این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۲۵ ق.ظ

صبح پیکی بلایندرزی

 

 

حسی که الان دارم دقیقا همون حسیه که بعد از تموم شدن یه سریال بهم دست میده. شاید دنباله روعه یه جور انقلابم! 
صدای تکرار شونده ی گنجشکا بیرون از خونه و روشن شدن تدریجی هوا. آه چه قدر جالب این درست همون حالتیه که طرفای صبح بعد از دیدن دو فیلم خیلی ترسناک از روبیکا دیدم. 

اولیش یه فیلم ترسناک بود و دومی یه فیلم فوق وحشیانه در مورد یه خونواده ی دیوانه که مردم رو با اره قلع و قم میکردن. یادمه ساعت شش صبح بود و در حالیکه خیره شده بودم به درخت انجیر همسایه، پرواز گنجشکا رو هم میدیدم. صداشون... دقیقا همین صدا. دم دمای صبح! 

و وقتی الان دارم بهش فکر میکنم میبینم که چقدر همه جای دنیا مثل همه اون زمان وطن بودم... 

حالا که دارم دقیق تر میشم میبینم هممون مثل همیم! 

صحنه پیوسته بجاست!! 

دقیقا همونه. حالا هر چقدر هم بخوایم بگیم جمله ی تکراریه یه چیز جدید بگو...  . هر چقدر هم که ارزش ها بی ارزش بشن. 

من مشکل خواب دارم! از وقتی که یادمه. این اواخر هم شدید تر شده. هر وقت بحث درس خوندن میاد وسط! من کلا فیلسوف میشم. چرا؟ چون درس نمیخونم. 

اصلا این مزخرفات رو بیایم بریزیم دور. 
زندگی یعنی تلاش. 
یعنی پر کردن تایمات از کارایی که لذت میبری. 

یعنی چی؟ 
یعنی اگه همه میگن بریم مهمونی، بریم پارتی، بریم بشینیم عین جغد به هم نگاه کنیم ولی ترجیح تو نشستن توی خونه س چون ازش لذت میبری حالا یه فیلمی ببین یه کتابی اصلا یه رمان بنویسی از این موضوع خجالت نکشی هیچ بلکه اصلا پافشاریم بکنی. 

حالا از اون ور. مسئولیت پذیرم باشی که دیگه چه شود. من تا نیم ساعت دیگه استراحت میکنم. بعد مثلا یه ساعت مطالعه میکنم. این یه ساعت واقعا مطالعه باشه مثلا اینطوری. 

همین. 

حالا هی شعر بگیم همش تا شب! 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۲۵
گودنایت
جمعه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۳۴ ق.ظ

شکرگذار

دارم به روزی فکر میکنم که یکی از دوستای دوران راهنمایی خودم رو توی خیابون دیدم. اگه اشتباه نکنم اسمش ناهی قلی زاده بود. هر چه هست فامیلیش رو درست گفتم. یادمه که بهم گفت من دلم میخواد خونه دار شم. دلم میخواد فقط تا دیپلم درس بخونم و حتی ممکنه رشته انسانی رو بردارم. 

دختر مرتبی بود.  با وجود اینکه خیلی خجالتی و ساکت بود. همچنین با اضافه وزن زیادی که داشت هیچ مشکلی نداشت. یادمه بعد از یه صحبت طولانی که باهاش داشتم چیزی که توی وجودش تحسین برانگیز بود برام صداقتش با خودش بود. 
اون به خودشناسی عظیمی رسیده بود. میدونست از زندگیش چی میخواد. دختری که سطح درسیش متوسط رو به پایین بود اما کاملا آینده ی خودش رو میشناخت. 

حدودا دو سال پیش دیدمش. من همچنان همون تیپ کلاس نهم رو زده بودم. از کنار بیمارستان امام مثل بقیه ی روزهای زندگیم داشتم با عجله رد میشدم که یک آن اون رو دیدم.

یه چیزی شبیه به اسلوموشن بود. ناخودآگاه سرعتم کم شد. منی که ۲۶ سالم بود(دو سال پیش) و درست ۱۲ سال از اون روزها گذشته بود. جالب تر اینکه اون طرف خیابون مدرسه ای بود که من و اون اونجا دوره ی راهنمایی مون رو پشت سر گذاشتیم. 

این دوازده سال مثل سیبی که هزاران بار به دور خودش میچرخه من خیلی تغییر کرده بودم. جز ظاهرم. اما اون همون دختر بود. تفاوتش با دوران مدرسه  در روسری سرش بود که با گیره ی مخصوص محجبه ها بسته بودش. 

کل لباساش تمیز بودن و مشخص بود که با وسواس زیادی هم انتخابشون کرده بود و هم تمیزشون. 
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد و حتی دنبالش بودم حلقه ی دستش بود. 

چیز عجیبی در درونم شکل گرفت. تحسینش کردم. اون به آرامی در حالی که تماس چشمی زیادی با کسی برقرار نمیکرد درست مثل دخترای به اصطلاح با حیای دهه ۶۰ راه میرفت.  از کنارم رد شد. 

و چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که اون به هدفش رسیده بود. لبخند رضایت داشت. همین کافی بود تا تلفیقی از احساسات مختلف وجودم رو بگیره. یه چیزی مثل باد خنک بهاری اول صبح. 

الان که دارم به اون روز فکر میکنم پیش خودم میگم همین الانم دقیقا آرزوی دو سال پیشمه. پس اینقدر خودم رو سرزنش نکنم و شکرگذار باشم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۳۴
گودنایت
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۳۴ ق.ظ

مادرم

الان درست نصف شب فهمیدم که مامانم دو سه روز پیش سکته کرده! فشارش روی ۱۷.۵ بوده و من بی اطلاع بودم
یه استان دیگم، ماشینم نداریم... 

و من چرا اینقدر برای مادرم کم گذاشتم این مدت
چرا یه هفته یه هفته پیشش نموندم؟ 

چرا روی سرم نذاشتمش؟ 
چرا ماساژش ندادم؟ 

چرا دستاشو بوس نکردم؟ 
چرا بغلش نکردم

مامانم
همونی که با کلی ارزو واسم کلی طلا خرید 
همیشه هوامو داشت

عیدی همین امسال بهم ۱۵۰ تومن داد
دارم دیونه میشم بخدا 

 

 

مامانم متولد اوایل فروردینه، امسال درست توی تولد ۷۰ سالگیش سکته کرده و منم دستم هیچ جا بند نیست این وقت شب زنگ بزنم. توی گروه خانوادگی مون فهمیدم. توی ایتا. خیلی کم بازش میکنم این اپ رو.  امشب گفتم بازش کنم ببینم چی گفتن ابجیا و داداشا. که یهو... یه ویس از داداشم که زنگ زده بود به دوست دکترش

 

و من شوکه بودم دستمو کوبیدم روی سرم رفتم توی پذیرایی تا الانش دارم گریه میکنم. یه استان دیگم و نمیدونم چه غلطی بکنم؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۳۴
گودنایت