این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۷ ب.ظ

دل نوشته+تجربه

می‌خواستم بهش بگم، خودم رو می‌گم. یه گوشه گیرش بیارم و بهش بفهمونم که دنیا سر شوخی باهات رو نداره. شاید چون هیچکس حالیش نمی‌شد که حال الان من چیه! بد نیستم، خوب هم نیستم ولی. کلمات در برابر نامحدود بودن فکر من نمی‌تونن مقاومت کنن.

این که پس زده بشی، این که انتخاب اول کسی نباشی که خیلی می‌خوایش شاید بشه گفت که این حالت می‌تونه و قابلیت گرفتن اسکار بدترین و مضخرف‌ترین وضع ممکن رو داره. اما قشنگیش اینه که اون آدم قشنگ تو روت بگه که در چه حد و در چه اندازه‌ی مشخص و دقیقی می‌خواسته در زندگی ما باشه.

باور کنید خیلی راحت می‌پذیریم هر آن چه که هست رو. البته شاید پس زده شدن همه‌ی ما آدم‌ها هم مثل سرعت گیر میمونه تو زندگی‌مون. همه‌مون سرعت گیر داریم. حتی اونی که در حال حاضر من رو پس زده. ولی واقعاً چطور ممکنه که همزمان این تعداد آدم یه نفر رو بخوان؟

به همین علته که می‌گن طرف دور و ورش پر از آدمه! چه میشه کرد واقعاً؟ حالا من موندم که چطوری می‌تونم برم؟ در حالی که نمی‌تونم برم!

 


پرونده‌ای اگر باز بود، نمی‌دونم از چند وقت قبل بسته شده بود. شاید از همون اولین باری که غیر مستقیم بهش گفته بودم دوسش دارم ولی هیچ جوابی نگرفتم جز این که دیگه نبودش، غیبش زده بود. فکر کردم نیاز به تنهایی داره، سعی کردم درکش کنم، بعد از دو ماه و نیم، فهمیدم که تنهایی آدما مگه چقدر بزرگه که دو ماه و نیم براش زمان نیاز دارن؟

تو روز موعودی که دو تا از فالگیرا بهم گفته بودن که بازگشت داره اون شخص، دقیقاً توی یه روز افتاده بود و سه روز پیش تا الان هیچ اتفاقی نیفتاد جز دیدن کامنت از طرف گوشی شخصی که مدل مارشمالو داره و مدت‌ها قبل هم همین شخص در وبلاگ‌های قبلیم سرک زیاد کشیده بود و من مطمئن بودم که خودشه.

اما دیدم که به اسم علی سماوات برای من دو تا کامنت گذاشته شده. گذر از این که اسم شخصی به نام علی سماوات برای من خیلی آشنا بود و به محض دیدن اسمش پیش خودم گفتم این قبلاً برای من کامنت گذاشته ولی یادم نیست زیر چه پستی از وبلاگ‌های قبلیم. به حسم رجوع کردم که می‌گفت نه این شخص احسان نیست!

حس ششمم بهم این رو گفت. امروز هم اون روی عاقل خودم برام توجیه کرد که اگر احسان نباشه، که هیچی، تمام مدت به اشتباه فکر کردی که اونه که فدای سرت! اما اگه خودشه و داره خودش رو پشت اسم یه شخص دیگه قایم می‌کنه، یعنی این که این آدم به عنوان حسن ختام رابطه‌ای که هیچ وقت وجود نداشته می‌خواسته به تو تلقین کنه که اون مارشمالو، احسان علیخانی نبوده بلکه من بودم شخصی به اسم علی سماوات.

این کار به این معنی هست که این آدم دو دو تا چهارتای خودش رو کرده و به این نتیجه رسیده که تو رو نمی‌خواد. البته یه احتمال یک درصدی هم وجود داره که خیلی خیلی خوشبینانه بلکم احمقانه هست و اون اینه که این آدم خود احسان هست و داره سعی می‌کنه در ابتدای راه با اسم یه شخص دیگه با تو ارتباط بگیره و بعداً که فهمید تو دیگه قصد بستن وبلاگت رو نداری، به اسم خودش برات کامنت بذاره و چقدر کودکانه‌ست که اگه بخوای دنباله روی این طرز تفکر باشی!

من اول کار فکر کردم که با شرکت توی مسابقه عصر جدید، یه پلی یه راهی به سمتش باز کنم، حتی خودم رو آماده کردم که اگر تماس تصویری داشتیم، حتماً آماده باشم. اما خورد تو ذوقم، فکر کردم که بهتره آهنگ گوشی تو دستمه رو بذارم روی عکسم، خیلی عاشقانه میشه اما این آدم هیچ تفاوتی با قبل نکرد، فکر کردم شب قدر رو برای اون بگذرونم، اما هیچی نشد و در نهایت هم امیدم به همین مارشمالو بود که اونم خودش نبود.

فکر می‌کنم وقتش رسیده که این آدم رو " حذف" کنم. متأسفانه اشتباهی که همیشه مرتکبش می‌شدم این بود که جای این که این شخص رو حذف کنم، خودم رو حذف میکردم و وقتی برمی‌گشتم اون آدم فکر می‌کرد که برای اون برگشتم. به قول بخش عاقلم که می‌گه اگه این آدم هکت کرده باشه و بدونه که خواستگار داری و براش مهم نیست یا این که هکت نکرده و ازت خبر نداره و خبر نمی‌گیره در هر دو صورت برای تو یک نوع تساوی برد برد هست، این که با یکی از بهترین خواستگارات ازدواج می‌کنی.

 

 


بالاتر از سیاهی رنگی نیست

این جمله رو بارها شنیدیم. حتی گاهی وقتا بعد از یه سخنرانی قرا، این جمله رو به عنوان تأییدی بر کلماتی که تند تند و پشت سر هم چیدیم، بیان می‌کنیم و مهر تأیید بر درست بودن کلاممون رو از چشمای پر از تحسین حضار گرفتیم. اما آیا واقعاً بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟

به نظر من هست! سیاهی یعنی چی؟ یعنی آن چه که از نظر کالبد جسمی من نه ذهنی(یا به گفته‌ی خیلی‌ها روحی) خیلی خیلی بد، ترسناک، خوف برانگیز و ... هست. اما اجازه بدید توجه شما رو به رنگی جلب کنم که از نظرم بالاتر از سیاهیه و بسیار ترسناک‌تر، مخوف‌تر و وحشت برانگیزتر هست و اون چیزی نیست جز" بی رنگی"

حالتی که انسان با بی رنگی مواجه می‌شه، نتیجه‌ی حالتی هست که فرد، ذره ذره‌ی وجودش به بی معنی بودن زندگی پی برده. در چنین حالتی انسان، توجهش به جزییات بسیار پررنگ‌تر از قبل می‌شه. شاید درست‌ترش این باشه که تمرکز حواس انسان به جزییات بی اهمیتی که در زندگی رومزه‌ی همه‌ی ما اتفاق میفته بیش‌تر میشه.

حرکت مورچه و افتادنش از لای ورقه کاغذ، نشستن گنجشک روی تیر چراغ برق، حرکت آب جاری روی موزاییک، صدای یخچال، صدای کوبیدن چکش کارگر ساختمان چند کوچه اون‌ورتر، صدای کشیده شدن لاستیک ماشین از خیابون اصلی، رقص نور آفتاب روی دیوار اول صبح، نگاه کردن به جزییات چهره خودت بدون هیچ حرفی، بدون دریافت هیچ حسی و بدون کوچیک‌ترین واگویه‌ای توی آینه و به مدت بیش از پنج دقیقه نگاه کردن، زدن دکمه کیس کامپیوتر و برنداشتن نگاه‌مون از دکمه‌ی پاور تا لحظه‌ی روشن شدن صفحه مانیتور و غیره.

توجه به جزییات با لذت بردن از لحظه‌ها کاملاً متفاوت هست. شما هیچ نکته‌ی مثبتی از این توجه بیش از اندازه‌تون دریافت نمی‌کنید و تک تک لحظات برای شما بی معنی میشه. حتی نمی‌تونید یک ربات باشید. چون ربات‌ها اگرچه حس مثبتی ندارن، حس منفی هم تجربه نمی‌کنن اما "انسان" به نظر من تنها و تنها زمانی می‌تونه نه حس مثبت و نه حس منفی از یه اتفاق رو تجربه کنه که اصلاً و به هیچ عنوان به جزییات اون اتفاق توجه نکنه.

به فرض مثال وقتی شخص می‌خواد به فروشگاه بره، آماده میشه و به فروشگاه میره! خریدهاش رو انجام میده و برمیگرده. همین! از مسیر لذت نبرده و البته که اگه اتفاق عجیبی نیفتاده باشه، موج منفی دریافت نکرده باشه، به جزییات کارهایی که انجام داده هم توجهی نکرده و برگشته. به این میگن عدم دریافت حس مثبت و منفی.

 

اما این حالت با بی رنگی که چند پاراگراف بالاتر در موردش صحبت کردیم، متفاوت هست. توی حالت بی رنگی، شما در عین حال که به زندگی و معنای اون بی تفاوت میشی، اتفاقاً به این بی تفاوتی، توجه خیلی زیادی هم پیدا می‌کنی. اگه از آدم‌هایی که مشکل خاصی ندارن و کارهاشون رو سروقت انجام میدن و زندگی براشون معنای خودشو داره حالا با تمام مشکلاتی که دارن سؤال کنید که حین انجام کارت، صدای گنجشک‌های بیرون رو شنیدی یا نه، من فکر می‌کنم که جوابشون نه هست.

اما اگه از آدمی که کل زندگیش بی معنی شده براش، همون سؤال رو تکرار کنید، به شما میگه " ولمون کن، آره که متوجه شدم"  در عین این که حوصله جواب دادن نداره، اما به همه چیز توجه می‌کنه. درست مثل حالتی که انسان بینا به دلیل یه سری اتفاقات، نابینا میشه. در چنین حالتی حس شنوایی و لامسه قوی‌تری پیدا می‌کنه. در اصل این یک نوع مکانیسم دفاعی هست.

درست نمی‌دونم بی معنای شدن زندگی، همون افسردگیه یا ناشی از افسردگیه یا زمینه‌ای برای اونه. اما واقعاً که بی معنا و بی رنگ شدن زندگی یکی از بدترین حالاتی هست که انسان می‌تونه تجربه کنه. تا این جا شاید یه آشنایی کوتاهی با زندگی ظاهری فردی که زندگی براش بی رنگ شده، پیدا کرده باشید، اما واقعاً در درون این افراد چی می‌گذره؟ نمی‌دونم کلماتی مثل " طوفان"، " آتشفشان"، " شکستن"، "سقوط" و از این دست، می‌تونه توصیف کننده درستی از حالت درونی این آدم‌ها باشه؟

یا بهتره بگم که آدمی که زندگی براش کاملاً بی رنگ شده، به درستی می‌تونه تک تک کلمات صادق هدایت در کتاب بوف کورش رو بفهمه، درک کنه، لمس کنه و پیش خودش بگه صادق هدایت چقدر تو این کتاب منه! و حسرت بخوره که چرا صادقی مثل هدایت خودش رو کشت، وگرنه شاید می‌تونست بره پیشش و ازش تشکر کنه که درست لحظه‎ی له شدن توی طوفان ذهنش، غرق شدن توی گرداب هول انگیز تفکراتش و توجه به جزییات، توجه به جزییات و توجه به جزییات یه زندگی بی معنی، تونسته کتابی رو پیدا کنه که درست افکار اون رو نوشته باشه.

یک جور حس همدردی بسیار شیرین، یک حس خوب از میان انبوهی از افکار منفی، یک شب بدون گریه، یک شب بدون چشم درد و یک شب بدون سپری کردن گرداب. یک نور به اندازه‌ی کوچیکی نور چوبِ کبریت از میان طوفانی به وسعت اقیانوس، یک دل گرمی که درست وسط قفسه‎ی سینه احساسش کنی. یک طناب برای چنگ زدن از معلق شدنی طولانی مدت.

تعلیق، یکی از بارزترین نشانه‌های بی رنگی هست. اگر اغراق نباشه می‌تونم بگم شبیه به حسی هست که تجسم اون به شکل پراکنده شدن مغز از هم گسسته در ذهن فرد شکل می‌گیره، یک سردرد روحی. حتی ورود به یک هزارتو هم می‌تونه افکار منظم‌تری به فرد بده تا ورود به مرحله‌ای از زندگی به اسم بی رنگی. آشفتگی، آشفتگی و آشفتگی.

حس می‌کنی باید یک کاردک پیدا کنی و از روی سنگ فرش باغ به لجن کشیده‌ی ذهنت، تیکه تیکه‌های مغز له شده‌ی خودت رو که بعد از انفجار هر شب، بیش از پیش از خودت دور میشن رو جمع کنی. شاید بشه و شاید بتونی یه روزی خودت رو ترمیم کنی. هیچ تصویری نداری از آینده. هیچ درک و فهمی از اون چیزی که ممکنه در آینده‌ای نامعلوم برات رخ بده نداری.

دو تا دستات رو برمیداری میذاری روی سرت، سردرد نداری اما انگار که ذره ذره‌ی مغزت داره به سمت چیزی به وسعت کهکشان پرتاب میشه و نمی‌خوای این اتفاق بیفته. این وسط پیش خودت میگی نمی‌دونم چنگ زدن به کتاب کسی که خودش هم این حس‌ها رو تجربه کرده و متأسفانه اون عاقبت رو داشت می‌تونه کار درستی باشه؟ همچنان که نور کوچیک حاصل از خوندن اون کتاب هنوز توی دستاته و بهش زل زدی.

شاید همین لحظه باشه که به این نتیجه برسی که استفاده از تجربه‌ی دیگران، می‌تونه یکی از راه گشاترین کارهایی باشه که می‌تونی انجام بدی چون در حال حاضر بزرگ‌ترین آرزوی تو، زندگی کردن تا 70-80 سالگیه اونم تو دورانی که زندگی آدمها و جونشون به کم اهمیت‌ترین موضوع تبدیل شده.

این جاست که "لذت بردن از لحظات کوچیک" می‌تونه دومین طناب باشه. اما در اولین قدم "تظاهر" به این کار اتفاق میفته. تظاهر به لذت بردن از اون جزییاتی که گفتم. آب شدن شکلات تلخ حین چایی خوردن توی دهن، باید چشمات رو ببندی و از این طعم، لذت ببری.

دومین کار، جایگزین کردن کلمات مثبت به جای کلمات منفی هست که همیشه میگی( این کار اولش هم با تظاهر همراهه، اما بعد از پنج روز معجزه می‌کنه)

سومین کار گفتن هر روزه‌ی این چهار جمله هست:

  1. دوستت دارم
  2. ممنونم
  3. ببخشید
  4. به من ارزانی کن

البته تأثیر این چهار جمله رو به اون شکل خودم ندیدم، اما لحظاتی که فکر می‌کنم هر آن ممکنه وارد شرایط قبل بشم، این چهار جمله رو تکرار می‌کنم. ولی، یکی از مهم‌ترین کارها که در کنار جایگزین کردن افکار مثبت به جای افکار منفی، وجود داره و من به شخصه معجزه‌ی حال خوب ناشی از اون رو دیدم، "شکرگزاری" هست. معجزه می‌کنه.

پی نوشت:

26 سالگی من مصادف شدن با یه زایمان ذهنی! که کل متن برگرفته از اونه. دکتر هلاکویی حرفی می‌زنه که خودم هم تجربه‌اش کردم. می‌گه:

 "انسان هیچ وقت تغییر نمی‌کنه مگر این که تحت بمباران منفی قرار بگیره. چون شخصیت انسان در 12 سالگی شکل گرفته و تمام."

و واقعاً درست میگه. خود من شاید بتونم شخصیتم رو رشد بدم و سعی کنم آدم بهتری بشم ولی هیچ وقت نمی‌تونم و نمی‌تونیم بگیم که اوکی، من فردا خودم رو تغییر میدم! تا این که تحت همون بمباران منفی که دکتر میگه قرار نگیریم و من سه بار تو زندگیم این بمباران رو تجربه کردم. یه بار توی دانشگاه، به حدی که به خاطرش ریزش شدید مو گرفتم! و همون جا بود که اصطلاح " زایمان ذهنی "  تو ذهنم شکل گرفت که هیچ وقت از خاطرم نمیره.

دومینش رو نمی‌گم، به خودم مربوطه ولی نتیجه‌اش این شد که تنبلی رو به کل گذاشتم کنار و سومینش هم همین متنی بود که نوشتم. بمباران منفی که از درون خودم شکل گرفت و فکر می‌کنم که اهمیت زندگی رو بهم یادآوری کرد و خیلی درس‌های دیگه که باید کم کم از زندگی بچگانه فاصله بگیرم، مسئولیت زندگیم رو دستم بگیرم و بزرگ بشم.

#26_سالگی

 

 


امروز اصلاً حال درستی نداشتم، به قول یه بنده خدایی گذشته اینقدر تکرار میشه تا اون چیزی که می‌خواد رو بهت یاد بده. سی میلیون نذر کردم که بیاد. اما نیومد. یعنی یه چیزایی دیدم. ولی مگه میشه اعتماد کرد؟ تا وقتی که نبینمش از نزدیک، سمتم نیاد و غیره! نمی‌دونم.

من که چیزی نمی‌گم. چون حس کردم از یه جایی به بعد که باید بزرگ شم دیگه. بچه بودن بسه. نمی‌شد که همش بخوام بشه اون چیزی که می‌خوام. واقعیت کل احساسات الانم از یه حسادت کوچیک شروع شد. این که چرا اون شخص به پیجی به اسم کافه اینقدر توجه می‌کنه؟!

به خودم گفتم تو نباید انتظار داشته باشی که صاحب کل توجه، محبت و مهر اون آدم باشی که! بعد قبول کردم این موضوع رو. ولی بازم بیش‌تر و بیش‌تر شد. شایدم به این دلیله که از ساعت سه بعد از ظهر به بعد هیچ کاری نکردم.

البته یه حرفی هم به خودم زدم. شاید اون باعث شد این جوری بهم بریزم. گفتم دیشب با یه ویندوز اومد وبلاگم. همون ویندوز دهی که توی دفتر کاریش هست. چند روز پیش هم زمزمه‌ی شروع فصل سه شروع شده بود که پیج قبیله گذاشت. انگار که قراره یه چیزی بشه که کامل متوجه بشم کجای کارم.

خیلی سخته برام و می‌دونم این موضوع هیچ درمانی نداره. فقط باید بسپاریمش به زندگی. باید بدونم که این همون زندگیه که خیلی چیزا ازش خواستم ولی نداد. ساده زندگی کردن خیلی خوبه. اگه مثلاً هیچ وقت اینستاگرام و این‌ها رو نصب نمی‌کردم. اگه فیس بوک نداشتم، وبلاگ نداشتم، چه می‌دونم یه دختر معمولی بودم که الان ازدواج کرده بودم و بچه داشتم و از زندگیم راضی بودم!

نمی‌دونم، اما واقعاً این طوری هم نیست. یعنی کسایی که این طورین، خیلی خیلی بیش‌تر خاله زنکن! نمی‌دونم. قاطیم به خدا. من که نفهمیدم. به قول یارو کلاب هاوسیه باید صبور باشم. اما خیلی سخته. خیلی. صبور بودن رو میگم. احتمالاً انتظار دارم جدیداً ازش مثل سابق، که این جوری عصبانی شدم از دستش.

اما دقیقاً از شب قدر به بعد خنثی شدم. خیلی. بعد الان حس می‌کنم که حسم نسبت بهش داره کم میشه. یعنی مثل اون روزا نیستم اصلاً. یعنی این از خاصیت زمان هست ها. اما یه مسئله‌ای هم هست. احتمالاً من خیلی دهن بینم. یعنی یکی یه چی پیشم میگه، مستقیم یا غیرمستقیم. سریعاً قبولش میکنم.

مثل اون کامنتی که خوندم عاشق یه دهاتی شده! چرا اینقدر دهن بینم؟ اصلاً گیرم که گوشه‌ی ذهنش منو دهاتی بدونه، وقتی بیاد منو بگیره! یعنی من بهترین کسی بودم که تونسته تو کل عمرش ملاقات کنه! اگرم نیاد که برای من یه تساوی برد برد هست. معصومه، گلم، عزیزم به این موضوعات چرا دقت نمی‌کنی؟ این که تو با هر کسی ازدواج کنی، انگار که کل زندگیت رو بردی. مگه میشه به زور کسی رو خواست؟

معلومه که نه! طرف میاد خواستگاریت، کلی نازتو می‌کشن، بازم آخرش معلوم نیست چی میشه!! بعد تو بیای اینو به زور بخوای؟! ولی به نظرم فکر به خواستگارت، ازدواجت و غیره رو کلاً بذار کنار و ببین می‌خوای چیکار کنی تو زندگیت. این طوری خیلی بهتره.  


چون ازم خواستی حالم رو صادقانه شرح بدم، اومدم دارم این متن رو می‌نویسم. واقعیت این هست که من هیچ فکرشو نمی‌کردم که با یه پلیس بخوام ازدواج کنم، یا به طور کلی یه زندگی معمولی داشته باشم! اصلاً این فکر رو نمی‌کردم. من فقط دنبال یه فرصتم، فکر می‌کردم علیخانی این فرصت رو بهم میده. اما نشد و الان حال درستی ندارم. همین؛


هر وقت هر مسئله‌ای پیش میاد، پیش خودم می‌گم: ببین، هیچ درست و غلط مطلقی در این دنیا وجود نداره؛ همه‌ی آدم‌ها خودشون هم توی تصمیماتی که می‌گیرن موندن و خیلی‌ها با آزمون و خطا زندگی می‌کنن. خیلیاشون یه چارچوب‌هایی رو برای خودشون درست می‌کنن که انگشت به دهن این حجم از حماقتشون می‌مونم!

همه‌مون یه روز مودمون عالیه، یه روز بد، یه روز اجتماعی می‌شیم خیلی، یه روز فقط تنهایی علاج حالمونه. جدیداً متوجه شدم که در نهایت زاویه‌ی دید آدم‌هاست که تعیین کننده تموم تصمیماتشونه. اجازه بدید با یه مثال این موضوع رو بهتون نشون بدم. می‌خوام یه دختر یا پسر هجده ساله‌ی شمای نوعی، یه شغلی رو معرفی کنم.

این شغل به این شکل هست که شما در طول سال کار خاصی انجام نمیدی، اگر خیلی کمال گرا باشی، قطعا برای روز کاری که در انتظارتون هست، آمادگی بدنی لازم رو به دست میاری، اما این هم کاملاً اختیاری هست. اگر بتونی با کامپیوتر کار کنی، می‌تونی خیلی بیش‌تر کارت رو ارتقاء بدی و حتی می‌تونی درآمد بیش‌تری داشته باشی.

اگر بخوای تو این کار حرفه‌ای شی باید بتونی روز به روز به توانایی‌هات در زمینه‌های مختلف علمی و ورزشی اضافه کنی. برای این شغل هیچ گونه نیازی به سواد دانشگاهی نداری. هیجان این شغل چنان بالاست که از بخش تحقیقات تا بخش عملی کار، آدرنالین زیادی در بدنت ترشح خواهد شد.

توی این شغل کل کاری که باید انجام بدی، نصف روز هست. فقط یه نصف روز. البته این موضوع بستگی به  حجم پروژه داره!! اگر بتونی پروژه سنگینی رو برداری، حتی می‌تونی فقط با یه نصفه روز کار، کل عمرت رو دیگه سمت این شغل هم نری. بستگی به روابطی که با هم صنفات داری، می‌تونی تو این کار خیلی موفق‌تر باشی.اما یه مشکل داره، فقط یه مشکل!  "سعی کن دستگیر نشی!" چون این شغل دزدی کردن هست!!!!

من فقط تو این متن زاویه‌ی دید خود نوعی‌ام رو نسبت به یه کار پر دردسر و ...، عوض کردم و مزیت برای این کار درست کردم و اون رو بیش‌تر از چیزی که هست، نشون دادم. به این میگن تغییر زاویه دید. من هیچ کس رو تشویق نمی‌کنم که زاویه‌ی دیدشون نسبت به کارهای این چنینی عوض کنن، اما می‌توانم خودم رو تشویق کنم به تغییر زاویه‌ی دیدم نسبت به اتفاقایی که توی زندگیم میفتن.

با تغییر این زاویه جای این که خیالاتی بشم و سعی کنم که توی خیالات خودم به زندگی که می‌خوام برسم، می‌تونم از همین زندگیم هم راضی باشم. هیچ چیز مطلق درستی توی این دنیا وجود نداره. همه‌ چیز مربوط به همین زاویه‌ی دید هست. البته آن چه که خوب و مفیده، خوب و مفیده! اما وقتی دستمون به اون موضوع نرسه، بهترین راه حلی که وجود داره، تغییر نگرشمون نسبت به اون مسائل هست.


خیلی خستم، از اینستاگرام. به قول خودت نباید دیگه توش زندگی کرد. رو خودم می‌خوام سرمایه گذاری کنم، به برنامه‌ریزی که حتی اگر ازدواج هم کردم، طبق اون برنامه پیش برم. می‌دونی چیه؟ من از اون شخص هم خسته‌ام. اون آدمی که خودم تصور می‌کنم که الان رفته که عقب نشینی کنه. عقب نشینی که توی مردا رایجه!!

چقدر مسخره‌اس. این که یه نفر پیشت نباشه. اصلاً الان به حس خودم شک کردم. می‌دونی چی می‌گم؟! اون شور و اشتیاق قبل رو دیگه ندارم براش. همش می‌گفتم آدم باید با عشق ازدواج کنه! عشقی که این جوری باشه می‌خوام صد سال نباشه.

احتمالاً از خرداد ماه برن تو کار راستی آزمایی!!! بعیدم نیست. البته خرداد زوده. احتمالاً یه شایعه باشه. ولی اینقدر این شایعه‌ها به اون آدم نزدیکه که نمی‌تونم قطعی بگم که نه این طور نیست. می‌دونی چیه؟ دلم می‌خواد تو اجتماع باشم. خسته شدم از این وضعیت. عین دیونه‌ها با خودم حرف می‌زنم. خیلی بده. خیلی.

می‌خوام از اینستاگرام بکشم بیرون. نمی‌گم یه مدتی! چون زمانش دیگه برام مهم نیست. دیگه اینستا به دردم نمی‌خوره. یعنی از همون اول به درد نمی‌خورد. کم کم برم بازار. همیشه. چه خبره تو خونه! دارم چیکار می‌کنم  با خودم آخه؟!

 

 


همه‌ی ما آدم‌ها به تنهایی نیاز داریم، باید به دیگران فرصت بدیم، تنهایی بدیم، فضا و فرصت براشون فراهم کنیم که با خودشون خلوت کنن، دو دو تا چهار تاشون رو انجام بدن، کلی حساب کتاب کنن، ببینن می‌تونن فلان انتخاب رو داشته باشن؟ آدمها باید اول با خودشون کنار بیان، باید ببینن چند مرده حلاجن!

هر شخصی حتی اگر خیلی خیلی هم اجتماعی باشه، نیاز به فضایی برای تنهایی داره که آنالیز کنه تمام اطلاعاتی که در یک مدت کوتاه وارد ذهنش شده، اصلاً ممکنه نیاز داشته باشه که کسی باهاش حرف نزنه، می‌خواد بره یه گوشه‌ی دنج و فقط تماشاچی باشه، وقتایی که خیلی دور آدم شلوغه و یکدفعه همه سر و صداها می‌خوابه، آدم تو سرش کلی سر و صدا هست که اصلا ساکت نمیشن.

اینجاست که آدم نیاز به یه استراحت عمیق داره، اول به ذهن و فکرش و در کنار اون به جسمش. وقتی هیاهوی ذهنی کم کم از بین میره، وقتی هیجانات کنار میرن، اون جاست که آدم می‌بینه فلان چیز رو می‌خواد هنوز یا نه! اگه همچین شخصی بعد از پشت سر گذاشتن این هیجانات و هیاهوها، بازم سمتتون اومد، مطمئن باشید تا آخر عمرش نمی‌تونه شما رو فراموش کنه.

اما اگه سمت شما نیومد، یعنی توی دو دو تا چهارتای اون آدم، توی درگیری ذهنی اون آدم دیگه جایی ندارید و این باز هم خوبه و زیباست. چون تکلیف تون روشن میشه. در اصل ماجرا، این طور هست که چه انتخاب بشید چه نشید، هیچکسی نه برده و نه باخته! یادتون باشه این یه تساوی برد برد هست.


نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم و باید چی بگم. داشتم به این فکر می‌کردم که پست ببخشیم تا بخشیده شویم مربوط به من باشه، برای اون پست گول زن و اینا. خیلی حالم بد شد. یه بارم فکر کردم داری به شهرزاد میگی، بازم حالم بد شد. چرا نیست؟ چرا هیچی نمیگه؟ من مثل اسپند روی آتیش میمونم و اصلاً نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم. خیلی سعی میکنم که لذت ببرم از حسی که بهش دارم. ولی نتونستم. چون نیست.

چون هیچ ارزشی برام قائل نیست. به خدا منم انسانم، منم ارزشمندم برای اطرافیانم، برای خودم برای پدر و مادرم. حالا هر چقدر که سطح اجتماعی پایینی هم داشته باشم ولی حقم این نیست که مدام قلبم بلرزه، مدام فکر کنم که داری با پستای قیمت تگ یا داری با قبیله با من حرف میزنی!

چرا هیچ استوری نمیذاری؟ یعنی واقعاً گولم زدی؟ تمام مدت؟ باورم نمیشه، اگه این طوره هیچ وقت نمیبخشمت. اینو جدی میگم. من فردا آزمون معلمی دارم، دارم برای کسی نابودش میکنم که کنکور تجربی هم اون زمان به خاطر اون نخوندم. چرا این قدر به درد نخوری برای من؟

چه عشقی میتونم ازت بگیرم؟ چرا من درگیر تو شدم؟ چرا این دنیای لعنتی دست از سر من برنمیداره. مگه من چه گناهی کردم؟ اون از آزاده نامداری که اون بلا رو سر خودش آورد. همه‌ی ما آدمها ارزشمندیم. کاش اینو بفهمم. یعنی اگه این آدم نباشه من دیگه تموم میشم؟ چرا من همیشه یه اشتباه رو صد بار تکرار میکنم؟ دیگه به خودم قول میدم به هیچ کس فرصت دوباره ندم و خودم هم باید دیگه مراقب رفتارام باشم.

اما وبلاگ رو حذف نمیکنم و فعال میشم توش، نمیخوام تصور کنم که به خاطر این که من نخواستم و اجازه ندادم این طور شده. هیچیم نمیگم. ولی واقعاً دیگه بهش فکر نمیکنم، اینو جدی میگم. به گوه خوری افتادم. همش فکر پیششه مثل قبلاً این آدم هیچ وقت ازدواج نمیکنه چون حوصله شو نداره.


وقتی از یه مدل لباس، یا یه وسیله‌ی به خصوصی خوشتون میاد، اگه در اون حد بودجه داشته باشید، میرید می‌خریدش و ازش استفاده می‌کنید. نمی‌خوام در مورد مسائل این چنینی صحبت کنم. می‌خوام در مورد موضوعاتی حرف بزنم که دست ما نیست. همون مسائلی که از خدا می‌خوایم کمکمون کنه، همون مسائلی که فقط یک نفر می‌تونه به اون هدف برسه و برای آدم‌های دیگه‌ای میسر نمیشه اگه اون یه نفر برسه.

بعد حالا نگاه کنید که چند نفر (انگشت شمار منظورم نیست) به تعداد خیلی زیادی آدم در این دسته قرار می‌گیرن که اون شرایط به خصوص رو می‌خوان. بعد دارم خدا رو تصور میکنم که چیکار باید بکنه! یعنی باید اون به فرض خواسته رو به کدوم یک از بنده‌هاش بده؟

وقتی دعا می‌کنم همیشه از این موضوع می‌ترسم که نکنه یه بنده‌ی بهتر از من خدا داشته باشه که هم پاک‌تره هم شرایطش مساعدتره برای رسیدن به اون خواسته و قرعه به اسم اون آدم بیفته. کلاً ترس از آینده و این جور مسائل همیشه حال منو می‌گیره. بعد همیشه این جور مواقع رابطه‌ی خدا و بنده رو مثل رابطه‌ی آدمای بزرگ با بچه‌های کوچیک می‌بینم تا بتونم خدا رو بهتر درک کنم.

فرض کنین فقط یه دونه بستنی هست که خیلیم خوشمزه‌ست و باید بین چندین تا بچه‌ای که از قبل به شما گفتن که بستنی رو می‌خوان و براشون نگهش دارین، باید یکیشون رو انتخاب کنید! بعد می‌بینم چقدر کار سختیه!! من در مورد مسائل کاری و شغلی حرف نمی‌زنم، لطفاً بگیرید چی می‌گم!

این جور مواقع حس می‌کنم بهترین کار عقب نشینی هست. حس می‌کنم بهتره سر خدا رو خلوت کنم، اجازه بدم حق انتخاب خدا محدود تر بشه تا بتونه راحت‌تر تصمیم بگیره. جدا از این که یه چیزی هست به اسم مصلحت، شاید اصلا همین عقب نشینی من یعنی به مصلحتم نیست. البته باید بگم اصلا نمی‌تونم مصلحت رو درک کنم، چون اون بستنی خوشمزه رو خیلی می‌خوام ولی حس می‌کنم پافشاری کردنم هم به جایی نمیرسه. انگار که تو صف گرفتن اون بستنی من آخرین نفر وایسادم.

شاید این یه نوع مکانیسم دفاعیه که نمی‌خوام بزنن تو ذوقم که بستنی رو دادیم به یکی دیگه. شاید ترجیح میدم که همون اول خودم بکشم کنار و شرمنده خودم نشم. لااقل یه حرفی دارم برای گفتن به خودم، با علم به این که اصلا قرار نیست به اون بستنی برسم به خودم بگم که دیدی من خودم کشیدم کنار.

یعنی از اتفاقایی که تو آینده قراره بیفته خیلی می‌ترسم، خیلی. نمی‌دونم چه خبره!


دیشب یه اتفاقایی افتاد، متوجه شدم که شهرزاد خانمحمدی هم احسان رو دوست داره، قبلش قلبم یه لحظه ایستاد، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، درست لحظه‌ای که فکر کردم اول شهرزاد آهنگ خوب شد رو گذاشته، اما فهمیدم که شب یلدا چیزی حدوداً یک ماه قبل از اون ماجرا بوده

فال گرفتم گفتش که این ادم روش سمت دیگه‌است کلاً، ولش کن، رها کن خودتو، حالا یه نذریم بکن و اینا

دیگه خسته‌ام، از واقعیت، از توهمات، الان دیگه نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم. دیشب دو تا پیج اینستاگرام داشتم میخوام تا 4 ماه دی اکتیوش کنم. اون هیچ فیدبکی به من نداد. هیچ ریکشنی نشون نداد بهم. چیکار باید میکردم؟ حس میکنم رو آب  شناورم و شنا بلد نیستم. حس بدی دارم، به همه چی

دلم می‌خواست بیاد، دلم میخواست همه چی اوکی شه، نذر کردم حتی، ولی نمیشه انگار، انگار که من هر کاری میکنم نمیشه. خیلی دوسش دارم...، ولی اون منو نمیخواد. از عشق متنفرم، فقط درده، فقط رنجه. متنفرم از عشق. اون هیچ کاری نمیکنه و منو تا سر حد جنون میرسونه.

چیکار باید بکنم جز صبر، صبر کنم که از یادم بره این آدم و میره مطمئنم، تا آخر هفته همه چی برمیگرده به یه حالتی که چیکار باید میکردم. بعد از یک هفته به این فکر میکنم که زندگیم کجاست و من چیکاره‌ام؟ بعد به این فکر میکنم که کاش خواستگار معمولی بیاد، ازدواج کنم. به همین راحتی . اما هیچ کدوم از اینا جواب نمیده. اون هیجان رو نداره که ادم با عشق ازدواج کنه.

چی باید بگم؟ فقط از اون بالایی خواستم  که ...

احساسات من براش ارزشی ندارن. اصلا براش مهم نیستم، چند باری وبلاگ زدم ولی دیگه نیومد. چرا آدما یه بار دیگه به من فرصت نمیدن؟ گند زدم، همیشه میزنم. دیگه هیچ وقت هیچ فرصتی رو تو زندگیم از دست نمیدم. قول میدم به خودم. از هر نظر. امیدوارم رو قولم بمونم.

یه خصلت بدی که دارم اینه که فکر میکنم من رو هک کرده، ولی بی جا هم نیست! چون عکسای سیستانش یه چیز دیگه میگفت. والا چی بگم؟ خیلی دوسش دارم اما انگار نمیخواد بفهمه، خودشو میزنه به اون راه. دیگه مهم نیست. دیگه رها میکنم و انتظارش رو نمیکشم. نذرم سرجاشه ولی دیگه ظرفیتش رو ندارم واقعا

خسته‌‌ام. حالم بده. عصبانیم، خشمگینم. این عشق لعنتی کی تموم میشه؟ کی از یادم میره؟ کی؟ چرا هیشکی از دخترای اطرافم این شکلی نیستن که من هستم؟ همه دارن زندگی میکنن اما من هنوز اندر خم یک کوچهام! دارم به شهرزاد، الهام، مرضیه و اون 650 نفر فکر میکنم، اینا حداقل تریناشن، الان که دارم فکر میکنم میبینم، همه مون هم دردیم. اون که نمیتونه بیاد همه مونو بگیره. آخه میدونی چیه؟ من همش سعی میکنم به یه چیز انسانی چنگ بزنم، یه چیزی که بتونم خودم رو توجیه کنم که چرا بهم نمیرسیم! نمیتونم

منو دوس نداره؟ یعنی باور کنم؟ البته بعیدم نیست. مردا همینطورین. حساس نیستن. میتونن در آن واحد چند نفرو دوست داشته باشن. به هم ریختم، چی بگم ؟ نمیدونم. دلم میخواد این جا بود و یه سیلی میخوابوندم پای گوشش، البته در خیال. فکر نمیکنم در واقعیت این کارو بکنم.

من که دیگه تهی شدم، همیشه به یه عصبانیت ختم میشه کل کارام. من اگه نباشم، هیچ گزندی به اون نمیرسه، حس میکنم مزاحمشم، جدی میگم، دنبال یه کلمه هستم برای بیان دردم. برای بیان اوضاعم، دلم میخواد چنگ بزنم به یه کلمه، که منو نجات بده. شاید اون کلمه صبر هست. ولی من اگه پسر بودم احتمالا دختری مثل خودم رو نمیگرفتم، چون اصلا تعادل نداره

البته شاید ملاکای پسرا فرق میکنه، میدونی چی حالمو بد میکنه ،این که کل عمرم رو چادری و مذهبی بودم اما آخرش تو دسته دخترای قرتی منو میذارن. مگه برای کسی مهمه؟

نمیدونی چقدر دلم میخواد اون رو، ولی نیست و نمیاد وهیچی نمیگه حالم بده خیلی حالم بده حتی نمیتونم گریه کنم، دلم میخواد داد بزنم، خودمو خالی کنم، برم بیرون با چند تا دوست پایه، مست کنم، همه چی از یادم بره. ولی هیچ کدومو ندارم و حالم بده. خیلی بده.

حتی نمیدونم باید اون رو تخریب کنم یا خودم رو، یا درک کنم اوضاع رو! اصلا نمیتونم درک کنم چیزی رو. هیچی رو. چیکار باید بکنم، باید کجا برم، باید سمت کی برم، باید چی بگم،

دلم میخواد یه کاری کنم که اون دوباره منو بخواد و مچ شیم با هم. اما اون هیچ کاری نمیکنه و منو ذره ذره آب میکنه.  


بلد نیستم بگم، شایدم بلدم، خیلی هم بلدم ولی خجالت می‌کشم بگم! ولی دلم نمی‌خواد بهت نگفته باشم که چقدر بهت فکر می‌کنم. احتمالاً این پست رو حذف می‌کنم، احتمالاً از دست خودم شاکی میشم که این چی بود نوشتی؟ ببین اون هیچی نمی‌گه تو چرا خودتو کوچیک می‌کنی؟ ولی خوش به حال تو که می‌دونی آخرش چی میشه! چون همه چی دست توعه.

یه لحظه بیا از جنسیتمون جدا بشیم، من دختر نباشم، توام پسر نباشی، بیا از بالاتر به جسمامون نگاه کنیم. چون تو پسری می‌تونی ابراز علاقه کنی بدون این که بترسی کسی قضاوتت کنه حتی اونی که دوسش داری! ولی من دخترم و نمی‌تونم ابراز کنم، همیشه می‌ترسم نکنه الان خیلی زیاده روی کرده باشم؟ اصلا اون اولاش هم همینطوری بود! انگار که بلاک کردن و بستن وبلاگُ چه می‌دونم تلخ کردن اوقات خودم و تو برام مجوزدارتر بود تا این که در یک کلام بگم "منم دوست دارم! "

شاید برام سخت بود، شاید کل حرفا و کارایی که خواسته و ناخواسته مرتکب شدم هم دلیلش همین بوده! از سر دلتنگی؛ نمی‌دونم. من بلد نیستم دو خط شعر بنویسم، استوری کنم 24 ساعت؛ تو همین 24 ساعت غرور و عقل و منطقم بهم حمله می‌کنن که چرا این کارو می‌کنی، غرورم میگه منو نشکن، منو زیر پا نذار، عقلم همون لحظه پشت غرور وایساده و سرشو تکون میده که چرا داری ما رو این سمتی می‌بری؟! چشمای تو تحت فرمان منه، تو نمی‌تونی سر خود اوقاتشو تلخ کنی و همش بخوای به خاطرت گریه کنه!

منطق هم در حالی که داره لیوان قهوه‌اش رو سر میکشه و پاشو رو پا گذاشته، یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه میگه تو که بهش نمیرسی، یعنی منطق این رو میگه، شما دو تا بر چه اصل و منطقی با هم آشنا شدین که بخواید به هم برسید؟ روشو سمت عقل می‌کنه میگه عاقبتش گریه‌است، نهایتاً یک هفته، بعدش یه جوری درستش می‌کنیم.

عقل سراسیمه سمتش میره می‌گه با این حرفا نمی‌تونی ما رو خر کنی، من وظیفه‌ام پیشگیریه، من نباید بذارم اون تا یک هفته هم که شده، حالش بد بشه، باید یه شرایطی رو ایجاد کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب! غرورم تأیید میکنه حرفاشو و میگه من اجازه نمیدم خرد بشم و بشکنم.

اما... اما من کل سال رو پیشگیری کردم که درگیر نشم، یک بار فقط خواستم جسورانه عاشق باشم و سعی کنم از هیچی نترسم، من همین الانشم حالم خوب نیست. هر روز پی خبر تازه‌ای ازشم و کلی فکرم پیششه، همیشه میگم نکنه من اشتباه کردم. نکنه ...، میگیری چی میگم؟

چون من یه دخترم. اما اگه پسر بودم، خودم میرفتم جلو، خودم یه کاری میکردم، مستقیم میگفتم به اون آدم که دوسش دارم، دختره هم کیف میکرد. اگرم جوابش نه بود، زورش نمیکردم تکلیفم روشن بود. میدونم اگه من پسرم بودم بازم غرور داشتم، ولی یا تو غریزه مونه یا تو عرفمونه که پسر میره جلو.

میدونم که اومد جلو و درها رو بستم. اما اون موقع من علاقه‌ای بهش نداشتم، از همه مهمتر سر تا پا شک بودم که این آدم واقعا همون آدمه. اما حالا، تا اومدم اعتماد کنم، اون خسته شد. نمی‌دونم چرا دارم اصلا اینا رو مینویسم. احتمالا حذف میشه این پست، ولی من لعنتی میخوام مقاومت کنم، نمیدونم چرا واهمه دارم از نوشتن اینا. از نوشتن از خودم واهمه دارم.

انگار که خسته میشم شایدم از یه آینده ی نامعلوم میترسم! چی بگم؟ کاش میشد یه ذره از بالا به همه چی نگاه میکردیم، از بالا و از بخش انسانیمون، نه از بخش دختر یا پسر بودنمون، کاش میفهمیدیم که روحمون دختر یا پسر نیست، چون جنسیتی نداره. مگه عشق مربوط به روح نمیشه؟

دلم میخواد اینستاگرام دیگه نرم، دلم میخواد فرار کنم از خودم، از احساسم از همه چی. من مثل دخترای دیگه نیستم که خیلی شیک و مجلسی ابراز عشق میکنن، اصلا هم پستاشونو حذف نمیکنن، خیلی خوبن اینا، هر کاری میکنم مثل اینا باشم نمیتونم، از زیاد از حد گفتن احساساتم میترسم. میترسم. میترسم.

از اون ور هم از هیچی نگفتن میترسم. از کم بودن، زیادی میترسم. شرایط ما این جوری شده، چی بگم؟ عمرمون داره هدر میره، برای قایم باشک بازی الکی، بقیه دارن زندگی میکنن با هم، بچه دار میشن، سفر میرن با هم، اصلا دعوا میکنن، همه کاری رو با هم انجام میدن و ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم. مگه میخوایم یه رمان عاشقانه باشیم؟ یا میخوایم افسانه بشیم؟


و تو نمی‌دانی و ندانستی که چگونه در تمام وجود من رخنه کردی! من تو را می‌بینم در کوچه‌ها، در خیابان‌ها، میان چهچه‌ی پرندگان، تو هستی و بودی و هستی، تو در آن رمضانی بودی که صدای دل انگیز ابزار کارگران، نوید ساخت سازه‌های جدیدی می‌داد، تو را دیدم میان شعشعه‌ی آب جاری در کوچه‌های بالاتر از کوچه‌مان. تو را شنیدم میان صدای فریاد از شادی پسران همسایه‌مان. تو را می‌شنیدم و می‌دیدم. تو را حس می‌کنم هنگام فشردن پدال گاز رانندگان سرگردان. تو را شنیدم میان همهمه‌ی بازار، میان شیهه‌ی موتورسواران، تو را دیدم و می‌بینم.

ای کاش ... ای کاش برمیگشتیم به هم، بر می‌گشتیم به زمانی دور و معجزه‌ها را می‌دیدیم. نمی‌دانم من به قدر اطراف تو، قوی نیستم. از تو دورم. خیلی خیلی هم دورم. نمی‌دانم چه باید کنم؟ آیا باید برای تو بجنگم؟ در کدام میدان؟ میدان را نشانم بده و برنده شدنش با من. اما لا به لای احساسات ضد و نقیضم باوری دارم از درون درون درون کوچکترین هسته‌ی کوچکترین سلول بدنم، در میان میلیاردها میلیارد سلول بدنم، امیدی جوانه زده که می‌دانم اگر من بخشی از افسانه‌ی تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت.

یک روزی یک جایی، تماسی دریافت می‌کنم، پیامی به من می‌رسد که نقطه‌ی عطف زندگی من خواهد بود. من امید دارم به آن روز، به روزی که با تو خواهم بود. می‌دانم که خدای من، همان خدای دختران دیگر است، اما خدای من و تو با هم کاری برایمان خواهند کرد و من به این ایمان دارم. روزی من را می‌فهمی، روزی می‌آیی. این کلمات دل خوشی نیست. این کلمات باور هستند. به من باور داشته باش. من و تو با یکدیگر، یک مای قدرتمند خواهیم شد.


تمام روزهای تاریک زندگیم را فقط برای رسیدن به تو صبوری کردم. تو را می‌دیدم، از پس برگ‌های پاییزی که در هاله‌ای از مه گرفتار وزش باد شده بودند. تو را دیدم، دستم را دراز کردم، دنیا دور سرم چرخید، هیچ کس نفهمید چگونه تو را میان کلبه‌ای گرفتار آرامش گم کردم. تو را دیدم در تک تک لحظه‌های زندگیم، در پس قالی شستن‌های زن همسایه، در پس عروسی دختر همسایه، میان چراغانی‌های کوچه که ما اجازه نداشتیم به آن عروسی برویم. تو را دیدم، در میان کوه‌های مه گرفته‌ی رو به روی خانه‌مان، لحظه‌ای که مادرم شیر داغ و خرما به ما میداد. تو را دیدم در میان تک تک کابوس‌هایم، تو را دیدم در عرش و بعد تو را دیدم روی زمین، به سمتم آمدی اما نادیده‌ات گرفتم. تو را دیدم، به خدا قسم که تو را دیدم.

اما نیامدی، شاید تعبیر صحنه‌های کودکیم هستی، ناپدید شدی. شاید باید روزها را با فکر تو سر کنم. فکر می‌کردم تو همان افسانه‌ی من هستی و روزی می‌آیی و محال ممکن است که ما از هم دور باشیم. چهار سال گذشت از رمضان 96 و تو نیامدی. سالها با چه خاطراتی که سر نکردم، با چه ایمانی که به تو فکر نمی‌کردم. باید میشد. باید میشد. باید میشد.

نمی‌دانی حالم چقدر خراب است، مثل همیشه. فکر می‌کردم معجزه‌ی زندگی من هستی و قرار است تا آخر دنیا با هم باشیم. اما هیچ کدام از رؤیاهایم تحقق نیافت، برایت نذر کردم. نذر امام رضا. انگار که دخترهای قوی‌تر از من، پاک‌تر از من هستند که دعاهایشان گیراتر است. من در گردابی دست و پا می‌زنم که حتی نمی‌توانی تصورش را هم بکنی. خواستم از فکرت انرژی بگیرم، اما نمی‌توانم، خیلی ضعیفم. فکر تو خیلی گسترده است و دل من کوچک.

این انصاف نبود، تو را میان دل تنگیم برای خواهرم دیدم، لحظه‌ای که در هوای تاریک غروب به منزل آمد و شام کباب داشتیم. همه جا بودی. از همان اول عاشقت بودم. اما نیامدی. نیامدی. نیامدی. به همه کس متوسل شدم، به همه جا نگاه کردم. اما نیامدی. هر اشتباهی را سه باره چهار باره تکرار کردم، ولی نیامدی، کافر شدم، مسلمان شدم از نو، نیامدی. تو قلب مرا شکافتی و ندوخته رفتی. این چه زهر شیرینی است؟ چقدر برایت گریه کردم!

نمی‌دانم چه باید بگویم؟ نیامدی! هیچ وقت نیامدی، حتی از کنارم هم رد نشدی، از هیچ کجا نیامدی، اتفاقی هم نیامدی. تو فقط نیامدی. تنها کاری که در آن ماهر بودی، نیامدن. نیامدی، نیامدی، نیامدی. حس کسی را دارم که میان بحبوبه‌ی درگیریها زیر پا افتاده و از عزیزترین کسش، سنگ می‌خورد. نیامدی و مرا رها کردی، میان آتشفشانی از دلتنگی. چگونه دلت آمد؟ تقاص پس می‌دهم؟ تقاص چه؟ تو کی تقاص پس میدهی؟ به این ها هم فکر کرده‌ای؟؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۱۶
گودنایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی