تا ۶ هفته به انضمام ۲ هفته قبل اومدن دفترچه، هرررر فکر مسخره ای توی ذهنم بود انگار همه محاصره ام کرده بودن خصوران بگیر تا باصرو مرضی و مری خواهر و حتی فولیک همهههه.
تا وقتی که به مصی پیام دادم بابت اون قضیه چوه سرت هاوردنه.
از نظر درسی فک میکردم که ولش میکنم. و فقط سعی میکردم برم جلووو فقط. فک میکردم میشه رژیمم گرفت کنار درس، ورزش کرد و میشه کنارشم اشپزی و ظرفم شست. ولی هیچ کدوم عملی نبود!
درسارو فقط میبردم جلو. اصصصصلااااا کیفیت خوندن نداشت شاید همون لحظه با کیفیت بود ولی وقتی مرور نشه هیییییییچ فایده ای برام نداشت. خصوصا اختصاصی ها که همونجور گذاشتمشون کنار الان. کل فنون، کل سنجش همینطوری گذاشتم کنار. تا الانم فقط ۷ فصل پرورشی خوندم اونم فقط بخش ویسها
و نه قسمتهای اضافی از جزوات!!!!
رویکردها رو که اصلااااا انگار نه انگار خونده باشم قسمت تخصصی ها! اصلا نکردم بعد خوندن هر کتاب، آقا اصلا بعد خوندن مثلا پنج صفحه، برگردم ببینم چی خوندم!
همینطوری رهاشون کردم تا روز سه شنبه هفته قبل ازمون. چهار روز طول کشید تا بفهمم چطوری باید مرور کنم و وارد درسا بشم جراتشونو پیدا کنم!
بماند که یک روز تمام نشستم تستهای تالیفی خط، به خط مضخرف خوندم که اونم فامیل پولشو داده بود به دردم نخورد!
جای اینکه مفهومی بخونم و مرور کنم در طی این یک ماه، جای اینکه بیام مثلا یه صفحه میخونم رمزگذاریشون کنم. مخصوصا عنوانا و رویکردا و اهداف و فلان و فلان هر چی چیز گزینه ای بود!
البته قصدم ازین کارا این بود که فقط میخواستم برم جلو، پیش برم جلو!!!! چون یه روزایی بود که کل روز درس نمیخوندم. بعد مثلا همس میگفت بخون شش عصر تا ۱۲ هم فرصت خوبیه. بعد نمیخوندم
روز بعد مجددا شروع میکردم و....
تا حد ممکن سعی کردم به انگیزه کاری نداشته باشم و برم جلو
اما مطمینم اگه الان تسلیم نشم میشه یه کاری کرد هنوز امیدی هست