این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «فرودها» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۴۷ ب.ظ

خستگی

 

 

پنجره ها بازن، هوا خنک تر شده نسبت به دیروز. از پنجره ابرا رو میبینم و دو تا کبوتر که روی بام ساختمون نماسنگی نشستن. صدای بچه میاد، از این بچه های دو ساله که هنوز صحبت کردن رو بلد نیستن، از اینا که هنوز زیرگردنشون بوی نوزادی میده، دوس داری درسته قورتشون بدی. 

هوا افتابیه و انگار نه انگار که امروز و الان، عصر دیشبی بود که تا صبح خوابمون نبرد. یه شب طولانی که هر لحظه اش رو توی تلگرام سپری میکردیم تا خبرایی که در کسری از ثانیه مخابره میشدن رو از دست ندیم. 

امروز هم عصر همون دیشبه. البته که اشتباه نکنید. من به این خاطر نبوده که دیشب نخوابیدم! کلا شبا نمیخوابم! الان هم رکورد رو زدم بعضی وقتا ده صبح میخوابم!!!! سه بعد ازظهر بیدار میشم!!!! 

بدنا هم کرختم. حوصله هیچی ندارم. مخصوصا که این چند روز هم به زور انگار یکی داره منو میکشونه کشون کشون که نماز بخونم. یعنی تنها چیزی که منو مجبور میکنه تغییری بدم به وضعیتم نمازه! 

میدونم دواش چیه! فعالیت بدنی. ولی حوصله شو ندارم. این وضعیت خنده دار نیست! نمیدونم اسمشو چی بزارم؟! افسردگی. نه دیگه اغراقه چون نیستم. بیشتر خستم. از خودم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۴۷
گودنایت
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۱۶ ق.ظ

بگیم افسردگی یک ماهه؟

 

 

 

 

از وبلاگم خوشم میاد. از وبلاگ نویسی خوشم میاد. اینکه خودت رو در لحظه بنویسی و بعد اون مسئله ای که برات پیش اومده رو بخوای حلش کنی. 
و بعدها که برمیگردی بخونی، میبینی عه، چقدر این اتفاق الان از نظرم خنده دار شده. بعضی وقتا هم میگم آفرین بهت، دیدی چطوری پشت سر گذاشتی این مسئله رو! بعضی وقتا ناراحت میشم و انگار یادم میاد که فلانی چه بدی در حقم کرده😂

بعضی وقتام جالبه میبینم که چقدر تغییر نکردم و یه مسیله ی مشابه الان دارم و توش دست و پا میزنم که دقیقا مشابه وضعیت این پستم توی چند ماه پیشه. و بعد دقیقا به جوابی میرسم که توی عکس اسکرین گرفتم و میبینید. 

رهاش کن بره...  .  مطمینم خدا برام یه چیز بهتر در نظر گرفته  . حتی اگه خانه داری باشه. 

از همین تریبون اعلام میکنم که آموزگاری رو خوندم میتونم بگم یه جورایی 100 فرضی خودم رو گذاشتم میدونم که اشتباهات مطالعاتی هم داشتم قبول دارم ولی خب، دیگه واسه پرورشی نا نداشتم😅هنوزم نا ندارم دیگه خستم. کلی هم هزینه کردم دوره خریدم ولی دریغ از یک کلمه😐

نزدیک یک ماهه که افسردگی گرفتم، حوصله هیچی نداشتم هیچییییی  . از همین تریبون اعلام میکنم که دیگه بسمه. یکی از نتایجش هم اضافه وزن و هزار ماشالله لگن درد که چند روزیه گرفتارش شدم😐

شل کن دوست عزیز 

البته کههههه

برنامه ی زندگی پس از زندگی خیلی کمکم کرد سرپا شم. اینکه واقعیت اون دنیا رو دارخ میگه. اینکه خدا خبر داره از تک تک لحظات من، میبینه و حواسش بهم هست. منم میگم خدای خوبم.... میسپرم به خودت و درسم نمیخونم 😂(همانطور که یک ماهه که نمیخونم) 

خودت بچین که تو بچینی قشنگه اصلا من اونی رو میخوام که تو برام میخوای. 

خانه دار بشم؟ باشه میشم مشکلی نیست ❤ البته که میدونم خدایا، میدونم که نتونستم و اهمال کاری شد..  ولی خودت دیدی که زورمو زدم نمیتونم. هوششو دارما انگار تمرکزشو ندارم که اگه داشتم رمانمو مینوشتم توی این ده سال! 

 

 

خلاصه که فکر کنم رنج اصلی زندگی من همینه: آقا جان زور نزن نمیشه اصلا این طور بگم که توی این بیت خلاصه شده زندگیم؛: 

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر، آرامتر از آهو، بی باک ترم از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر، رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۰۴:۱۶
گودنایت
جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۲۶ ق.ظ

ما رفتیم

صحنه جولان دادن بمونه برای شما

واسه ما که نشد

به درک

هر چی فحشم هست بمونه برای فلسفی صحبت کردن و نتیجه های صد من یه غاز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۲۶
گودنایت
جمعه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۰۵ ب.ظ

نامه ۱۱ اسفند

نامه ای به خودم جمعه ۱۱ اسفند ساعت ۲:۵۸

سلام معصومه. میدونم ناامیدی و از گوشه قلبت و از اعماق وجودت دنبال این هستی که یه مسیر راحت رو برای موفقیتت پیدا کنی. مثلا اینکه تستای عجیب غریب پیدا کنی بزنی و بگی خب دیگه کافی بود! 
یا اینکه ناامید باشی. چون هیچ کاری از ناامیدی راحتتر وجود نداره. اما ما برای چی روز اول شروع کردیم؟ حتی نیاز نیست که دلایل اون روز رو یاداوری کنم بهت چون همچنان دورت هستن اون دلایل! 
میخوام بهت بگم خیلی حرف زدیم این چند روز و عمل نکردیم. هیچ کس الان نمیتونه بهت کمک کنه. درسته این هفته هم میگذره مثل تموم روزایی که روزشماری میکردی تا روز ۱۸ اسفند. خودت میدونی منم میدونم که این هفته تا ۱۸ اسفند خیلی سرنوشت سازه. 
به هر دلیلی بخوام بهت بگم میگم که بیا و یه کاری بکنیم. گوشی رو بذاریم کنار و ساعت رو هم حتی نگاه نکنیم دیگه. بشینیم پای خدمات متقابل خیلی خوب و عالی بخونیمش. اصلا فرض کن فردا قراره تدریسش کنی. حسابی بخونش و نه به ریاضی فکر کن و نه به پرورشی. 

قدم بعدی کل پرورشی هست. میخوام هر فصلی خوندی اصلا از اول مجدد فصلای قبلشم بخونی و بری جلو. همینطوری بخون و تمومشون کن. یادت باشه این اولین گامت، خیلی مهم و حیاتیه. 

چون سخت ترین عمومی و یکی از سختترین های اختصاصی رو فول شدی. بعدش تصمیم میگیریم که چه درسی رو بخونیم. یادت باشه یا امسال آموزگاری یا دیگه هیچ وقت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۵
گودنایت
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۵۷ ب.ظ

فنون و هدیه

الان تستا رو زدم هیچکدوم رو بلد نبودم یعنی جوابی که مطمینم نبود همون جواب درست بود😐 فک کنم افتضاح درس خوندم🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

 

 

 

چیزی به اسم پلن بی وجود نداره برای الان من! 
یا باید قبول شم یا باید...  هیچی. 
اگه قبول نشم، این امتحان کو*فتی رو اگه قبول نشم، اگه بمونم همینطوری اصلا راهی ندارم نمیتونم نمیشه
فنون و هدیه لعنتی 
تست زدم هیچی بلد نبودم 
بابا دختر، تو فقط کاری که درست هست رو انجام بده فعلا، بشین کتاب مطهری رو بخون امشب تا بعد ببینیم باید چه گلی بگیریم به سرمون 

 

 

خدایا رنجمو ضایع نکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۵۷
گودنایت
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

مهمون

خیلی فشار رومه از اونور فولیک میگه میایم عید اونجا، اونم از هوض جف که میخوان بیان، اونم از ثری😐.  این فکرا هست از اون ورم ان ساعت میشینم با تلفن حرف میزنم😐😐. از اون ورم میدونم اگه نرم سرکار و این همه مهمون داشته، باشم میترکم حالا سرکار برم دیگه هیچی برام مهم نیست، اونم از وضع فریز😐😐

ای خدا، فنونم سخته هر کاری میکنم نمیره جلو 😐😐😐 ریده شدع به اعصابم خداشاهده😭😭😭😭

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۶
گودنایت
يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۲۳ ب.ظ

شکارم از دست کثاف**تش

 

 

به معنای واقعی میتونم بگم در این لحظه ای که اینجا نشستم و دارم این رو مینویسم کثی*ف تر، رذ*ل تر، کثاف*ت تر، بی شر*ف تر، بی ا*بروتر، لج*ن تر، جن*ده تر، پدر*س*گ تر و ماد*ر ق*ب*ه تر از این آدم ندیدم. 

یعنی بخوام بگم دلم میخواد برم در خونه شون، بگیرم زیر اون روسری شو بکشمش بیرون روی زمین، بیارمش وسط، اون قدر سیلی بهش بزنم که با اون دهن گشادش اینطوری پشت من و تو روم گ*ه اضافی نخوره
دوس دارم اون خانواده عقب افتاده و بی ریخت و قزمیتش رو بیارم و جلوی اونا اینقدر عین س*گ بزنمش که یاد بگیره من کیم و دقیقا چه نقشی دارم

یاد بگیره که اینقدر اونجای ما رو نخوره. دوس دارم خودش و اون فامیلای دیو*ث ش رو بیارم اون قدر لهشون کنم زیر پام که حد نداره. بعدش زنگ بزنم به ج و حسابی آبروی این جن*رو ببرم بگم چه گوهی خورده 

یعنی اینقدررززر دلم میخواد برم بزنمش و لهش کنم و تف بندازمش صورتش گه بفهمه رییس کیه که بفهمه پشت من نیاید گو*ه بخوره و تهمت بزنه. اینقدر شکارم از دستش که دلم میخواد لهش کنم خداشاهده. 

یا نه، اصلا ادرسش رو گیر بیارم فلان روزی، کله بگیرم براش با ماشین خودشون، زیرش کنم این چاق بی ریخت بی فایده رو اونقدر از روش چند بار رد شم که صورت ک***ریش کاملا له بشه و هیچی ازش نمونه.  هیچ خاطره ای ازش نمونه روی کره خاکی، از اسم و رسم و شناشنامه و همه چیش رو بیارم ش*ااش بریزم روش و بعدشم بنزین بزنم و همه رو انیش بزنم

اصلا دلم میخواد بندازمش تو چاه دستشویی و پر تو دهنش گ*وه بکنم که دیگه نتونه پشت سرم گو**ه بخوره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۲۳
گودنایت
شنبه, ۹ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

رفاقت یعنی حماقت

به نظرتون باید چیکار کنم؟ 
وقتی ناراحت میشم یه حالت بغضی منو میگیره! 
اجازه بدین بگم خیلی ناراحتم و یه جورایی احساس ناامنی میکنم. 
دلیلش هم اینکه واقعیتش رو بخواید من از این که فهمیدم مرضی تولد شوهرش ما رو دعوت نکرده!!! خب به ظاهر و به گفته خودشون که بیاید با هم فلان باشیم. صمیمی باشیم و فلان و اینا. اما عکسش عمل کردن!!! 

نه لایک و نه حتی دعوت!!!! خب بنابراین من تصمیمم رو گرفتم که این آدم نه تنها برای من دوست نمیشه بلکه تبدیل به مشکل من شده!!! خب چرا با دست خودم مشکل درست کنم؟ 

خدایا میبینی من چقدرررر دلم صافه😐. بنابراین تصمیم گرفتم که کلا اینو شکل ندم و حتی حذف کنم. اتفاقا جالب اینجاست که همش بهشم فکر میکردم🙃به مرضی. و چرا؟ چرا باید وقتی از خونشون میومدم همش فکرم درگیرش باشه!! 

و اینجاست که میفهمم چرا. به این دلیل که این ادم دوست من نمیشه و من خوشم از کسی میاد که باهاش راحت باشم. البته از اونجایی که من همش آدم منصفیم🥴😐میگم که اوکی شاید اونم با من راحت نبوده که به ما نگفتن. 

همین دیگه. خلاصه که فهمیدم که باید به تجربیات خودم احترام بذارم و فکر نکنم که اینا با بقیه فرق دارن!!!! خلاصه که همین. بشین زندگیتو بکن دختر. رفیق و رفاقت با اینا باد هواست. آدمایی که هر وقت دلشون بخواد زیر پاتو خالی میکنن. و این که به نشانه ها دقت کن. 

بخدا رفاقت یعنی حماقت

بهترین رفیق آدم به خدا فقط و فقط فیلم دیدن و کتاب خوندن و ایناست. بابا به ادما اصصصصلا نباید رفاقت کرد. یعنی میدونی چطوریه، اونا گلایه میکنن ازت که چرا نمیای و ما دوست داریم بیای پیشمون و فلان. بعدش که رفتی و فک کردی باهات صمیمی شدن و اینا یهو میبینی هیچی دیگه😐

عاقا من اصلا تحمل این رفتارارو ندارم پس بنابراین برید گمشید هی میشینم واسه خودم رمان نیمه کارمو مینویسم از شماها فقط اسیب به ادم میرسه!!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۰۱:۴۴
گودنایت
دوشنبه, ۴ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۳۸ ب.ظ

کث. افتای عو. ضی

مری لایکم نکرده، همون پست دریا، مرضی هم همینطور. باصر هم همینطور. ایناز امروز زنگ زده همس میگه عه سمیه بعد به جوری جوابشو میده انگار منم!! تو نگو اینازه همش بگو بخند داره باهاش. زن مستاجر زنگ میزنه بهش. اشکال نداره چون به بنگاه داره هم زنگ زده. 

قضیه شیربرنج که گفت بدش به. میگه اره سه نفرن فک کنم شوهرش زن گرفته. دندون پشتیم که سوراخ شده!! میبینی!!!! چقدررر بد بیاری. به خدا گفتم بارون بباره. اما نبارید. یک هفته تمام دندون درد و عفونت بد. قضاوتای فری و بهم گفت عمر نکمت!!!!! 

چرا آخه؟ چرا اینقدر بدبیاری؟ پشت هم. ریدم تو کله همه تون عوضیای نمک نشناس حسود. 

 


 

 

درسش چی بود؟

 

از هیچکس، هیچکس حتی همس، انتظار نداشته باش. حتی خواهر برادر رفیق و... 

هیج انتظاری، نه انتظار احترام، نه انتطار هیچی هیچی انتظار اینکه ققط تو رو دوست داشته باشه هیجی هیچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۲ ، ۲۳:۳۸
گودنایت
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۹ ق.ظ

اشتباه نکن، هیج فرمولی وجود نداره

من عزیزم، خیلی دنیا رو جدی گرفتی! 
مثلا به این فکر کن که اگر فقط ۱۵ ثانیه به مرگت مونده باشه چی میگفتی؟  همین کافیه که آدم بفهمه باید چیکار کنه! یه روزی همه‌ی این ترس‌ها تموم میشن. صبح وقتی هوا گرگ و میش بود، چشمات رو اذیت کرده بودی. چون آهنگ غمگین گوش میدادی و آینده‌ی تحقق یکی از ترس‌هات رو داشتی ترسیم میکردی! 

دیدی؟ خودت هم متوجه شدی که هیچ اتفاقی نیفتاد. فهمیدی که بازم، یعنی نهایتا بعد ۴۰ روز به زندگی عادی برگشتی و حتی ترسیم کردی کسایی رو که مطمئننا پشتت در میومدن. یکی مثل معصوم! 

همه‌ میگن و میگیم اون طور زندگی کن که دوست داری. یکی از باورهای خودت هم اینکه حتی اونی که زود مرد ولی خوب زندگی کرد. مثل همونی که اوضاعش خوبه ولی خودکشی میکنه. 

اما اشتباه می‌کنی. عزیز من، همراه من، شاید بهتر باشه که دنیا رو جور دیگه‌ای ببینیم. باید این رو متوجه میشدی که مرگ موضوع ناخوشایندی نیست. اتفاقا مرگ یعنی رها شدن غوطه ور شدن درست مثل وقتی که توی ریه هات نفست رو حبس میکنی و میری زیر آب. در حالی که پاهات هم توی آب معلقه و وزنت رو تحمل نمیکنه 

معنای زندگیته. آره این رو بپذیر. رنجی که میکشی همون امتحانی هست که زندگی داره هر روز ازت میگیره. اینکه گفتی حساسی، زودرنجی و حتی درونگرا. این که گفتی پشتکار نداری و تا چند روز دلت سکون میخواد. این که گفتی صبح نمیتونی بیدار شی. 

به من نگاه کن و مقاومتت رو بذار کنار. این یک رنجه که تقریبا ده سالی هست که با تو همراهه. باید بفهمی که تو میتونی این غده و رنج رو تا حد امکان قابل تحمل کنی و بدونی که شاید نشه هیچ وقت ازش خلاص شد. ولی به این فکر کن که اگه این رنج نبود شاید از خیلی وقت پیش ها از پا در میومدی! 

شاید همین موضوع تبدیل به هدف و معنایی شده که مدام براش تلاش کنی تا بتونی درستش کنی و تلاش هات درست مثل دویدن روی تردمیله! 
از وقتی ارتباطات دیگه مثل قدیم نیست و من میتونم با خوندن نقطه نظرات کسی که مایل ها ازم فاصله داره بفهمم که آدمایی مثل من چقدر توی دنیا زیادن! کسایی که مشکلات مشابه من رو دارن. نگرانی ها ترس ها. 

این رو بپذیر از عمق وجودت. اینکه پایان نامه ات رو انجام ندی اما استرسش رو داری و نشستی فیلم نگاه میکنی😌 بله این رنج زندگی توعه. من به تو پیشنهاد نمیدم عزیزم که به مقابله بپردازی. اصلا اون رو مثل هوا ببین. یا مثل یه هیولا ببین که بعضی وقتا میره اتاق زیر شیرونی و میخوابه. 

مخصوصا وقتایی که متوجه میشه تو پذیرفتیش و دیگه نمیخوای باهاش بجنگی. حتی قدرتش رو فهمیدی. این جور وقتایی خیلی آروم میشه. همین که قدرتش رو بهت نشون داده. تو این جور مواقع توام غر نمیزنی و فرصت استفاده میکنی. جوری که پایان نامه دوره ی ارشدت رو تا اینجا رسوندی

اما بیشتر اوقات هم این هیولا رو از خواب بیدار میکنی. درست مواقعی که طبقه ی پایین توی اتاق نشیمن داری برای شروع کاری با سر و صدای زیاد برنامه ریزی میکنی. نور شعله آتیش شومینه روی صورتت داره میرقصه و توی دنیای خودت غوطه وری و درحالی که هیولا رو فراموش کردی فکر میکنی که این باز میتونی زندگی تو تغییر بدی

همون لحظه ای که هیولا داره به سمتت آروم آروم میاد و سایه اش داره از پشت روی تو میفته به نور شعله با نگاه غرور آمیزی نگاه میکنی و میگی یعنی تا حالا چرا این کارو نکردم؟ اگه همیشه ای کارو میکردم حالا زندگیم خیلی تغییرات رو کرده بود
و یاد ده سال پیش میوفتی که میتونستی همون موقع مسیر زندگیت رو تغییر میدادی( با وجود اینکه از مسیری که اومدی راضی هستی) و خودت رو سرزنش میکنی که چرا! 

روتو برمیگردونی و یهو هیولا رو که داره دندونای ترسناکش رو نشونت میده رو میبینی. قلم از دستت میوفته و لبخند از روی لب هات محو میشه. کرختی کل بدنت رو میگیره و برگه های برنامه ریزی مثل فیلم های تخیلی روی هوا دارن پرواز میکنن سمت کمد میرن و تو مثل تسخیر شده ها سمت طبقه، بالا میری
در حالی که داری از سرما میلرزی توی تخت گرمت فرو میری و وارد دنیای مجازی میشی. اشتباه نکن. یه وقتایی سرو صدا نمیکنی، غذاشو گرم میکنی اصلا غذای مورد علاقه اش رو میپزی، دمای اتاقش مطابق میلش تنظیم میکنی و حتی بعد بیرون اومدنش از وان حمام، خشکش میکنی. سکوت میکنی و کاملا مطابق میلش رفتار میکنی

اماا

اون دیگه بی خوابی زده به سرش و توی نشیمن درست رو به روی تو میشینه گاهی وقتا هم اینکارو از سر لجش میکنه. درست مثل وقتایی که چند روز دست به هیچ کاری نمیزنی تازه اگه مجبور نباشی هم دلت میخواست مسواک نزنی

هیچچچچ فرمول خاصی نداره این هیولا. چون ماهیتش انسانیه. وقتی بهش توجهی نداری ممکنه سراغت بیاد یا نیاد. بیشتر اوقات وقتی مشغول کاری میشی و بهش توجه نمیکنی کاریت نداره اما یهو ممکنه بهت حمله کنه. مثلا بعد از دو هفته کار پشت سر هم. گاهی هم ممکنه وسط اوج کار و اجتماعی شدنت و وول خوردن بین مهمونا و معاشرت، یهو چنگ بهت بزنه و توام وارد یه دنیای دیگه ای افکارت بشی توی اوج شلوغی

مثلا وقتی که به عنوان میزبان روی صندلی تک نفره میز قهوه ای بزرگ نهارخوری نشستین و داری نوشیدنیت رو وسط خوردن غذای خوشمزه مهمونی میخوری و لبخند، میزنی به مهمونا و از رضایتشون راضی میشی اما ناگهان وارد دنیای موازی میشی همه رنگ میبازن در حالی که لیوان نوشدنیت روی هوا مونده زمان میایسته و میبینی که لقمه های همه روی هوا مونده. 

همه چیز خاکستری میشه و به خودت میگی: من اینجا چیکار میکنم؟ مثل یه دختربچه بی پناه که مامانشو وسط بازار گم کرده دلت میخواد بزنی زیر گریه و همه ی تجملات و لباس و جواهراتت رو بکوبی روی میز کفشای پاشنه بلندت رو در بیاری با حالت دو بری طبقه بالا و لباسای راحتی خرسیت رو بپوشی گوشیتو بگیری دستت کولرو روشن کنی و برای خودت استراحت کنی

میدونی که نباید اینکارو بکنی ولی با خودت میگی اوکی، دورهمی ها و مهمونیا باید به پرفکت ترین شکل ممکن برگزار شن بدون کوچیکترین بی نظمی و اشتباهی. ولی میتونیم این دورهمی ها رو کم کنیم این بهترین روشه

بازم اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره. جوری که یک آن همه ی این حرفا رو بریز دور و زندگی خیلی معمولی رو نگاه کن توی مهمونی خوش میگذرونی و توی روزای عادی هم هیچ خبری از هیولا نیست نه شبش نه صبحش. مثل این میمونه که یه چند وقتی که معلوم نیست چند روزم میتونه باشه برای خودت میری عمارتی که کنار همین عمارت داری زندگی میکنی: اینا همش تشبیهه فکر نکن دارم همه چیزو تقسیم بندی و، طبقه بندی میکنم اگه راحت تره برات میتونی فکز کنی توی همون عمارت قبلی هستی ولی از هیچ کدوم از اینا خبری نیست

دنبال یه راه شفایی؟ نهههه اشتباه نکن هیچ فرمولی وجود نداره. این رنج زندگی توعه. گاهی میتونی بنویسی و خودت رو خالی کنی درست مثل الان، گاهی هم تلاش میکنی تلاش میکنی و گاهی این موضوع رو فراموش میکنی

اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره: نمیتونم بگم حقیقت کدومه! اون هیولا و عمارت یا تلاش و زندگی معمولی که طبیعت، دنیای مجازی و فهمیدن وجود ادمایی مثل خودت و شنیدن داستانهای بقیه در مورد رنج هاشون مثال نقضی میتونن باشن برای این زندگی معمولی. 

زندگی با آرامش و بدون دغدغه بیس کاره یا زندگی با این رنج ها؟ توی قران گفته شده که انسان را در رنج افریدیم. اگه این موضوع کوچیک بود کتابای مختلف مثل انسان در جستجوی معنا و غیره اصلا نوشته نمیشد. 

حرف آخر: اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره و هیچ چهارچوبی توی ذهنت درست نکن. فقط بپذیر تغییرش نده فقط انعطاف پذیر باش. 

یادت باشه روزی با "مرگ" همه ی این داستانها و کشمکش ها تموم میشه و غوطه ور میشی مثل وقتی که داری شنا میکنی. پس تنها ماموریت و به جرات میتونم بگم تنها رسالت تو به پایان رسوندن این داستانه. یعنی انتظار برای تموم شدن همه ی این ها اون هم روزی که خود خدا مقدرش کرده. 

اشتباه نکن هیچ فرمولی وحود نداره تو میتونی این بین هم برای خودت، ارزو کنی به سرانجام برسونی یا نرسونی. میتونی سفر بری یا نری. میتونی کتاب بخونی یا نخونی میتونی کاراتو به سرانجام برسونی یا نرسونی میتونی گریه کنی یا بخندی میتونی خوشحال باشی یا ناراحت. اون دیگه بستگی به خودت داره که این سفر رو چطور بگذرونی 

اما یادت باشه از رنج ها، ناراحتی ها غمها و غیره و غیره از ترس ها نرسیدن ها و غیره نترس اینا همش رنج های توان توی طول مسیر. میتونی لذت نبری میتونی همش غر بزنی این حق توعه رسالت و هدف یه چیز دیگس. حالا اگه خواستی به خودت هم حال بدی میتونی سعی کنی ذوق کنی برای فلان کار هیجان داشته باشی یا هر طور که خودت دلت خواست مدیریت کنی. اما چیزی که دست تو نیست پس رنجی که برای زندگی توعه بپذیرش همونطور که هست

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۰۱:۰۹
گودنایت