این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۶ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

خدا

این روزا که دارم کتاب انسان در جستجوی معنا رو میخونم یه قسمتی ازش ذهن من رو درگیر کرده. اون جا که در مورد معنا در زندگی با دو فردی حرف میزنه که قصد خودکشی دارن.
یکیشون یه پدره و دیگری یه دانشمند.  به اولی میگه که تو پسری داری که چشم به راهته و به دومی میگه که تو هم کتابهای زیادی هست که هنوز ننوشتی. و این ها رو معنای زندگی این دو فرد معرفی میکنه.
یادمه در بچگی من هم زمانی که تحت فشارهای کم ولی به ظاهر زیاد اون زمان بودم و در عالم بچگی به خودکشی فکر میکردم همیشه یا چشمایی گریان میخوابیدم. چشمای گریان من نتیجه ی تصور ان چیزی بود که از نبود خودم و پیدا کردن جسدم توسط خونواده تصور میکردم.

اینقدر ناراحت میشدم و میگفتم نه من دلم نمیاد این ظلم رو در حق بقیه بکنم.  ضمن اینکه در نهایت هم به این نتیجه میرسیدم که نهایتا یک سال هست این عزاداری و هر کسی پی زندگی خودشو میگیره.

در واقع من اون زمان به معناهای زندگیم توجه کرده بودم. و بهشون فکر کرده بودم بدون اینکه خودم بدونم اینها همون معناهای واقعی زندگی هستن.

من همیشه فکر میکردم داشتن معنا در زندگی یعنی هدفی بزرگ، مثل اون چیزی که توی فیلم ها میبینیم.  یه قهرمان یه اسطوره. اگر غیر از این باشه پس معنایی توی زندگی مون وجود نداره.

قبل تر ها یه کلیپی دیدم در مورد اینکه هدفتون توی زندگی چیه و هیشکی جواب نداد. از مردم کشور خودمون سوال کرده بودن. شاید باور نکنید ولی من از یکی دو سال پیش هدف زندگیم رو مشخص کردم.

این که تا هشتاد، نود سالگی بتونم زنده بمونم و زندگی کنم.  مخصوصا با شرایط حال حاضر کشور🤭 و حسرت هیچ چیزی توی دلم نمونه.  منظورم همین چیزای معمولیه. که الان حین خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا متوجه شدم که تعبیر اون زمان من از نداشتن حسرت  و تجربه کردن هر چیزی شاید همون ساختن پله به پله ی معناها توی زندگیم بوده

خدا

در مورد خدا هم بگم. زمانی که به مدت یک ماه (که الان هم توش هستم) مریض شدم پشت سر هم.(تب و لرز، پری، عفونت واژی، سرمای شدید)

مخصوصا توی اولین مریضیم که همون تب و لرز بود خیلی اذیت شدم. اون زمان بود که احساس کردم هیچی ندارم. شده بودم یه تکه چوب که دارن ذره ذره توسط تندروها سوخته میشه و هیشکی هم بهش نگاه نمیکنه جز برای انتقام  . مثل کسی بودم که هیشکی بهش اهمیت نمیده  (درصورتی که پرستاری هم شد ازم)

اما درد!  درد اون زمانی خودش رو بهم بیشتر نشون میداد که تنها بودم و نمیتونستم بخوابم، که تنها بودم و بی قرار از درد  ....

اونجا بود که یاد حرف نیچه افتادم. میگفت بشر به خدا نیاز داشت برای همین هم خلقش کرد. البته من نمیخوام مثل نیچه حرف بزنم. من دارم کمی احساسی ترش هم میکنم

من از اعماق وجودم متوجه شدم درست در اوج درد که به کسی نیاز دارم از ته دلم صداش بزنم. حالا هر چقدر هم که بخوای بگی اعتقادی نداری بهش. من نیاز دارم یکی باشه توی دل تاریکی شب ساعتای سه نصف شب که همه خوابن و من بی خوابی زده به سرم برم توی بالکن باهاش حرف بزنم و خیالم راحت باشه از اینکه یه نگاه کوچیکش بهم تمومه

خیالم راحته چون نیازی نیست همش بهش توضیح بدم.  خودش همه چی رو میدونه. حالا هر چقدر هم که علم بگه نه نیست!!!  حالا هر چقدرم که عقل بگه توجیه پذیر نیست.

من نیاز دارم فردا روزی دم مرگ حداقل بهش بگم که من تحقیق کردم نشد اما ته قلبم دوست داشتم ته قلبم قبولت داشتم که فردا روزی اگه همه ی معادلات منطقیم در هم پیچید و فهمیدم اشتباه کردم بی پناه نباشم.

درست مثل روزی که مریض شدم تنها نباشم. یکی باشه که صداش بزنم. یکی که بزرگتر از من و همه ی ما باشه. که اگه فردا روزی عبادتایی که نکردم پشتیبانم نبودن حداقل انصاف و مروتش شامل حالم شه

من فهمیدم که تنهام، که تنهاییم. این تنهایی هم با آدم ها پر نمیشه، شاید بهتره بگم ما سه نوع تنهایی داریم. تنهایی اول منظور داشتن معشوقه، رفیقی که بی قید و شرط دوست داره
تنهایی دوم مربوط به وقتی که نیاز به تعامل به دیگران داریم به عنوان انسان، بشر
وتنهایی سوم یه چیز ماوراییه، توی سختی ها، بیماری ها و غیره، اره دو گروه اول هم میتونین بهمون روحیه بدن اما کافی نیست  . این تنهایی فقط با یه چیز خیلی قوی حل میشه چیزی مثل خدا

بعد از اون طرف مدام یه سری جملات از کتابایی که بی اعتقادم کرده بودن توی گوشم بود که انسان ضعیفه و از روی ترس هست که میگیم به خدا اعتقاد داریم. اما الان با خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا فهمیدم که من هم در سیر جستجوم برای پیدا کردن معناهای متفاوت، خدا رو هم پیدا کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۱:۴۶
گودنایت
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۳۱ ب.ظ

یه سوال کلیدی

اگه پول مهم نبود، دوست داشتی چه شغلی داشته باشی؟ 

 

 

ایده: تلفیق عزت نفس، سیلی واقعیت و انسان در جستجوی کمال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۸:۳۱
گودنایت

شطرنج و مهره ها 

معماری به سبک انگلیسی 

گنبد مسجد

کتاب خواندن

رقص درخت ها در باد شب هنگام

باران

هری پاتر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۹
گودنایت
پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۲۷ ب.ظ

من

خیلی وقته که میخوام بنویسم، اما به هر بهونه ای که شده خودم رو سرگرم کردم. به احتمال 99 درصد جبر رو میفتم و نمیدونم چطوری میتونم این قضیه رو جمعش کنم!!!  

 

دیگه باید ترم بعد شبانه بردارم این درس رو، دارم به خیلی چیزا فکر میکنم، دلم یه مداد زرد که ته اش یه پاککن با پایه ی قرمز رنگ داره میخواد، دلم میخواد باهاش تمرین کنم، ریاضی، شطرنج، هر چی

 

دلم میخواد یه گیتار بخرم بتونم باهاش بزنم، بعد مثلا سال بعدش یه ویولن بخرم و از این جور کارا، دلم میخواد مطالعه کنم ریاضی رو، برم تو بحرش، مثل روح که میگفت یه بار شش ماه نمیدونم چند ماه تشسته بود پای عربی اینقدر خونده بود که حد نداشته 

 

دلم میخواد ززنگ باشم و به خیلی کارا برسم. 

 

اهمال کاری 

 

یه کار کوچیک رو پشت گوش بندازی، بقیه کاراتم همینجوری پیش میره

 

الان تایم عالی واسه درس خوندنه، فردا مسابقه شطرنج میخوام برم، بعد مدت ها😍😍 اوایل که وارد یه کاری میشی استرس نداری ذوق خالصی فقط، اما وقتی حرفه ای شروع میکنی اعصابت بهم میریزه اما به نظرم ادم باید نیمه پر لیوان رو ببینه

 

چیزی که جدیدا میخوام ببینم نیمه ی پر لیوانه

 

مثلا همین جبر، دو ترمه که دارم برش میدارم، ترم دیگه اگه برش، دارم شاید یتونم با نمره خیلی خوبی پاسش کنم، 

 

امیدوارم فقط یه چند نفری با من یرش دارن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۱ ، ۱۳:۲۷
گودنایت
شنبه, ۳ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۰۵ ق.ظ

یک سر و هزار سودا

احساسات من همیشه همینطوری بودن. نارضایتی! فکر کردن به کارهای به تعویق انداخته شده و کمال گرایی در داشتن احساسات خوب. لزوم برنامه ریزی برای انجام کارهام. حتی سفر رفتن، بیرون رفتن، درس خوندن نوشتن پایان نامه و جالب تر از اون اینکه قریب به 90درصدشون هم عمل نکردن به برنامه ریزی ها!! 

کسی من رو از بیرون ببینه چی مشاهده میکنه؟  دانشجوی ارشد که معلم و مربی نیست.  همین. ولی توی مغز من هزار تا چیز میچرخه. پس مسخره ست. هزارتا کار که انجام ندادم.  به خودم میگم ولشون کن اما میبینم از اول تابستون تا الان درگیرشونم!!! از همون سال 96 که اون رمان لعنتی رو تموم نکردم  . انگار که زندگیم یه پله اش توی کنکور درست ساخته نشد و از همونجا گیجی من شروع شد.  اما اجازه بده من بهت بگم عزیزم. اینطور نیست. زندگی اینه ربطی به ساختن پله یا خراب شدنش توی یه برهه ی خاص نداره. یادت باشه کلاس دهم که از نظر خودت ایده آل ترین زندگی رو داشتی چقدر گلایه داشتی ازش!!! 


فقط بهت میگم تو اگه نتونی حال خودتو با خونه موندن و با همین امکانات خوب نکنی نمیتونی هیچ جای دیگه ای خوبش کنی!! 


***************************************


آه خدای من در حالی که رعد و برق شدیدی داره میاد و بارون تندی هم پشت سرش داره میباره من مات و مبهوت نوشته هام موندم. مثل همیشه به دنبال مقدمه چینی و بعد نتیجه گرفتن هستم!!  یعنی نمیشه نتیجه ای نگیریم؟  نمیشه در پایانش هیچ گونه منطق و راه حلی نیاریم؟ 


ذهن من گیر کرده، باید بپذیریمش. باید بپذیرم تمام چیزهایی که شاید به من حس خوب ندن. اما حس خوب گرفتن یا نگرفتن یه جورایی به فاکتورهای مختلفی بستگی داره. چون میبینم که یه نفر از مسئله ای داره لذت مییره که من انزجار دارم ازش!!! 


در کل چیزی به اسم پذیرش رو دوست دارم.  بدون این که لازم باشه حتما کار به خصوصی انجام بدم براش؛! 


آه یادم رفته بود که من یه فرمول میخوام، یه چیز همیشگی!  (خوش اخلاقی)(عزت نفس)( بیان خواسته ها) نه اینطوری نمیشه! 

+اگه کاری قراره انجام بشه چرا الان انجام نشه؟  (اهمال کاری) 
+مطالعه کردن و یادگیری
+بیشترین کار در کمترین زمان ممکن
+همیشه خودتو مشغول کاری کن تا فکرای مسخره نیاد به مغزت


خوبه؟ این همون هوای فوق العاده ایه که من همیشه دوست دارم. نزدیک به ده سالی میشه که سعی میکنم خوابم رو تنظیم کنم اما جز در معدود مواردی که سرکار میرفتم یا دانشگاه موفق به انجامش نشدم.  هیچ چیز نتونست به من انگیزه ی این رو بده که قبل از ساعت 8 بیدار شم جز سیب زمینی پنیری که خواستم واسه صبحانه بخورم و همون باعث مسمومیتم شد😂😂


به خودم چی بگم؟ بگم به هیچی فکر نکن؟ 😂😂


مدیتیشن؟ 


کارها رو اصلا بهشون فکر نکن، دونه دونه مثل وقتی که خونه رو تمیز میکنی انجام بده؟! 

همیشه یه کاری بکن. همیشه. به نظرم خارجکیا بهترین کارو میکنن. خودشونو مشغول میکنن. به هرکاری. مخصوصا وقتی حالشون اوکی نیست حالا به هر دلیلی. اونا خیلی از ما زودتر فهمیدن این چیزا رو. 

فکر کنم دوست دارم روی مهارت کلامیم کار کنم. منظورم رو برسونم همینطور که میخوام.  به خصوص دایره ی واژگانم رو قوی کنم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۱ ، ۰۳:۰۵
گودنایت
پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۲۰ ق.ظ

کلی چیز

خدای من! 

از کجا باید بگم اصلا؟ 

از هیچ جا؛  درست مثل همین الان که به خودم میگم انقباضش رو کمتر کن! 

حس میکنم همس دیگه مثل قبل نیست. شایدم من مثل قبل نیستم. نمیدونم 

اما یه چیزی تغییر کرده

یه چیزی شبیه به اینکه منم خواسته دارم

نمیدونم

زندانه این؟ 

تغییری که من رو میترسونه

حتی شد دعوا بعدش آشتی ولی خب

همش به خودم میگم باید بریم فلان جا اینجا اونجا بدون اینکه برای خودم معنی خاصی داشته باشه

ولی فقط میخوام سفر بریم

دارم به زور زندگی میکنم 

اینطور نیست که بکشه

اینطور نیست که خوبه

بریم خوش میگذره 

فقط دارم به زور خودمو میکشم انگار

نمیدونم 

شاید از وقتی که فهمیدم من باید تصمیم بگیرم

دیگه مثل قبل نیست که بقیه برنامه بچینن منم باهاشون برم

جدیدا هر چی میشه از همس میپرسم اینکارو بکنیم؟ نظرت جیه؟  شیرینی چی بخریم؟ 

من میتونم برم بیرون؟ 

خزعبلات

عزت نفس کوفتی باز

این همه مسئولیت رو دوش خودم گذاشتم حالم از همه شون بهم میخوره

حوصله هیشکی رو ندارم اصلا

آه

گفتم حوصله؟ 

اصلا نمیتونم این جمله ی حوصله ی هیشکی رو ندارم رو به کار ببرم اصلا!!! 

هیشکی؟ 

یعنی کی؟ 

مگه کسی بوده؟ 

مگه فقط خودم نیستم؟ 

فقط فقط خودم؟ 

داره آینده منو میترسونه

حالم خوش نیست با خودم

یه نوزادم بیاد؟ 

خدای من!!!! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۰۱:۲۰
گودنایت