طی و انواع مواد شوینده پوزخندی زد و پیش خودش گفت انتظار چه چیزی را میکشیدم پس؟!

 

یک زن اخمو با لباسی تنگ و ارایشی که زشت ترش کرده بود پست سیستم نشسته بود گفت: اون گوشه رو در عرض ده دقیقه پاک کن به ان سمت که نگاه کرد چند تا از موزاییک ها را با ماده ای چسبنده و سبز رنگ کثیف کرده بودند ! آفرین واقعا چه پشتکاری و چه مصاحبه ای شروع به تمیز کردنش کرد سر هفتمین دقیقه تمامش کرد زن اسمش را در سیستم وارد و پرونده ی دستش را مهر کرد

 

این کلید مال تو

 

و نگاهی از سر تا پای لیدا انداخت :

 

هیچی با خودت نداری نه؟

 

لیدا سرش را به معنای نه تکان داد زن فریاد زد:

 

یک دست لباس تمیز و هر چه که نیاز هست بهش بدین و زنگ روی میز را به معنی اینکه نفر بعد داخل بیاید را فشار داد

 

.

 

.

 

نفسی از روی آسودگی میکشد خدایا شکرت که امشب را در خیابان نگذراندم و به سمت راست قلط میخورد هزار نفر در یک سالن اوووف چه شود همه در خواب عمیق هستند هر تختی دو طبقه است و لیدا طبقه ی پایین خوابیده از زاویه ی دید لیدا ته سالن نامعلوم است شغل لیدا امشب تعیین شده بود باید استخر های مجاور برج سفید را تمیز میکردند یک اکیپ 250 نفره بودند به هر کسی تعداد مشخصی استخر داده شده بود که تمیز کنند به پیشنهاد سارا یکی از دخترانی که هم شغل او بود پنج نفری با هم از یک استخر شروع کنند تا 25 استخر را تمیز کنند این گونه تعداد استخر های تمیز شده بیشتر در نتیجه انگیزه شان بیشتر میشد!

 

لیدا به این فکر میکرد که انگیزه! چه حرف مضحکی! این روزها فقط به زنده ماندن فکر میکرد !صبح شده بود و همه سر ساعت مقرر از خواب بیدار شده بودند لیدا به یاد تمام سختی هایی که پزشکی داشت میافتاد و ناخواسته گریه میکرد آن دوران فکر میکرد که سختی هایش تمام میشود و روی خوش زندگی به او لبخند میزند! طی به دست از پله های استخر پایین رفت شروع به سابیدن میکرد پیش خودش فکر میکرد:

 

این استخر کی توش شنا میکنه؟ حتما ساکنین برج سفید! خوش ب حالشون خیلی دوست دارم ببینمشون و ببینم چه تفاوتی با ما دارن!

 

روزگار می گذشت و روز به روز لیدا بی اشتهاتر و بی میل تر به زندگی میشد.

 

 

شیما از خستگی سرش را روی نیمکت گذاشته بود و به حرف های بچه های کلاس که یک کلمه هم از آنها نمیفهمید گوش میداد با قهقهه ی همیشگی سارا یکی از همکلاسی هایش که همیشه ی خدا دور دهانش به خاطر آب نبات چوبی که همیشه ی خدا دستش بود قرمز بود با یی حوصلگی سر از روی نیمکت بلند کرد و رو به بچه ها گفت

 

_ بابا یکم آروم تر حرف بزنین...سرم داره میترکه

 

و دستش را روی سرش گذاشت و با همان حالت از کلاس بیرون رفت شیما تنها این موضوع دلخوشش کرده بود که زنگ آخر بود و معلم شان به دلیل مشکل ناگهانی که برایش پیش امده بود به مدرسه نیامده بود.

 

به سمت آبخوری ها رفت و در حالیکه مشتی آب روی صورتش میپاشید تمام حواسش به اوضاعی که در خانه به وجود اورده بود شد.

 

دستی روی شانه اش نشست سرش را برگرداند و با دیدن مهتاب دوست دوران بچه گی ش به خوش حال شد

 

_سلام بر رفیق شفیق یه وقت نگی دوستی موستی کیلو چندا! بی معرفتی از شوماس وگرنه من که پایه ثابت ولو شدن در منزل دوستانمم هستم

 

مهتاب همین گونه بی وقفه صحبت میکرد و اصلا متوجه حلقه ی اشکی که در چشمان شیما به وجود امده بود نشد

 

اشک شیما به هق هق تبدیل شده بود و مهتاب که خیلی شوکه شده بود گفت

 

_چه مرگته عزیز دلم به من بگو مطمین باش هر کی اذیتت کرده خودم میرم حلق اویزش میکنم شیما جون با تواما

 

_مهتاب...مهتاب بیچاره شدم

 

وبا صدای بلند گریه اش زا ادامه داد

 

مهتاب که در پیشروی در افکار ماورایی و خطرناک تبحر خاصی داشت رنگ چهره اش عوض شد و گفت

 

شیما به من بگو چته خو وگرنه خودمو حلق اویز میکنم از دستتا

 

سحر که گریه اش شدت گرفته بود گفت

 

مهتاب تصمیمم رو گرفتم میخوام به نیما جواب مثبت بدم

 

مهتاب که شوکه شده بود آرام روی سکوی رو به روی شیما نشست و گفت

 

 

 

 


برمی گردم داخل اتاق تزریقاتی، دو مرتبه می رم پیش مامانم و در حالیکه  چشمم روی بسته ی آبمیوه س به مامان می گم:

- مامانی، مامانی

مامانم که همش با خاله م صحبت می کنه  و به من توجه نمی کنه، دستامو روی صورتش می زارم و صورتشو به سمت خودم متمایل می کنم:
- مامانی، می گم
دستامو سمت بسته آبمیوه دراز می کنم می گم:
- چرا ... چرا نی آبمیوه به دست آجی وصله؟ مگه خودت دیروز نگفتی باید نی آبمیوه رو بزاری تو دهنت؟ چرا دکترا اینجوری به دستش ، وصل کردن؟

خاله م با شنیدن حرفم ، اسممو صدا می زنه:
- ببین پرنیا جون، چون پریسا ، آجیت حرف مامانتو گوش نداده ، آبمیوه شو با نی نذاشته تو دهنش ، مریض شده و دکترا دیگه مجبورن نی رو به دستش وصل کنن.

از خاله م جدا می شم و پیش آجیم میشینم ، نگام میفته به یه کپسول بزرگ که بالای سر آجیم گذاشتن و یه زنجیر دورش حلقه کردن تا تعادلش حفظ شه

- خاله...خاله ، این چیه؟

خاله م که سعی می کنه خنده شو بخوره ، با هیجان میاد سمتم و میگه :
- می دونی این برای چیه؟ برای اینکه اگه مثلا پریسا نخواد نی آبمیوه رو  به دستش وصل کنن ، دکترا میان و این زنجیر دور کپسول رو در میارن و کپسول(کپسول های بزرگ اکسیژن) خود به خود میفته رو سرش و بیهوش می شه ، دیگه نمی تونه مقاوت کنه و نی آبمیوه رو به دستش می زنن، البته پرنیا جون ، حواست باشه که این کار رو فقط دکترا انجام میدن ها

پریسا با وجود اینکه حالش خیلی بده می زنه زیر خنده ، سرمو برمی گردونم و به خاله می گم.
-یعنی فقط دکترا بلدن؟
-آره خاله جون

چند ساعت بعد

 

، از این همه انتظار خسته شدم ، همش چشمم به کپسوله ، پس دقیقا کی ازش استفاده می کنن ،

پیش خاله نشستم و همش سرش تو گوشیشه و هرازگاهی هم می خنده ، از پشت سرم یه دکتر با روپوشی سفید رد می شه و به سمت کپسول میره با هیجان تمام چند ضربه می زنم روی پای خاله م و میگم
- الان می خواد کپسول رو بندازه؟

خاله م هیچ جوابی نمی ده بهش نگاه می کنم از خنده سرخ شده ، دوباره به دکتره نگاه می کنم ، از کنارم رد می شه و از اتاق خارج می شه.مامانم که یه چیزی به خاله م می گه و به من می گه:
- عزیزم ،قربون اون جشای نازت، خاله داره شوخی می کنه.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۴۲
گودنایت