شوهر و بچه
این روزا احساس تنهایی میکنم. زنگ زدم به ابجیم دیگه وقت نداشت بنده خدا، با هر کی تماس میگرفتم درگیر کاری بود. بعضی وقتا فکر میکنم هنون خواب عصر گاهیم شاید از این نظر بود که خیلی تنها بودم و نمیخواستم بفهمم.
این روزا که دارم صبح زود بیدار میشم میفهمم که چقدر تنهام. همس که تا چهار سرکار بعد خواب بعد بازار یا باشگاه. من همش خونه.
مثلا امروز جمعه بود ساعت دو رفت باشگاه با چنان ذوقی سوار ماشین دوستش شد که من یادم نمیاد دیده باشم ازش.
بدخلق شده، چیزی میشه سریع از کوره درمیره، قبلنا اینطوری نبود ب قول خودش بغض میکرد اما الان اصلا.
این چند وقتم همش خوابای بد میبینم راجع بهش. فکر کنم یه خبراییه.
میخواستم این تابستون اقدام کنم اما فکر کنم دیگه بهتره نکنم این کارو. حالا یه چند سال دیگه شاید یکی بیارم.
از این وضع راضی نیستم. اصلا. امروز به شدت احساس تنهایی کردم. ولی اون با دوستاش بود. مثل همیشه. از وقتی ازدواج کردیم اون همیشه مسابقه هاش به راهه ولی من هیچ.
امشب حرف دلمو بهش زدم سریع از کوره در رفت. اینطور نمیشه!!!
انشالله که خیر باشه عزیزم ... نمیدونم چی بگم ولی تو هم بخودت برس و همه ی وقتت رو نذار واسه شوهرت ..
برو باشگاه ، کلاس هایی که دوست داری ، برقص و حال دلت رو خوب کن ... گاهی فقط باید خودت خودت رو خوشحال کنی و بعد اونهایی که بی توجه هستن بهت ، نظرشون جلب میشه