این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۳ ق.ظ

امتحان و کار

سه تا پروژه

یه امتحان سخت

 

با یه روحیه الان برم تو نت بچرخم🤦🏻‍♀️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۳
گودنایت
يكشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۰ ب.ظ

ارزش چیه؟ من که قاطی کردم!

کی میگه ارزش چیه!

هنوزم همون چیزای کلیشه ای ارزش محسوب می شن حالا هر چقدر بدویی هم هنوزم همونا ارزشن

مهم نیست ولی !

اگه اهمیت بدم که دیگه نباید این جا باشم، اصلا نباید دیگه زندگی کنم !

بیخیال دنیا

حداقل کم ترین کاری که از دستم بر میاد رو انجام بدم، برای خودم برای روحیه خودم نه واسه تایید بقیه که ارزشی نداره واقعا نداره الان خوششون میاد ازت بعدش دوباره نه

انگار که مثلا ما کی هستیم کجا می خوایم بریم هیچ کس بی نقص نیست

اما واقعا این چیزا عادی میشه بخدا میشه

حالا ببین کی گفتم

مهم این که آدم روحیه اش رو حفظ کنه با همون چیزای کوچیکی که خدا به خودش داده به شخص خودش حالش خوب شه

البته می دونم لزوما هم این طور نیست

ولی خوب هر بار باید سعی کنیم اهمیت ندیم

واقعا چیزی که عادی نمیشه داشتن اعتماد به نفسه حالا ببین کی گفتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۰
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۲ ب.ظ

10

9

مجموعه ی هری پاتر رو دیدم ، شخصیت پروفسور سوروس اسنیپ با بازی آلن ریکمن ، که می تونم به جرات بگم از جمله جذاب ترین ها هست ، الان که نگاه می کنم می بینم ، سکانس هایی که بازی کرده خیلی کم بوده اما نقشش یه جوریه که انگار همیشه حضور داره ، جالب اینجاست که این فقط حرف من نیست نظر سنجی که شده بود اولین شخص از نظر جذابیت در اومده بود طوریکه هری چهارمین شخصیت شده بود ، یه جایی خوندم نوشته بود شخصیت مغموم و گرفته و جذاب ، که خیلی قشنگ میشد توصبفش کرد دقیقا همین بود ، اما چیزی که برای من عجیب بود این بود که من چنین پایانی رو برای اسنیپ انتظار داشتم  ، یعنی یه جورایی می دونستم که قضیه از چه قراره ، بهش میگن سندرم نویسندگی ، که دوسش دارم ، اما می دونی چه خبری باعث شد به وزنه ی سنگینی رو روی قلبم احساس کنم ؟ مرگ آلن ریکمن ! 2016 ، یعنی چهار سال پیش ، به جورایی مرگ آلن باعث جاودانه شدن اسنیپ شد واسم ، نمی تونم توصیفش کنم بازیش و تاثیری که روی من گذاشته رو ، یه فقدان ، البته که درست میشه ولی در حال حاضر حالم اینه ،

و بعد ... ، متحیر شدم از نویسنده ی هری پاتر ، به خاطر این حجم از نبوغ ، ولی خب ، مصاحبه هاشو دیدم و اگه بخوام از قسمت حیرتم ازخودم که چرا انگلیسی بلد نیستم بگذریم ، میرسیم به زندگی سخت این نویسنده ،

و بعد به دنبال یه حرف و جمله بودم از ش که زندگیمو متحول کنه و رسیدم اما ، متحول نشدم دقیقا تاثیر که جملات انگیزشی روی آدم می ذارن درست وقتیکه گوشت از شنیدنشون پر شده !

و بعد چند تا آهنگ معروف دارم که پلی می کنم و میرم توی رویا که کتاب 1994 رمو نوشتم و از قضا رکورد هری پاترو زده

و بعد سریال ماه پیکر رو دیدم یعنی دارم میبینم ، که به خودم یادآور بشم که باید یه زن قوی باشم

بعد یه لیست گرفتم دادم پدر جان رفت واسم کلی تنقلات خرید خودم

بعد رفتم سراغ ویکی پیدیا و فیلم های آلن ریکمن  و جانی دپ رو شخم زدم که دانلودشو ن کنم و بعد رسیدم به آرایشگر شیطان که پیش خودم فکر کردم بازی جانی در کنار آلن چه شود ! اما هیچی نشد چون بی سرو ته بود فقط تنها نتیجه ای که داشت باعث شد حسم نسبت به اسنیپ آلن کمرنگ تر بشه و بفهمم که چرا اینقدر آلن خوش تیپه

البته قبل از همه ی این ماجراها فیلم های یه بازیگر کره ای رو که اسمش الان خاطرم نیست فقط بدون که دکتر توی سریال تولد یه زیبا رو می گم ، همه رو شخم زدم و حتی براش گریه کردم و بگذریم بریم سراغ سریال کشورم در عصر جدید که با بازی جذاب همون شخص 43 ساله که دو تا بچه هم داره ، و چرا اینقدر جذاب بود ؟ و بعدش سرچ بندیک کمبریج و داشتن دو تا بچه ش که پیش خودم گفتم این از تو بهتره !

 


در حال حاضر هیچ حسی به هیچ احدی ندارم و خوشحالم، چون زمانی که یک اشتیاق شکل گرفت برای شناخت فردی، هیچ گونه ری اکشنی دریافت نکردم و این موضوع که الان هیچ حسی ندارم، یک تصمیم آنی نبوده، بلکه یک احساس و یک وضعیتی هست که در گذر زمان شاهد شکل گیریش بودم.

در این خصوص عبارت هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه‌ست هم صدق نمی‌کنه، چون هر چیزی به وقت خودش قشنگه و وقتی از تایم خودش بگذره، اون مزه‌‌ی گس خودش رو از دست میده. می‌خوام اعتراف کنم که هیچ وقت تو زندگیم عاشق نشدم، شاید یه اشتیاق برای آشنایی پیدا کرده باشم، اما هیچ وقت عشقی در کار نبوده.

چند وقت پیش در یکی از اتاق‌های بحث در کلاب هاوس، موضوعی مطرح شد به اسم عشق مجازی و بسیاری از افراد حاضر در جمع چه متخصص چه افراد عادی ایجاد این عشق رو کاملاً رد کردن و چنین عشقی رو بی پایه و اساس دونستن. اگر چه همین افراد معتقد بودن که آشنایی اولیه می‌تونه در هر جایی چه مجازی چه واقعی اتفاق بیفته اما بعد از اون و در فاصله‌ی کاملاً کوتاهی این موضوع باید حضوری پیگیری شه. من واقعاً به فکر فرو رفتم، تا این که تعداد معدودی از حضار گفتن که چه عیب داره که این عشق به چه صورت شکل گرفته و ... .

بعد از کمی تأمل در این خصوص به این نتیجه رسیدم که ما آدمها با گسترش دنیای مجازی، شاید بتونیم فقط و فقط یک نوع اشتیاق برای آشنایی پیدا کنیم و اگه بعدش باید و حتماً در دنیای واقعی قراری گذاشته بشه، حالا چه به صورت رسمی( یعنی خواستگاری و اطلاع خانواده) یا چه به صورت قرارهای غیر رسمی. بعد شناخت شکل بگیره و بعد کم کم اگه این اشتیاق بالا گرفت، نهال عشق رو بشه کاشت و کم کم رشدش داد.

و اگه این وسط کسی به ما در مجازی گفت که عاشق ماست! باید بدونیم که با دو حالت رو به رو هستیم:

  1. اون فرد یک دروغگو و شیاد هست و قطعاً همزمان در حال انتشار این دروغش به چند نفر دیگه هم هست.
  2. یا این که با یک فردی رو به رو هستیم که دچار اختلالات روانی هست.

به هر صورت در این دو حالت شما و من شاهد هیچ گونه نکته‌ی مثبتی نیستیم! و چه بهتر که هر چه زودتر خودمون رو از این بازی خارج کنیم.

 

  • یه وقت هست آدم پیش خودش میگه بذار نذر کنم، شاید شد! چرا باید نذر کنی که با یه همچین آدم آنرمالی زندگی کنی در آینده؟ همه چیز که جایگاه اجتماعی نیست! باور کنید. پس گرفتن نذر هم کار راحتیهDescription: smiley
  • هر حسی که در مجازی شکل گرفته رو در مجازی حل و فصل کن و به هیچ عنوان اجازه نده که زندگی واقعیت رو تحت تأثیر قرار بده و از همه مهمتر این که در مجازی اون رو دفن کن و به هیچ عنوان بهش اجازه‌ی جولان رو نده. اشتباه نکن، منظورم این نیست که خودت رو سانسور یا حذف کنی، نه اصلاً. اتفاقاً بلاک کردن هم کار درستی نیست. بهشون نشون بده که الان در حال حاضر هیچ گونه ارزشی برات ندارن و همچنین این که ازشون هم متنفر نیستی اما برات مثل بقیه‌ی آدمها دنیا، به یه فرد معمولی تبدیل شدن و همین.
  • ثبت احساساتم رو دوست نداشتم و ندارم دیگه. اما این جا نوشتم شاید به درد کسی خورد و فهمید که عشق مجازی فقط یک بیماریهDescription: smiley

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۲
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۰ ب.ظ

9

من باب " عقل"

هممون قطعا دروس دینی دبیرستان رو گذروندیم و میدونیم که حجت درونی ما " عقل " ماست ؛

یا قطعا شنیدین که وقتی صحبت از مسایل سیاسی میشه و دو نفر با عقاید کاملا متفاوت و از همه مهمتر ، با دنبال کردن رسانه های دیداری و شنیداری متفاوت ، وقتی به یه نقطه ای میرسه صحبت هاشون و دیگه نمی دونن چی بگن ؛ از کلمه ی "عقل " استفاده میکنن  و میگن ما عقل داریم و باید درست از نادرست رو تشخیص بدیم و ... .

یا مثلا شما وقتی میخواید یه مسیله ی ریاضی رو حل کنید از قوه ی هوش و عقلتون استفاده میکنین یا وقتی دارین یه تصمیم مهم میگیرید تو زندگی تون ، مثلا وقتی یه پدر می خواد دخترش رو به یه کلوپ ورزشی بفرسته ، یا ... ، از قوه ی عقل و صد البته تجربه اش استفاده میکنه چون این شکلی "امنیت تصمیم گیری " بالا میره ، شده تا به حال یه پدر به دخترش بگه : عزیزم چون تو دلت فلان باشگاه رو می خواد برو ورزش کن ! "

پدر این قدر احساساتی برخورد نمی کنه ، بلکه میره و راجع به باشگاه پرس و جو میکنه ببینه اصلا صاحبش کیه ، خیابون  و یا کوچه های منتهی به اون باشگاه ، مدرسه ، کلوپ و ... ، چطوری هستن و بعد از در نظر گرفتن تمام جوانب ، تصمیم میگیره ،

 

میبینید ، چیزی به اسم " عقل " اینجا به کمک آدم میاد ، ما توی 100% تصمیم های روزانه مون از عقلمون استفاده میکنیم

یذره اگه بخوام وارد مسایل مذهبی بشم ، خود خدا هم میگه که ما بهت عقل دادیم که تصمیم درست رو بگیری ، نگفته با قلبت تصمیم بگیر! یا نگفته دیوانگی کن !! بلکه به شدت این موضوع نهی شده ، اصلا چیزی به اسم دیوانگی و احساسات و قلب و این صحبت ها ما ندیدیم

حالا می خوام بهتون بگم که ما توی کدوم از تصمیم هامون واقعا به ندای قلبمون گوش میدیم ؟ حقیقتش رو بخواید ، اگه خودم رو بخوام مثال بزنم ، بهتون میگم که وقتی تو رستورانم و می خوام غذا سفارش بدم ، به ندای دلم گوش میدم و اون غذایی رو سفارش میدم که دلم می خواد (البته که بودجه ای که دارم رو هم در نظر میگیرم که این خود ِ خودِ عقله ! )

یا مثلا دلم می خواد و میگم که نوشابه هم باهاش میخورم

یا مثلا وسط زمستون ، که هوا تقریبا رو به گرما رفته ، میرم بستنی فروشی و یه بستنی خودمو مهمون می کنم

اینها درسته که همشون خوراکی شدن و من بهتون میگم ، بله درست فهمیدین ! ما شاید بزرگترین ریسکمون که به ندای دلمون گوش میدیم همین بحث خوراکی باشه !!

یا مثلا اگه روزی ، بخوایم یه رشته انتخاب کنیم درسته که میگیم علاقه داریم ، ولی واقعا علاقه از کجا میاد ؟ مگه نه اینکه اون چیزی که بهش علاقه پیدا کردیم قراره که  انتظاراتمون رو برآورده کنه ؟!

این که ما به انتظاراتمون توجه میکنیم و چون قراره انتظاراتمون نه احتیاجاتمون با اون چیزی که بهش علاقه داریم مرتفع بشه مگه این عین "عقل" نیست ؟!

حالا با این مقدمه من یه سوال مهم میپرسم ازتون :

چطور میشه که تو امر ازدواج ، ما برمیگردیم میگیم عقل کیلو چند !!! عشق را خوش است :/

مگه نه اینکه این یه فریب بزرگه ؟ کاش میدونستم مخترع این فریب بزرگ کیه !

مگه میشه همچین چیزی ؟ مایی که برای یه لیوان آب خوردن هم از عقلمون استفاده میکنیم چطور ممکنه واسه انتخاب شریک زندگیمون ، بریم سراغ قلب ، احساسات و ... !

مگه ممکنه اینقدر ضریب هوشیمون پایین باشه ؟؟؟

اگه کسی دیدید که اینکار رو کرد ، بدونین که سرش کلاه رفته و ازدواج رو اصلا مهم ندیده !!

بذارید خیالتون رو راحت کنم ، اینکه ما توی چه خونواده ای به دنیا اومدیم ، تقصیر ما نیست (چه خوبش چه بدش ) اما مگه جز اینکه ، ما باید خونواده ای که خودمون تشکیلش میدیم و قراره همون ماوا و جایگاهی باشه که قراره بچه هامون به وجود بیان و رشد کنن و بزرگ بشن دست ماست ؟

 

بله ، انتخاب خونواده ای که ما توش بزرگ شدیم ، دست خودمون نیست اما خونواده ای که قراره بچه هامون توش بزرگ بشن ، دست ماست !

نه فقط بچه ها ، بلکه برای کسی مثل من اون خونواده ای که (به امید خدا) قراره 75% از عمرم رو توش بگذرونم رو انتخابش و شکل گیریش با خودمه ، چطور میتونم اینقدر احمق باشم که پشت کنم به عقلم و به دلی که تکلیفش هم با خودش روشن نیست ، رو بیارم ؟؟؟

حالا که بحثش شد ، اجازه بدید یه مسایل بزرگتری رو باز کنم :

"سن"

"لجبازی"

"دیوانگی"

 

بذارید اولی رو بگم : چند روز پیش یکی از فالوور هام تولد دوستش رو تبریک گفته بود به این شکل 137؟ ؛ برام خیلی جالب بود ؛ این حساسیت خانوم ها برام عجیب بوده می دونید ! گرچه که جدیدا داره به آقایون هم سرایت میکنه و حتی یکی از فالوورهام که یه پسری بود هم از این روش استفاده کرده بود !

اما خب ... ، من به درست یا غلط این 1994 رو همه جا گفتم و حتی رو بیو هم زدم ؛ درسته که میگن باید با زمونه و رسومش کنار اومد ، اما اینکارم احتمالا برمیگرده به 15 یا 16 سالگیم که هر کی ازم می پرسید چند سالته ؟ میگفتم 18 سالمه !! یعنی همیشه دلم می خواست بزرگتر از اون چیزی که هستم شناخته بشم ، اما یه روز به خودم گفتم تو هیچ وقت 16 سالت دیگه نمیشه ، تو هیچ وقت 17 سالگی رو دوبار تکرار نمیکنی، پس به خودت بگو که چند سالته ، واقعی واقعی ، این طوری با هر سال بزرگ تر شدن ، میفهمی که باید عقلت ، احساساتت ، رفتارت و تصمیماتت متناسب با سنی باشه که توش هستی ، این شکلی هست که آدم رشد میکنه ، همه ی ما 25 سال ... 30 سال ... 50 سال و .. و ..و میشیم ، حالا گیرم که از این موضوع خجالت بکشیم و پنهونش کنیم و خودمون رو قایم کنیم ! اصلا این اون چیزیه که باید قایمش کرد و ازش شرمنده بود ؟

 

دانشگاه که میرفتم ، سر یه واحد هایی مجبور شدم با بچه هایی بیفتم که سه سالی ازم کوچیکتر بودن ، باورتون میشه ؟ فقط سه سال !!!

اما اونها مدام به بچه هایی که همین دو یا سه سالی ازشون بزرگتر بودن مسخره میکردن ، البته که این موضوعات عادیه و کاملا عادیه ، من شکایت نمی کنم بلکه فقط دارم حکایت میکنم

گذشت و منم بعد اون واحدها افتادم با همسن و سالام ، اما خیلی فکرم رو درگیر کرده بود ، اینکه چی باعث این جور حرفهایی میشه ؟

تا اینکه متوجه شدم ، قبول سنی که توش قرار داریم ، فقط یه پذیرفتن خشک و خالی نیست ، بلکه باید بپذیریم که من 25 ساله ، دیگه جایی توی بچه های 18 ساله ندارم، یا اونیکه 30 سالشه جایی توی دنیای 25 ساله ها نداره و ... ، البته این موضوع برمیگرده به بحث رفاقت ؛

اما اشتباه نکنید ، منظور من این نیست که نباید با بچه های کمتراز سنمون حرف بزنیم ، نه اتفاقا ، حرف بزنیم ، صحبت کنیم و ... ، اما نمیتونیم از اونها انتظاری داشته باشیم ، نمیشه که با سن کنونیمون ، مثلا بریم با بچه های 18 ساله ، وسط سالن دانشگاه بزنیم زیر خنده و به کت فلان استاد بخندیم ! نمیشه .. ، و نمی تونیم .. .

منظور من از این صحبت ها این هست که شناخت جایگاه سنی مون خیلی توی روابط اجتماعی امر مهمی هست و شاید به این دلیله که اکثر مردم ، تاریخ تولدشون رو مخفی میکنن که چارچوب و دیوار براشون ایجاد نشه

بله ... مخفی کردن سن میتونه خیلی کمک کننده باشه بهمون که بتونیم با هر کسی و هر سنی شوخیهایی کنیم که محدودیت سنیمون این اجازه رو بهمون نمیده

اما آیا واقعا این خوبه ؟

نظر من اینکه این مورد ، سازنده نیست ، یعنی وقتی من خودم رو 25 ساله میدونم و هرکسی ازم سوال بپرسه همین رو بهش میگم اتفاقا محدودیتهایی رو به وجود میاره که به روحیه ی من 25 ساله می خوره ؛

اما اشتباه نکنید ، منظور من محدودیتهای پوششی نیست ، که اصلا اعتقادی بهش ندارم

بلکه محدودیت های رفتاری و گفتاری هست

حالا چطوری من به این نتیجه رسیدم یذارید یه خاطره ای از کتابخونه که برام پیش اومد رو بگم

چند تا دوست پیدا کرده بودم خیلی توفیق اجباری ، متولد 79 بودن ، البته داخل پرانتز بگم که از سن 18 سالگی به بعد کلیت آدمها شکل گرفته و شما تفاوت زیادی بین یه 18 ساله با یه مثلا 28 ساله نمی بینین( از نظر ظاهر) و خب بچه های خیلی خوبی بودن ، خیلی هم نسبت به سنشون پخته تر رفتار میکردن که برمیگرده به تربیتشون ، حالا کاری نداریم

نمی دونم چی شد که یکی از بچه ها بهم گفت این بچه ست (به دوستش که همسن خودش بود اینو گفت) تو چی ؟ تو که بزرگتری باید بهش میگفتی چیکار کنه خخخخخ

خیلی جالبه نه ؟

اونجا یجوری شدم ، ولی ... ، دیدم خیلی راست میگه ، یعنی اعتقاد الان من از همین حرف این دختر شروع شد ، اینکه بله ، من 25 سالمه واون 18 سالشه !!

اینجا بود که یه چند بار دیگه این بحث رو سهوی گفتن تا اینکه رفته بودیم بوفه ، من جای یکی شون نشستم ، دیدم اومد به شوخی گفت جای منو گرفتی ؛ منم بهش گفتم : میدونی چند سال ازت بزرگترم خجالت بکش

ها ها ها  ، به همین راحتی ، چیزی که تا دیروز شکل بدی به خودش گرفته بود ، حالا داشتم از مزیت هاش استفاده میکردم ، بله دیگه ... من ازش بزرگتر بودم زشت نیست با من سر یه جای نشستن کل کل کنه ؟ !

اونجا بود که فهمیدم پذیرش سن خودمون و گفتنش به دیگران ، عواقب داره اما باعث رشدمون میشه درست اندازه ی سنی که داریم

همونجا بود که جرقه ی پذیرش مسوولیت زندگی (تشکیل زندگی ) برای من زده شد ، فهمیدم که من 18 سالم نیست که پی این باشم کدوم پسر دانشگاه قشنگ تره ، یا برم بازار کدوم لباس رو با کدوم رنگ رو بخرم !

میدونید ، پذیرش سن و گفتنش به بقیه ، حریمی ایجاد میکنه که روح وروانتون توش احساس امنیت میکنه

برید ببینید 25 ساله ها الان کجان و دارن چیکار میکنن ، قطعا ازدواج کردن و پاگیر شدن ، نمیشه من 25 ساله ببینم 18 ساله داره چیکار میکنه ، داره کنکور میده !!!

شما برید ببینید سن خودتون ، سنی که الان توشی ، همسن و سالات و هم جنس هات ( اکثریتشون ) دارن چیکار میکنن ، زندگیشون کجای کاره ؟

هنوز دارن عین بچه ها ی 16 ساله که روی کسی کراش دارن ، استوری عاشقانه میذارن ؟

عین بچه های 18 ساله ، میرن میبینن کسی که دوسش دارن چطور پیجی زده ، منم برم همین کارو بکنم ! چشم و هم چشمی دارن مثل بچه های نابالغ از صحبت کردن طفره میرن و خودشونو پشت چند تا  استوری قایم میکنن ؟

ســــــــــن اهمیت زیادی داره ، اینکه میگن یه عدده ، کاملا اشتباست ، اتفاقا سن یه استاندارده ، سن یه هشداره

 

بریم سر بحث بعدیم ، "لجبازی "

جدیدا شنیدم یکی میگفت ، "آبانی ها لجبازن!"

راستش من آبانیم اما اصلا لجباز نیستم و بهش افتخار میکنم ، اینیکه شما میگی و با افتخار هم میگی که لجبازید ، باید بهتون هشدار بدم که خانمان برانداز ترین خصلتی که باعث از هم پاشیدگی روابط زناشویی شده ، " لجبازی " هست !

این که تو اون طوری با من رفتار کردی ، پس منم همونطوری با تو رفتار میکنم ، عین لجبازی هست ، که کاملا منافات داره با حالت مورد آرزومون ، میدونید اون حالت چیه ؟ اینکه موقع قهر کردن ، هوای همو داشته باشیم ، درسته ، لجبازی داغون میکنه این موضوع رو

خیلی مسخره ست ، فکرشو بکنید مثلا یه زن و شوهر این جوری بهم بگن : چون تو دیروز اون محبت رو به من کردی منم امروز اینکار رو برات میکنم

الان یکی بیاد به من بگه که پس بحث " عشق " کجاست و چیکاره ست این وسط؟

راستی ، من اصلا ادعای عشق رو ندارم ، راستش این شکلی عشق برام تعریف نشده

تربیت من این شکلی نبوده که عشق یعنی دو خط شعر عاشق برای معشوقش پشت استوری !

نه ... !

عشق برای من این شکلی تعریف شده ، اگه قهر میکنن ، اونیکه حالش بهتره بره برای اشتی ، عشق برای من این شکلی تعریف شده که برای خوشحالیش هرکاری میکنم ، اگه چیزی ناراحتش میکنه حتی اگه مطابق میل من رفتار نکرد ، با رفتارم عذابش ندم ،

ببخشید که من بلد نیستم حرفهای عاشقانه به کسی بزنم که پیشم نیست !

چون تربیتم این شکلی نبوده که برای کسی که کنارم نیست ، برای کسی که باهام حرف نزده ، برای کسی که تا به حال از نزدیک ندیدمش ، برای کسی که هیچ تعهدی بهش ندارم و از همه مهتر به من هیچ تعهدی نداره ، حرف های عاشقانه تایپ کنم

این تربیت منه ، خوب یا بدش ، غیر این نمیتونم و توی مخیلم نمی گنجه !

 

میبینید ، خصلت " لجبازی" عشق رو از بین میبره، این خصلت معرفت رو از بین میبره ، همش میشه گرو کشی ! حتی تصور همچین زندگی زجر آوره چه برسه به اتفاق افتادنش !

 

خلاصه اینکه به یه سری خصلت ها که فقط توی " رمانها " جذابن ، اگه داریمش افتخار نکنیم ، اگرم نداریمش ، اینقدر تلقین نکنیم به خودمون که من اینطوریم که اصلا قشنگ نیست!

 

سومین چیزی که می خواستم بگم " دیوانگی " هست

شنیدین میگن طرف دیوونه ست ، عقلش زایل شده !

بحث عقل رو بالا گفتم، بحث لجبازی رو هم گفتم ، حالا فکر کنید یکی بیاد بگه : " من آدم لجبازیم و تو رو دیوانه وار دوست دارم " !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی قوز بالا قوز

چه شود !

آره خب ، اینکه به معشوقت بگی من دیوونه م ، فقط یه دیالوگ جذابه توی فیلمها !!!

اینکه بیاید بگید من دیوونه م و خودتون رو عاشق جلوه بدین اونم با دو تا استوری من نمی دونم چی بگم !!!

میبینید

بعد میان میگن بهم : چرا توجه نمیکنی به توجه هاش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۰
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۰ ب.ظ

8

6

یادمه وقتی راجع به زکریای رازی شنیدم ، خیلی برام الهام بخش بود ، یعنی فکر میکردم آدم می تونه یه روزی حالا تو هر سنی یه کار بزرگی رو انجام بده ، شاید باورتون نشه اگه راجع به یکی از رویاهام حرف بزنم ! دلم می خواست دکتری بگیرم رشته ی مهندسی برق و بعدش تو سن چهل پنجاه سالگی پزشکی بخونم ؛ اما تاریخ انقضا داشت این آرزوم تا سال کنکور که ریاضی قبول شدم ، دانشگاه که رفتیم نمی دونید چقدر خوش به حالم شده بود ! فکرشو بکنید بچه های برق از چهل نفر ورودی فقط یه ورودی خانوم داشتن ! شاید شعاری حرف بزنید بگید ، چه ربطی داره آدم می تونه موفق بشه ، ولی واقعیتش اوضاع در واقعیت خیلی با تخیلاتمون متفاوته ! بحث سرکلاس نشستن نیست !!! کسی که با کسی کاری نداره !! بحث این هست که این رشته های مهندسی واقعا پسرونن ، چیزی که معلم هامون همیشه بهمون یادآور میشدن ولی ما مثل کبک سرمونو کرده بودیم تو برف و یا حتی بهمون بر می خورد ، آدم تو سن نوجوانی و جوانی فکر میکنه از پس هر کاری برمیاد ولی واقعا این طور نیست !!!

و نمی دونید چقدر دلپذیر بود برام رشته ی ریاضی ، صد شرف داشت ، حداقلش این بود که نسبت به همکلاسی هام که مهندسی آورده بودن آینده ی شغلی بهتری داشتم ، الان هم همشون یا رفتن تو کار هنر یا خونه دار شدن ( البته با این اوضاع قاراشمیس منم وضعم همین خواهد بود !)

 

به هر صورت ، می خواستم راجع به مسیله ی مهم تر حرف بزنم ، من همیشه پای ثابت سرچ زدن توی اینترنت بودم در خصوص جشنواره های علمی مثل خوارزمی المپیاد ها و ... ، همیشه برام جای سوال داشت که این ایده ها از کجا میاد ! یعنی مثلا انیشتین یا حالا هر کس دیگه ای چطوری اختراع می کنند؟ از همه مهم تر چطوری کشف میکنن ؟!

یعنی دلم می خواست یه روزی منم بتونم ، خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود ، سمت ابزار و وسایلشم نمی رفتم فقط واسم سوال بود که چطور میشه ؟!

یادم نمیاد دقیقا چی شد ، ولی یبار داشتم با آبجیم سر مسایل فلسفی حرف میزدیم و اون بحث علت و معلول رو پیش کشیده بود که هر پدیده ای علتی داره و ... ، و به زبان فلسفه می گفت که من الان خاطرم نیست اما اونجا مثل کسی که یه جرقه تو ذهنت بزنن ، کلی اطلاعات تو ذهنم اومد ، اطلاعاتی که از کلی کتاب خونده بودم و جواب  سوالم جلو چشمم بود ولی  هیچ وقت ندیده بودمش ، انگار که هیچ پل ارتباطی من ندیده بودم ولی به خاطر حرفایی که با خواهرم زدم ، این پل شکل گرفت  ومن فهمیدم ، جواب این بود : " این دنیا بر پایه ی نظم هست ! "

خیلی ساده بود نه ؟! 17 18 سالم بود که اینو فهمیدم ، با وجود اینکه توی کتاب های دینی دبیرستانم همیشه این رو طوطی وار حفظ می کردم ، می دیدم که نوشته بود : " خداوند حکیم هست و بنابراین هیچ خلل و بی نظمی در کارش نیست ! "

و من اونجا بود که فهمیدم مخترعین و مکتشفین میدونن دنبال چی میگردن ! دنبال علت !!

چون این دنیا بر پایه ی نظم هست !!

یه سال گذشت و مامانم آپاندیسش ترکید ، یادم میاد که گفتن باید خارجش کنن ، ما ترسیدم ( چون هیچ اطلاعاتی نداشتیم) دکتر گفته بود که آپاندیس به هیچ دردی نمی خوره (مثل دندون عقل )

و نترسید

اما این وسط یه مسیله ای منو اذیت می کرد ! کی میگه آپاندیس یه درد نمی خوره ؟ مگه میشه خدا چیزی رو خلق کنه و بی علت باشه ؟

چون من قبلا به این نتیجه رسیده بودم که این دنیا برپایه ی نظمه و همونطور که توی کتابهامون هم خوندیم هیچ خلقتی بی حکمت نیست پس چطور جرات می کنیم حکمت خدا رو زیر سوال ببریم ؟

 

گذشت و گذشت که من رفتم سراغ کتاب زیست و چقدر جالب بود !

ما یه سری سلول در بدنمون داریم که دفاعی هستن ، همون گلبول های سفید که گروهی ازشون لنفوسیت بهشون میگن ، لنفوسیت ها توی مغر قرمز استخوان به وجود میان اما نابالغن و برای اینکه بالغ بشن به یه سری از قسمت های بدن میرن ، که یکی از این اندام ها آپاندیس هست !!!!

 

چنان لبخند پیروزمندانه ای رو لبام شکل گرفت که ایول ، دیدی گفتم هیچ چیز بی حکمت نیست ، گفتم که شما هم بدونیدDescription: smiley

و اگه دیدید یه دکتر بهتون گفت که بدرد نمی خوره ، بدونید که دلش نمی خواد وارد جزییات بشه نه اینکه بلد نباش ، در واقع مجالش نیست Description: wink

 

حالا که بحث دندون عقل شد ، بذارید اینم بهتون بگم که طی تحقیقات میدانی من ، فهمیدم که از زمان های قدیم ، قدیم یعنی زمان انسانهای اولیه ، چون بیشتر مواد غذایی سفت بودن ، به همین خاطر آرواره ها قوی تر و دندونهای آسیا هم بیشتر بودن ، اما هر چقدر که نسل ها ادامه پیدا کرده چون غذاها نرم تر شدن ( میدونید ان شاالله که ما غذاها رو می پزیم دیگه ) باعث شده که دیگه دندون عقل یه جورایی بلااستقاده بمونه و حتی خیلی ها هستن که اصلا این دندون رو درنمیارن و پیش بینی شده که تا چند نسل آینده یه کلی دندون عقل از بین بره ، جالب نبود ؟

متشکرم


8

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۰
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

وقتی نیچه گریست

  • (( رمانی چنان به یکدیگر نزدیک بودیم که به نظر میرسید هیچ چیز نمی تواند راه بر دوستی و برادری میان ما بربندد. تنها پل کوچکی ما را از هم جدا می ساخت. درست زمانی که می خواستی از آن عبور کنی ، از تو پرسیدم :" آیا می خواهی از پل بگذری و به سوی من بیایی؟ در همان لحظه ، دیگر نمی خواستی قدم برداری و وقتی دوباره از تو پرسیدم ، سکوت کردی . از آن زمان، کوه ها و رودهای سیل آسا و هر آن چه جدایی می افکند و بیگانه می سازد، میان ما فاصله انداخت و حتی اگر می خواستیم به یکدیگر بپیوندیم ، دیگر نمی توانستیم ولی حال که به آن پل کوچک می اندیشی ، کلمات قصار است و تو در عحب می مانی و زار می گویی.))
    بریور کتاب را پایین آورد : نظرت چیست ، زیگ؟
    فروید از جا برخاست و همان طور که سخن می گفت ، جلو کتابخانه شروع به قدم زدن کرد : مطمین نیستم ، داستان غریبی است .بیا با هم فکر کنیم . یک نفر می خواهد از پلی عبور کند و به دیگری نزدیک تر شود . وقتی نفر دوم او را به انجام عملی که خود اراده کرده است ، تشویق می کند ، نفر اول دیگر نمی تواند قدم بردارد. زیرا حالا این طور به نظر می آید که تسلیم دیگری شده است ، قدرتی که هرچه نزدیک تر برود ، بیشتر اسیرش خواهد شد .
    بریور: بله ، بله ، درست می گویی ،زیگ . عالی بود! حالا متوجه شدم. این بدان معناست که آقای مولر ، بیان هر گونه عاطفه ی مثبت را ، به فرمان دادن با قدرت تعبیر می کند . نتیجه اینکه : نزدیک شدن به او تقریبا غیر ممکن است . در جای دیگری از کتاب می گوید از کسانی که به اسرارمان پی میبرند و ما را در موقعیت های حساس ، غافلگیر می کندد ، منزجریم . آن چه در آن لحظات محتاجش هستیم ، همدردی نیست ، بلکه فرصتی است تا دوباره تسلط خویش را بر هیجانات مان به دست آوریم.

 

 

  • به نظرم می آید که تو هم باید به یک جراحی روان شناختی دست بزنی که به همان میزان پیچیده و ظریف است . براساس گزارش آن دوشیزه ، از افکار خودکشی اش مطلعی ، ولی نمی تونی آن را به زبان بیاوری . باید تشویقش کنی که ناامیدی اش را بروز دهد، ولی در صورت موفقیت ، او از تو منزجر می شود ، چون نزدت شرمسار شده است . باید اطمینانش را جلب کنی ، ولی اگر با روشی همدلانه پیش بروی ، تو را به کوشش در جهت تسلط بر خودش متهم می کند.

 

چند دقیقه ای به ورق زدن کتاب انسانی ، زیادی انسانی پرداخت و سپس گفت: نمی توانم آن عبارت را پیدا کنم ، ولی مضمون مطلب این بود که جوینده ی حقیقت ، باید به موشکافی روانی خود دست بزند و اصطلاح " کالبد شکافی اخلاقی " را برای این منظور به کار برده بود. در واقع تا آنجا پیش می رود که می گوید خطای بزرگ ترین فیلسوفان نیز در این بوده است که از بررسی انگیزه های شخصی خود غفلت کرده اند . او معتقد است برای کشف حقیقت ، فرد بایستی در ابتدا خویشتن را به درستی بشناسد . برای رسیدن به چنین مرحله ای ، باید از چشم انداز های روزمره و حتی از زمان و مکان خویش رها شد و از دور به ارزیابی خود پرداخت.
فروید در حالی که برای رفتن آماده می شد ، گفت : موشکافی روان خویش! کار ساده ای نیست . ولی مسلما با حضور یک راهنمای مطلع و واقعی تسهیل می شود!

 

 

  • از میان کسانی که ماتیلده می توانست برای مثال انتخاب کند ، این مورد بیش از بقیه بریور را آزار می داد ، البته به استثنای مورد برتا. اوا برگر ، پرستار قبلی اش ، از زمانی که بریور کار در مطب را آغاز کرده بود ، یعنی از ده سال پیش ، همکارش بود . دوستی بسیار نزدیک آن ها ، ماتیلده را به اندازه ی رابطه با برتا آشفته می کرد. در طول این سال ها ، چنان دوستی ای میان بریور و پرستارش پدید آمده بود که از وظایف تخصصی شان فراتر میرفت و اغلب خصوصی ترین مسایل شان را با هم در میان می گذاشتند و وقتی تنها بودند ، یکدیگر را با نام کوچک صدا میزدند . شاید تنها پزشک و پرستار وینی ای بودند که چنین رفتاری داشتند ، ولی این روشی بود که بریور برای خود برگزیده بود.
    بریور با صدایی سرد پاسخ داد : تو همیشه در مورد رابطه ی من با دوشیزه برگر ، در اشتباه بودی . امروز از اینکه به حرفت گوش دادم ، پشیمانم . اخراج او ، یکی از شرم آورترین اشتباهات زندگی ام بود.
    شش ماه پیش ، در آن روز کذایی که برتای گرفتار هذیان ، اعلام کرد از بریور باردار است ، ماتیلده از شوهرش خواست نه تنها خود ر از درمان برتا معاف کند، بلکه اوا برگر را هم اخراج کند . ماتیلده خشمگین و رنجیده خاطر  می خواست ننگ برتا و نیز اوا را به طور کامل از زندگی خود پاک کند. چون می دانست بریور  همه چیز را با پرستارش در میان می گذارد ، در رابطه ی بریور و برتا هم او را شریک جرم می دانست.
    در بحرانی که به وجود آمده بود ، بریور چنان احساس شرمندگی و حقارت می کرد و چنان خود را مقصر می دانست اوا در این میان تنها یک قربانی است ،ولی جسارت دفاع از او را در خود نیافت . روز بعد ، نه تنها در مان برتا را به یکی از همکارانش سپرد ، بلکه اوابرگر بی گناه را هم اخراج کرد.
    ماتیلده گفت: متاسفم که این موضوع را پیش کشیدم ، یوزف . ولی وقتی می بینم تو روز به روز از من و بچه ها فاصله میگیری چه کنم؟ اگر میبینی چیزی از تو می خواهم ، برای به ستوه آوردنت نیست ، بلکه به این دلیل است  که من _ ما _ به حضور تو احتیاج داریم . این را تمجید و یا نوعی دعوت تلقی کن . ماتیلده  بعد از این جملات ،لبخند ملایمی به بریور زد .
    بریور : من دعوت را دوست دارم ، ولی از دستور متنفرم . بریور بلافاصله از به زبان آوردن این کلمات پشیمان شد ، ولی نمی دانست چگونه آن ها را پس بگیرد ، پس صبحانه ی  خود را درسکوت به پایان برد.

 

 

  • بریور خطاب به نیچه : مشتاقم بدانم اگر رسوم اجتماعی اجازه میدادند که چیزی پنهان نماند ، چه گفت و گوهایی پدید می آمد !

 

 

  • نیچه پاسخ داد : مطمین باشید در مورد وضعیت پزشکی ام ، چیزی را ناگفته نگذاشته ام ولی تا بخواهید افکاری دارم که نمی توان کسی را در آنها شریک کرد! شما مشتاق گفت و گویی هستید که چیزی در آن پنهان نشود . من معتقدم که نام واقعی چنین موقعیتی ، دوزخ است . آشکار کردن خویش بر دیگری ، پیش در آمد خیانت است و خیانت ، بیزاری می آورد . این طور نیست ؟
     
     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۸
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

وقتی نیچه گریست

  •  نیچه گفت : باقی روز به کار _نوشتن ، تفکر و اگر وضعیت چشمانم اجازه دهد ،کمی به مطالعه می گذرد ، اگر حال مساعدی داشته باشم ، ساعت ها پیاده روی می کنم ، در حال قدم زدن ، سردستی یادداشت هایی برمی دارم که اغلب ، بهترین بخش کارم است ، وقتی راه می روم ، لطیف ترین افکار یه سراغم می آید .
    بریور میان صحبت پریید : بله من هم همینطور . و با عجله اضافه کرد : بعد از چهار پنج مایل پیاده روی ، متوجه می شوم که پیچیده ترین مسایل را حل کرده ام .

 

  • مشغول تا کردن لباس هاست ، نیچه در حالی که از این تاخیر عذرخواهی می کرد گفت : خانه به دوش بودن مرا مجبور کرده که تنها یک دست لباس داشته باشم . بنابراین ، هرگاه نوبت استراحت این لباس می رسید باید از آسایشش مطمین شوم .

 

  • پیش از پایان ارزیابی بالینی ،بریور احتمال دیگری را هم مطرح کرد :نیچه برخورد بسیار کمی با سایر انسان ها داشت ، پس شاید زمان زیادی برای گفت و گو با دستگاه عصبی ، برایش باقی می ماند .

 

  • نیچه حساسیت فوق العاده ای به مساله ی قدرت دارد و حاضر نیست در موقعیتی قرار بگیرد که ناچار به تفویض قدرتش شود. او در فلسفه به یونانیان بیش از سقراط ، خصوصا برداشت آنها از مفهوم تنازغ متمایل است . اعتقاد به این که هر فرد تنها از راه منازعه به آن چه موهبت ذاتی اوست ، دست خواهد بافت . نیچه به انگیزه های کسی که از منازعه باز می ماند و ادعای فداکاری دارد ، عمیقا بی اعتماد است . راهنمای او در این مقوله ، شوپنهاور است ، او معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد ، بلکه هر کس می خواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیفزارید . در موارد معدودی که قدرتش را به دیگری تفویض کرده ، به احساس ویرانی و خشم رسیده است . این اتفاق در رابطه با ویشارت واگنر افتاد و فکر میکنم حالا در مورد من در شرف وقوع است.

 

  • بعضی از نظرات نیچه مضحک به نظر میرسید . مثل اینکه پدران و پسران ، همیشه نقاط مشترک بیشتری با هم دارند تا مادران و دختران .
    ولی بعضی از کلمات قصارش ، رنگ و بویی از بازتاب احوال درونی نویسنده داشت :
    "
    آزادی را چگونه می توان در اختیار خود نگه داشت ؟ با شرمسار نبودن از خویش ! "
    بریور به خصوص تحت تاثیر این عبارت قرار گرفت : "همان گونه که پوست ، اجزایی چون استخوان ها ، عضلات ، روده ها و رگ های خونی را در بر گرفته و آن ها را از دید انسان مخفی ساخته است . خودبینی و غرور نیز پوششی برای بی قراری ها و هیجانات روحند ، پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است ."
    این نوشته ها چه معنایی داشت ؟ نمی شد آن ها را توصیف کرد ، جز اینکه در کل بسیار تحریک کننده بود . تمامی قرارداد ها را به مبارزه می طلبد.

 

  • نیچه : " فکر ، سایه ای احساس ماست : تیره تر ، تهی تر و ساده تر "

 

  • نیچه : " این روزها حقیقت ، دیگر مرگ بار نیست ، چرا که پادزهر های زیادی برایش تدارک دیده اند " از کتابی که ما را به ورای نوشته های دیگر رهنمون نسازد ، چه سود ؟

 

  • و چه جسارتی در کلام نیچه بود ! فکرش را بکن که انسان بگوید امید ، بزرگترین مصیبت است ! خدا مرده است ! حقیقت خطایی است که بدون آن نمی توان زیست ! که دشمن حقیقت ، نه دروغ ، که ایمان است ! که آخرین پاداش مرده ، آن است که دیگر نمیمیرد ! یا اینکه هیچ طبیبی نمی تواند حق مرگ را از انسانی سلب کند ! چه افکار مصیبت باری ! او برای هریک با نیچه به مناظره پرداخته بود . ولی این مناظره ها کاذب بود : در اعماق قلبش ، می دانست نیچه درست می گوید .

 

  • چند روز پیش ، بریور در حین درشکه سواری به درشکه ی مجاور خود نگریسته بود ، کالسکه ای دیده بود که دو اسب آن را می کشیدند و زوج بسیار مستی در آن نشسته بودند . ولی راننده ای در کار نبود . درشکه ی ارواح ! ترسی ناگهانی وجودش را گرفته و عرق کرده بود  ؛ در عرض چند ثانیه ، لباس هایش از عرق خیس شده بود . در همین لحظه راننده در معرض دید قرار گرفت : در واقع فقط خم شده بود تا جای پایش را تنظیم کند .
    بریور ابتدا به واکنش ابلهانه ی خود خندیده بود . ولی بعد به این نتیجه رسیده بود که هر قدر هم منطقی و آزاد اندیش باشد . باز ذهنش ، حامل مجموعه ای از هراس های فوق طبیعی است  که چندان عمیق و دور از دسترس هم نیستند ، چرا که در عرض چند ثانیه به سطح رسیده ، خود را نمایان می کردند . آه ! کاش می شد با یک انبر جراحی لوزه ، این مجموعه را بیرون کشید و ریشه کن کرد !

 

  • فروید درست می گفت : باید مخزنی از افکار پیچیده در مغز باشد ، جایی ورای خودآگاهی ، ولی هوشیار و آماده برای زمانی که فراخوانده شوند و بر صحنه ی تفکر خود آگاه قدم گذارند . در این مخزن ناخودآگاه ، نه تنها افکار بلکه احساسات هم جای دارند .
  • سخنان شما دوباره آرمانی و انتزاعی شد ، من باید برای مردی تنها سخنرانی کنم که از گوشت و خون ساخته شده است . می دانم به زودی می میرد و مرگش با رنج فراوانی همراه است . چرا باید چنین اطلاعاتی را بر فرقش بکوبم ؟ بالاتر از همه ، امید بیمار باید حفظ شود و چه کسی جز طبیب می تواند امید را زنده نگه دارد ؟

    نیچه تقریبا فریاد زد : امید ؟ امید مصیبت آخرین است ! در کتابم ، انسانی زیادی انسانی اشاره کرده ام که وقتی جعبه ی پاندورا باز شد و بلایی که زیوس در آن گنجانده بود ، به جهان آدمیان فرار کردند ، یکی که از همه ناشناخته تر بود ، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود از آن پس انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه ، صندوقچه ی نیک اقبالی می داند . ولی ما از یاد برده ایم که زیوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد . امید بدترین بلاست ، زیرا عذاب را طولانی میکند.
  • بریور که بازی را برده بود ، خواست لطف نیچه را جبران کند : آدم زندگی را بر سر نویسندگی بگذارد ، عمری را صرف نوشتن کتاب کند و سرانجام ، تنها چند خواننده ی معدود داشته باشد . وحشتناک است ! برای بسیاری از نویسندگان وینی ، چنین سرنوشتی از مردن هم بدتر است . چگونه تاب آورده اید ؟ چطور هنوز تحمل می کنید ؟
    نیچه به این اظهار لطف بریور حتی با یک لبخند با تغییر لحن هم پاسخ نداد . در حالیکه مستقیم به جلو می نگریست ، گفت : کدام وینی است که به یاد آورد ، خارج از خیابان رینگ هم فضا و زمان جریان دارد ؟ صبر من زیاد است . شاید در سال 2000 ، مردم جرات خواندن کتاب هایم را پیدا کنند.
  • نیچه: حقیقت خود مقدس نیست ، آن چه مقدس است ، جست و جویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم ! آیا کاری مقدس تر از خود شناسی سراغ دارید ؟ کارهای فلسفی من ، به تعبیری از ماسه ساخته می شوند ؛ دید من مرتبا تغییر می کند . ولی یکی از جملات ماندگار من این است : بشو ، آنکه هستی ! بدون حقیقت چگونه می توان فهمید کیستیم و چیستیم؟
  • نیچه ادامه داد : دستیابی به حقیقت از دم اعتقاد و تردید آغاز می شود ، نه از میلی کودکانه که کاش این طور میشد ! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند ، حقیقت ندارد . تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر ! میل به نامیرایی ، همان میل کودک است به بقای همیشگی شیر مادر ،  این ماییم که نام " خدا " بر آن نهاده ایم ! نظریه ی تکامل ، به روشی علمی ، زاید بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است ، گرچه داروین ، جسارت پیگیری شواهدی را که به این نتیجه ی درست منتهی می شدند ، نداشت . مطمینم شما نیز تصدیق میکنید که ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم .
  • معمولا مهم ترین سوال ، آن است که پرسیده نمی شود !
  • نیچه : و چه چیز باعث اختلال ریتم می شود ؟ علت العلل چیست ؟ آیا باید در نهایت به خدا برسیم، همان واپسین خطا در جست و جویی دروغین به دنبال حقیقت نهایی؟
    دکتر بریور: نه ممکن است به بصیرت روحی در طبابت برسیم ، ولی در این مطب به خدا نخواهیم رسید !
    خیال نیچه راحت شد : خوب است ناگهان به نظرم آمد نکند در حین چنین گفت و گوهای آزادانه ای ، به عقاید مذهبی شما بی اعتنایی کنم .
     
  • به این استعاره ای که نیچه در مورد ضعف بینایی و ناامیدی به کار برده ، گوش کن : درک عمیق هر چیز ، کاری طاقت فرساست . فرد دایما به چشمانش فشار می آورد و در نهایت در می یابد ، بیش از آنچه انتظار داشته ، دیده است.

 

  •  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۸
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۷ ب.ظ

وقتی نیچه گریست

کتاب وقتی نیچه گریست

برو ادامه مطلب

  • بریور با خود گفت : بله این درست است ، به اطرافت نگاه کن ، ابله ! مردم از گوشه و کنار دنیا می آیند که ونیز را ببینند و حاضر نیستند بیش از دیدن این همه زیبایی بمیرند .نمی دانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن و یا نگاه کردن و ندیدن از دست داده ام . دیروز برای قدم زدن به اطراف جزیره ی مورانو  رفته بود و وقتی پیاده روی اش به پایان رسید ، هیچ ندیده بود ؛ چیزی از آن همه زیبایی ثبت نکرده بود ، هیچ تصویری از شبکیه به قشر مغز منتقل نشده بود . تمام افکارش متوجه برتا بود .

 

  • در حالیکه سر فرصت صبحانه را با لوسالومه صرف میکرد ، به مضحک بودن وضعیت خود می اندیشید . چقدر عجیب ! برای جبران صدمه ای که یک زن زیبا به زندگی اش وارد کرده بود ، به ونیز روی آورده بود و حال شانه به شانه ی زنی به مراتب زیباروتر نشسته بود . در همان حال متوجه شد که برای نخستین بار در چند ماه اخیر ، ذهنش از درگیری وسواسی با برتا رهایی یافته است . می اندیشید شاید هنوز امیدی باشد . شاید بتوانم به کمک این زن ، برتا را از صحنه ی ذهنم دور کنم ، همانطور که داروی بی خطری مثل سنبل الطیب می تواند جایگزین ماده ی خطرناک تری چون مرفین شود .آیا می توان به این ترتیب ،  روشی اختراع کرد ک معادل روان شناختی دارودرمانی جایگزین شود

 

  • لوسالومه مستقیم به چشمان او نگریست و گفت : دکتر برویر ، مرا به خاطر عدم صراحتم عفو  کنید . شاید این همه ابهام ضروری نباشد ، من همیشه از فیض بردن در حضور اندیشه های بزرگ لذت برده ام . شاید به این دلیل که به الگویی برای تکامل خود نیازمندم یا شاید فقط به این خاطر که دوست دارم آنها را دور خودم جمع کنم . ولی در هر حال می دانم از گفت و گو با مرد دانشمندی چون شما احساس سرافرازی می کنم .

 

  • بریور با ذکاوت علمی همیشگی اش ، متوجه شد که در عرض چند دقیقه توانسته است خود را از یک وضعیت روانی مانند خودبینی به وضعیتی چون بی ادعایی و فروتنی برساند . چه پدیده ی جالبی ! آیا می توان این تجربه را بازسازی کرد ؟
    بی درنگ به فکر آزمایش افتاد . ابتدا سعی کرد به نقاب وینی درآید تا حس تنفر را هر چه پر آب و تاب تر در خود برانگیزد . پس در حالیکه چشمانش را تنگ کرده و پیشانیش را چین داده بود ، به خود باد کرد و با تکرار زیر لبی : این زن چطور جرات می کند  ... . خشم و رنجش کسانی را تجربه کرد که خود را خیلی مهم تصور می کنند . بعد با یک بازدم عمیق و رها کردن خود ، اجازه داد همه چیز دور شود تا به قالب ذهنی خودش بازگردد که در آن توانست به خود و وضعیت مسخره ای که به خود گرفته بود ، بخندد . متوجه شد که هر یک از این وضعیت های روانی ، رنگ آمیزی عاطفی خاص خود را دارند : حالت خودبینی ، دارای زوایای تیز و خشن است و زشتی ، تند مزاجی ، خودپسندی و دلتنگی را به ذهن می آورد ، در مقابل حالت دیگر گرد و بی زاویه است و نرم و پذیرنده می نماید .

 

  • لو بازویش را بیرون آورد ، محکم و قاطع رو به روی او ایستاد و گفت : البته ، اما کلمه ی "وظیفه" برای من سنگین و طاقت فرساست . من هم وظایفم را در یک چیز _ابدی کردن آزادی م _ خلاصه کرده ام . ازدواج با حسادت و ایجاد حس مالکیت نسبت به اطرافیان روح را اسیر می کند . هرگز نخواهم گذاشت که چنین عواطفی بر من غلبه کند . دکتر بریور امیدوارم زمانی برسد که هیچ زن و مردی ، قربانی ضعف و بی مایگی آن دیگری نشود .

 

  • لوسالومه گفت : پل ، نیچه و من ، خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که باید هر سه با هم و در قالب یک خانواده ی سه نفره زندگی کنیم ، پس شروع کردیم به برنامه ریزی که این زمستان را در وین یا پاریس بگذرانیم.
    لو سالومه گفت : بله می دانم ، جامعه به دو مرد و یک زن که پاک و عفیفانه در کنار هم زندگی کنند ، روی خوش نشان نمی دهد ، او واژه ی عفیفانه را چنان شکوهمند و محکم ادا کرد که موضوع کاملا روشن شود و در عین حال لحنش نرمشی داشت که سرزنش بار جلوه نمی کرد ،
    ادامه داد : ولی ما آرمان گرایان آزاد اندیشی هستیم که محدودیت های اعمال شده از سوی جامعه را رد می کنیم . ما به توانایی خود در آفرینش ساختار اخلاقی خاص خود ، ایمان داریم .
    لوسالومه گفت : ماه عسل روشنفکرانه ی تثلیث غیر روحانی ما هم کوتاه بود . شکاف هایی پدید آمد ؛ و سپس احساسات عاشقانه و شهوانی . شاید هم این ها از همان ابتدا وجود داشت. شاید مقصر من بودم که این احساسات را از آغاز درک نکردم .سپس انگار بخواهد از قبول چنین تقصیری شانه خالی کند ، تکانی به خود داد و به نقل رشته وقایع مهم بعدی پرداخت .
    لوسالومه ادامه داد: در پایان نخستین ملاقات ما ، نیچه دلواپسی خود را در مورد نقشه ی خانواده ی سه نفره ی عفیفانه ، آشکار کرد ؛ معتقد بود دنیا هنوز آماده ی پذیرش چنین رابطه ای نیست و از من خواست این نقشه را به صورت یک راز حفظ کنم . به خصوص نگران خانواده اش بود : تحت هیچ شرایطی ، مادر یا خواهر اون نباید در این مورد چیزی میفهمیدند ، تا این حد تابع آداب و رسوم !
    متعجب و ناامید شده بودم و می ترسیدم فریب سخنان دلیرانه و آزاد اندیشانه اش را خورده باشم.
    لوسالومه ادامه داد : کمی بعد ، نیچه از این هم فراتر رفت و معتقد شد ترتیب دادن چنین زندگی ای ، می تواند از نظر اجتماعی برای من خطرناک و نابود کننده باشد .تصمیم گرفت برای حمایت از من ، پیشنهاد ازدواج را مطرح کند و از پل خواست من را به پذیرش این پیشنهاد راضی کند . می توانید تصور کنید پل در چه موقعیتی قرار گرفته بود ؟ ولی به دلیل وفاداری به دوست و از روی وظیفه _ گرچه با اکراه _ پیشنهاد نیچه را به من ابلاغ کرد .

 

 

  • این یکی را که خطاب به من و پل است ، رمز گشایی کنم : نگذارید عود جنونِ خودبزرگ پنداری یا غرور جریحه دار من ، شما را بیش از حد بیازارد . اگر اتفاقا روزی زندگی را از خود دریغ کنم ، باز هم جای زیادی برای نگرانی نیست ، خیال بافی های من برای شما چه ارزشی دارد ! ... زمانی که از روی ناامیدی ، به افیون روی آورده بودم به این نتیجه ی منطقی رسیدم .
  • پروفسور ، اگر قرار باشد همه ی مفسران توسط چارچوب زندگینامه ی خود محدود شوند ، شما چگونه از چنین محدودیتی در کارتان می گریزید ؟ نیچه پاسخ داد : نخست باید محدودیت ها را شناخت . بعد باید از خود فاصله گرفتن و از دور به خود نگریستن را آموخت . افسوس که گاه شدت بیماری به حدی است که به چشم انداز ذهنی ام نیز آسیب وارد می کند .
  • دکتر بریور ، بی شک برای برخی افراد و یا براساس تجربه ی شما ، برای اکثر مردم همین طور است . ولی چنین چیزی در مورد من صادق نیست . ناامیدی؟ نه ، شاید زمانی این حرف حقیقت داشت ، ولی در حال حاضر نه . بیماری من متعلق به قلمرو جسم من است ، ولی همه ی "من" نیست . جسم و بیماری جزیی از من هستند ، ولی همه ی من نیستند . هردو اجزایی از وجود هستند که باید به روشی فیزیکی یا متافیزیکی بر آنها پیروز شد .
  • نیچه گفت : ذهن من آبستن است . آبستن کتابهایی که در آن نضج گرفته ، باری که تنها من قادر به حمل آنم ، گاهی سردردهایم را درد زایش مغزی می انگارم .
  • نکند نیچه یک خودبیمار انگار وسواسی بود ؟ بریور خودبیمارانگاران پرگو و ترحم انگیز زیادی دیده بود که از توصیف امعا و احشای خود لذت میبردند . ولی چنین بیمارانی بسیار تنگ نظرانه به جهان می نگرند و گفت و گو با آنها ، بسیار کسل کننده است ! جز بدن خود ، به چیز دیگری فکر نمیکنند و به چیزی جز آنچه به سلامتشان مربوط است ، علاقه ای ندارند .
  • نیچه در طول این مراحل ، عمیقا همکاری کرد : در واقع با شنیدن هر سوال بریور ، با قدردانی سر تکان می داد . البته این واکنش برای بریور تازگی نداشت . تاکنون بیماری را ندیده بود که از بررسی ریزبینانه ی زندگی اش ، در نهان لذت نبرده باشد . هرچه این بزرگنمایی بیشتر بود لذت بیمار هم بیشتر می شد . بریور معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن ، چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی ، داغ دیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوستشان داریم ، هراس از ادامه دادن به زندگی است که در آن دیگر کسی قادر به دیدن ما نباشد.
  • بریور متقاعد شده بود که صداقت و صراحت که راه حل عادی اش درموقعیت های دشوار زندگی بود  ، در این مورد ، وضع را بدتر می کند . باید برای دستیابی مشروع به کتاب ها راهی یافت .

 

  • نیچه گفت : بارقه ای از لذت حیوانی که ساعاتی آکنده از بیزاری از خویشتن و زدودن بوی نفرت انگیز جفت گیری پروتوپلاسمی را به دنبال می آورد ، از نظر من نمی تواند راه دستیابی به _ چه اصطلاحی به کار بردید ؟_تمامیت موجود زنده می باشد .

 

  • دکتر بریور گفت : پروفسور نیچه ، به نظر من ، ارتباط با دیگران ، زمان بسیار کوتاهی از زندگی روزمره ی شما را شامل میشود ! مرا می بخشید . میدانم که اینها ، سوالات معمول پزشکی نست ، ولی من به تمامیت موجود زنده باور دارم  و معتقدم احساس سلامت جسمانی از سلامت روانی و اجتماعی قابل تفکیک نیست.

 

  •  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۷
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۴ ب.ظ

نظر من در مورد کتاب سمفونی مردگان

5

دیدگاه من در مورد کتاب سمفونی مردگان

برو ادامه مطلب

 

سمفونی مردگان ، یه رمان در رابطه با زندگی یه خونواده ی ترک اردبیلی ، در سال های حکومت رضاخان هست ، گاهی از اصطلاحات و کلمات تورکی استفاده شده بود که من گفتم احتمالا نویسنده هم تورک باشه ، ولی خب بیوگرافی شو که در اوردم ، تهران به دنیا اومده بود و اصالتا سمنانی هم از طرف مادری و هم از طرف پدری و این خیلی جالب برانگیزه ، البته شایدم تورک باشه ، ولی تورک داریم سمنان ؟ من که نمی دونم ، به هر حال ، این کتاب زندگی سنتی مردم رو اون زمان نشون میده ، تازه خونواده ای که از لحاظ مالی در مضیقه هم نبودن ، بذارین از شخصیت های داستان شروع کنم :

اول از همه دلم می خواد راجع به اورهان بنویسم ، پسر سوم و آخر ، کسی که خلاقیتی نداشت ولی حرف گوش کن قهاری بود ، هر چه که پدرش می گفت رو گوش میداد تا توی رقابت نانوشته ای که بین برادراش بود ، بتونه پیروز بیاد بیرون ، پسر مورد علاقه ی پدری به شدت سنتی ، کسی که نماز میخوند ، ولی فقط نماز می خوند ، یعنی بین رفتارهایی که داشت با خواهرش آیدا ، یا با کل خونواده ، اصلا بویی از دین نبرده بود ، یعنی انگار که دین یه سمبل بود که بهش تکیه کنن ، البته چیزی که این وسط انکار ناپذیر و خیلی هم خطرناکه ، تلفیق دین و سنته ، یعنی شما نمی تونید ، بین سنت و دین تفکیکی قایل شید و فکر میکنید سنت غلط خودتون ، همون فرهنگ خودمون که من بهش میگم سنت ، همون دینه ، و گاهی ما فکر میکنیم دین همون سنته ، از نظر من ، دینی که ما داریم ، خوبه ، من نمی گم بده ، و ازش دفاع می کنم ، اما اون چیزی که ما داریم بهش عمل میکنیم دین نیست ، ما توی یه گودالی از سنت ها و عرف ها و فرهنگ های خودمون گیر کردیم که مرز بین دین و فرهنگ غلط از بین رفته ، جوری که توی این کتاب ، شما از دین فقط یه نماز اون هم موقع ترس و اصظراب میبینید ، یعنی نحوه ی رفتار پدر خونواده برای تشویق بچه هاش به نماز خوندن ، کاملا منافات داشت با چیزی که ما در دین داریم ، مثلا اگه کسی حرفی غیر خواسته ی قویترین عضو خونواده میزد ، یه چک بهش میزدن ، جوری که خواننده فکر میکرد این چک یا سیلی اصلا درد نداشته ، اشتباه نکنید ، من نمیگم این کتاب اشتباه نوشته ، اتفاقا خیلی هم خوب و درست نوشته ، ما این نحوه ی برخورد رو تا زمان پدر بزرگهامون داشتیم ، البته که نه به این شدت ، حالا شما فکر کنید ، اورهانی که تا کلاس هشتم درس خونده و باید گلیمش رو از آب بکشه بیرون تبدیل به کسی میشه که برادر علیل خودش یوسف رو می کشه تا از شر این تکه گوشت متعفن (به تعبیر نویسنده )خلاص بشه و اگر لباس هاش رو آیدا خواهر بزرگترش :/ براش درست نمیشست ، خیلی راحت اون رو میزد Description: indecision خیلی راحت به قل آیدا ، یعنی آیدین ، حرف های رکیک میزد و ختی به اون هم چک میزد Description: indecision حالا شما فکر کنید ، اینها ناشی از یک تربیت به شدت غلط پدری سنتی بود که مدام توی سر آیدا میزد و از اینکه دختر داشت شرمزده بود ! اونو گوشه ی آشپزخونه رها کرده بودن و حتی رفتن به کارخونه ی لرد برای این دختر یه آرزویی شده بود که به گور رفته بود ، پدری که دختر رو به شدیدترین کل ممکن سنتی بار آورد که وقتی دختر رماتیسم گرفت ، عملا بیشتر از قبل منزوی شد ، جوری که به تعبیر نویسنده ، حتی پسرها وقتی به خونه برمیگشتن اصلا از یادشون رفته بود حالی از تنها خواهرشون بپرسن ، کسی که از مدرسه رفتن هم محروم شده بود Description: indecision ( وقتی به قسمت زندگی آیدا میرسیدم ، دلم میخواست بالا بیارم از این حجم ازبی سوادی و سنت گرایی ) که اینها همه بوده ، به خصوص زمان رضاخان ، حتی الان هم بعضا وجود داره !

شخصیت اورهان توی همچین خونه ای شکل گرفته بود ، خونه ای که بهش محبت به خواهر رو هم یاد نداده بود ، حالا انتظار داشتیم که مثلا ، زمانی که پدر و مادرش مرده بودن ، چه بلایی سر یوسف بزرگترین بچه باید بیاره ؟ از همچین کسی انتظار یه زندگی موفق با همسرش میشد داشت ؟ زنی که طلاقش داد !

کسی که محبت کردن رو یاد نگرفته بود و خب ، طوری آخر کتاب مرد که با پایان آخرین جمله ی کتاب بود که مهبوت شده بودم کتاب از دستم افتاد !!!

پیش خودم گفتم این همه دویدن برای حرص پول ،این همه خساست در محبت کردن  و ... ، آخرش هم مثل همه مرگ سراغش اومد اونم به چه شکلی !

البته اشتباه نکنید ، داستان جوری میره جلو که هم بهش حق میدی هم پیش خودت میگی ، ای وای ، این دیگه ارزش زنده موندن نداره ، کلا من در هر داستانی ، وقتی میبینم کسی یه نفرو میکشه ، به نظرم پست ترین شخصیت رو داره که به نظرم باید بمیره ، Description: angel به همین راحتی ، چون به نظرم کشتن یه ادم ، بدترین کاریه که یه نفر می تونه انجام بده و اینقدر نسبت به این مساله تعصب دارم که حتی اگر یه روزی خودم خدا نکرده مرتکب این کار بشم ، خودم داوطلب اجرای قصاص میشم ، چون اینطوری زندگی دیگه چه ارزشی داره ، چرا باید اینقدر ذلیلانه در پی زنده بودن بود ؟

البته که یکی هست کاملا غیر عمد مرتکب میشه که اونم بسنگی به خونواده مقتول داره که به من چه ! Description: angry

خلاصه اینکه این اورهان قصه ، نماد یه تربیت عجیب بود ، که نمیشه تربیتش رو مقصر دونست ، اصلا نمی شه قضاوتش کرد ، همه شون انگار درست در جای درست با شخصیت های درست قرار گرفته بودن ، شاید یه خاطر اینکه نویسنده به شکل حرفه ای داستان رو گاهی از زبان اورهان بیان می کرد !

 

بذارین همینجا سه  نکته در مورد درست نوشتن برای دیده شدن نوشته تون بگم ، اولیش صراحته ، که اشتباست ، نباید به صراحت بگی که شخص الف ، از کوچه عبور کرد و به شخص ب رسید ، بایدپر از اوهام و بی نظمی باشه نوشته که یه نظم خاص توش حاکم باشه ،

مثلا تفاوت این دوتا رو ببینید ،

رفتم کنار پنجره ی اتاقم که به کوچه دید داشت ، سعید رو دیدم که داشت گیج و منگ به اطرافش نگاه میکرد ، نگاهش به من افتاد ، لبخند زد

حالا این

شاید سمت پنجره اتاقم رفتم ، نگاهم چرخید سمت کوچه ، پرده های کرکره ای تاب می خوردند ، صورت پر از ترس شخصی شبیه سعید ، که انگار دنبال چیزی در کوچه می گشت ، روی صورتم میخکوب شد ، حس کردم به من لبخند میزند !

 

تفاوت رو دیدین ؟ جمله ی اول مثل تموم نوشته های خودم ساده بی ابهام و صریح ، که اندازه ی یه ارزن ارزش ادبی نداره Description: laugh ولی دومی ، همون مفهوم ، رو اب و تاب دادم ، که فکر میکنم باید این شکلی نوشت ، پر از ابهام و پر از تشبیه های لذیذ ،

 

دومیش ، فلش بک زدن ، یعنی شما منظورم خودمه خخخ ، نباید مستقیم روی یه خط راست حرکت کنیم ، اینجوری نباید بگیم : شخص الف از کوچه گذشت به شخص ب رسید ، از پله ها رفت بالا ، به شخص ث رسید ، باید از حضور شخص الف پیش  شخص ث شروع کنیم ، و در 25 درصد نوشته مون که گذشت ، از نحوه ی رسیدن الف به ث حرف بزنیم و بعد در 25 درصد بعدی در مورد رسیدن الف به ب حرف بزنیم ،

 

سومین نکته هم ، زبان نوشته نه باید خشک و کتابی باشه نه محاوره ای ، وقتی خشک و کتابیه ، خیلی ها رو زده میکنه و وقتی محاوره ایه ، خیلی بچگونه به نظر میرسه ، فکر کنید من کتابی بنویسم ، همینطور که دارم توی وبلاگم حرف میزنم ، توی کتاب بیارم ، قطعا خواننده کتاب میگه ، یه الف بچه کتاب نوشته ، من نوعی محاوره نویس ، حتی نمی تونم از جملات ثقیل استفاده کنم ، که یعنی صفر بر صفر برده ام ،

 

حالا بریم سر شخصیت آیدا و آیدین ، بچه های دوقلویی که از یه خونواده ی سنتی در جایگاه دومین بچه بودن ،

آیدا که  اصلا زندگی نکرد ! پر از سختگیری های تحمیل شده بهش  و مریضی رماتیسم که آخرش با یه پسر پولدار مزدوج شد ولی جلوی بچه ی 4 ساله ش ، خودشو آتیش زد ، آخرشم مشخص نشد علتش چی بوده Description: sad اما حضور آیدا ، انگار یاداوری تفاوت زندگی دختر و پسر توی یه خونواده ی سنتی بود

 

آیدین : کل داستان حول محور ایشون بود ، شخصیتی که انگار زاده شده بود از نسل های پیش ، که دنیا رو برای ادمهایی مثل الان من ، به جایی بهتر تبدیل کنه ، جایی که الان هستیم ، راستش رو بخواید جدیدا دارم به این فکر میکنم این حجم از دید سنت گرایی که حاکم بر کشوری مثل ایران بوده و چه بسا الانم هست به خصوص درمورد دخترها ، چه تعداد دختر و زن جنگیدن و خودشونو لیدر کردن به  عنوان نماینده ای از زنان ، که راه رو برای من و امثال من این روزها هموارتر کردن ، چقدر تلاش کردن ، چقدر جنگیدن با این افکار پوسیده ، بعد از خودم انتظارم میره که منم لااقل یه حرکت ، یه گام یه قدم بردارم که برای زنهای نسل آینده م ، کاری کرده باشم ، خلاصه اینکه در دستور کارم قرار گرفته این موضوع ، Description: smiley بگذریم ، آیدین قصه کسی بود که اصلا پول و اینا واسش مهم نبوده ،دلش مطالعه خواسته ، دلش شعرنوشتن دانشگاه رفتن خواسته ، کسی که اون زمان دیپلم ریاضی میگیره  و بعدش میره پیش یه شاعر معروف تا شعر نوشتن رو یاد بگیره ، این جا ما با شخصی مواجه میشیم که توسط پدر خونواده به شدت طرد میشه ، کسی که اتاقش به زیرزمین منتقل میشه و حتی اونجا رو به اتیش میشکونن ! همه ی کتاب هاش ، شعرهاش از بین میره ، Description: indecision تنها کسی که هوای خواهرش رو داره ، تنها کسی که آزارش به هیشکی نرسید ، و تنها کسی که از افکار سنتی بدش میومد و دلش نمی خواست زیر بار بره  ، درسته که در آخر با تمام مشکلاتی که براش به وجود اومد نتونست به تهران بره و دانشگاه بره ، اما خب ، من خواننده ، شخصیتش رو ستایش میکردم اون هم توی اون دوره زمونه ! قرار نیست با خوندن این کتاب ، رمز و راز موفقیت رو بفهمید ، انگار قراره که شما رو آگاه کنه ، بگه همچین زندگی هایی بوده به نظرم یه شاهکاره این کتاب

 

حتما بخونیدش


6 از

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۴
گودنایت
دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۰۸ ب.ظ

سمفونی مردگان

آیرین

صدای نوازش گونه ی فلوت آبی رنگی که در دوردست ها دمیده میشه ، مثل سوهانی تمام وجودم رو صیقل میده،شایدم هم فلوت به رنگ آبی نباشه! ولی آبی بودن فلوت، شاید برخواسته از تمایلم به آرامش نهفته در رنگ آبیهصدا ، شکل سوت مانندی به خودش میگیره و نزدیک و نزدیک تر میشه. رعشه ای ناگهانی کل وجودم رو در بر میگیره، آرامش جای خودش رو به بی قراری میده، هذیان و صداهای خیلی بلند ،در هم برهم ، مبهم و بدون ریتم پرده ی گوشم رو به لرزه در میارن:.

 

_اگه اونا بیان.

 

دستم رو از روی گوش هام بر میدارم و آشفته به سمت صدا می چرخم، رو به روم زمین زراعتی خشکی که چند لاشخور در فاصله ی ده متری من ، روی جسد بی جان کفتاری ، دلی از  عزا در میارن، من که اینجا نبودم ،صدای آهنگین فلوت، سکوت سهمگین فضا رو مجددا می شکنه.همزمان با صدای فلوت، صداهایی مبهم به گوشم می رسه:.

 

_اگه بیان، کل جنگل، روستا، مردمت نابود میشن.

 

با صدای نخراشیده ای فریاد می زنم:

_تو کی هستی؟

 

باز هم سکوت، حتی صدای فلوت هم قطع شده.با صدای بلندتری ادامه میدم:

 

_اینجا کجاست؟

 

اینبار صدای ناهماهنگی از چند فلوت  به گوش می رسه. نامنظم و بدون ریتم، دست هام رو روی گوشم میذارم ، چشمام رو بیشتر فشار می دم و با فریاد از خواب بیدار می شم.صدای کر کننده و پریشان تپش قلبم، سکوت سنگین اتاق رو شکسته، با دست های لرزانم لایه ی نازک عرق روی پیشانی م رو کنار می زنم،هنوز توی شوک خوابم هستم، خوابی که چند شب متوالی اون رو میبینم، یک موضوع، سخنان تکراری اما در قالب خواب های متفاوت!خواب هایی  که پیامبر یک هدف برای من هستن..

 

 

 

 

 

با بالا آمدن خورشید، از عمارت بیرون می زنم.به سمت دو رشته کوه بزرگی که فرسنگ ها از روستا فاصله دارن اسبم رو می تازونم.گره ی کار من تنها به دست سیروس ، زن میانسالی که در اموری که سد راه تحقق اهدافم باشه از اون مشورت میگیرم، باز می شه. سبزه های مراتع رو که رفته رفته به زردی سوق پیدا کردن رو پشت سر می ذارم و پس از عبور از جنگل سرسبز دامین ،دو رشته کوه سر به فلک کشیده کنار هم در مقابلم پدیدار میشن.اسبم رو در کنار چشمه ای که توی دامنه ی دو رشته کوه از زمین می جوشه ، رها می کنم و پیاده از تونلی که بین دو رشته کوه شکافته شده، به سمت کلبه ی تاریک سیروس پا تند می کنم.صدای آبشار بزرگ سالیمان و بعد دیدن هیبت آن، من رو محو تماشای این صحنه ی زیبا می کنه. با شنیدن صدای سیروس، به سمتش می چرخم، موهاش از چند سال پیش که به دیدارش اومده بودم ، سفید تر شده، به حالت تعظیم ، دست راستش رو کشیده به سمت بالا می بره و خم میشه:

 

_آه ، شاهزاده ی آتش ، باز هم به ما افتخار دیدار دادید؟

 

از این رفتار مؤدب مآبانه ش خنده م میگیره و به سمت می رم:

 

_مشتاق دیدار،حکیم فرزانه.

 

سرش رو بلند می کنه و به نشانه ی رضایت از این حرفم ، لبخند می زنه.به داخل کلبه می ریم و کابوس های این چند هفته اخیر رو ،براش تعریف می کنم.بعد از شنیدن حرفام ، کتاب آورا رو از کتابخونه ش میاره و بعد از مطالعه ، با پریشانی به من نگاه می کنه: ..

_بالاخره زمانش فرارسیده!

_ ؟ زمان چی ؟

 

_حمله ی هامیل ها! در کتاب پدران من اومده که روزی زمین توسط موجودات شیطانی مورد حمله قرار میگیره و اونها حمله شون رو ازسرزمینی  آغاز می کنن که

 

چشم از کتاب آورا برمیداره و به شکلی مرموز به من نگاه می کنه،صورتش رو نزدیک تر میاره و ادامه میده:

 

_از سرزمینی که توسط پسر آتش ، حکمرانی میشه.

 

چشمهام گرد میشن ، کتاب آورا رو به دستم میده و میگه

:هر چه زودتر باید از اینجا بری،

صداش رو آهسته تر می کنه

_اونا هر لحظه ممکنه خبرچینهاشون رو فرستاده باشن،

از جایش بلند میشه و با احتیاط از پشت پنجره بیرون رو می پاد . گیج به صفحه باز کتاب آورا نگاه می کنم..

 

_می تونی اون کتاب رو با خودت ببری ، فقط مواظب باش ،این طرفا ممکنه تعقیبت کرده باشن و سعی کنن که کتاب رو ازت بگیرن، برو و به تمام دستورات کتاب  ، هرچه زودتر عمل کن


پارت چهارم

آیرین

روی تپه ی بلند سالیمون ، که در ارتفاع بلند تری از جنگل قرار دارد ، در انتظار هامیل ها ایستاده ام.حتم دارم که امشب حمله خواهند کرد. شنل مشکی ام را روی دوشم می کشم و کلاهش را تا روی لبهایم پایین می آورم.شمشیر  اساطیری ام که از پدرم به ارث برده ام را در دستم می فشارم، تمام جنگل زیر پاهایم قرار دارد.باید امشب بفهمم که با چه موجوداتی طرفم.با بلند شدن صدای شیپوری، کمی به عقب می روم.صدایش به حدی کر کنند است که دستانم را روی گوشم می گذارم. با وحشت به کوه های بلند آنوس که چون حصاری دور تا دور جنگل را فراگرفته اند ، نگاه می کنم. حرکت مگس وار تعداد زیادی موجود  را از فاصله ی دور میبینم که با سرعت خود را به جنگل می رسانند. تاکنون چنین چیزی ندیده بودم ، اکنون باید چه می کردم؟ چگونه تک و تنها می توانستم از مردمم محافظت کنم؟
ایمانم سست شده بود و تمام وجودم چشم شده بود برای دیدن .به سرعت از تپه پایین می روم باید با آنها می جنگیدم .آورا ... آورا به من کمک کن. با به یاد آوردن صفحاتی از کتاب آورا ، جان تازه ای میگیرم:

_حصار ، آتش ، قلب تپنده ی هامیلها ، در رآس مثلث دژخیم.

از تمام اینها ، تنها درست کردن حصار آنهم با آتش را فهمیده بودم. از بابت روستا ، خیالم راحت بود .  اما نمی توانستم اجازه دهم که به سلامت از سرزمینم عبور کنند و برای تجزیه کردن زمین ، دندان هایشان را تیز کنند.
شاخه ی درختان را یکی پس از دیگری کنار میزدم و با سرعتی باور نکردنی ، طول جنگل را طی می کردم.با عبور جسم عظیمی از رو به رویم ، سرجایم میخکوب می شوم. هامیلها ... خدای من. متوجه ی توقف من نشده و به سمت هدفی نامعلوم پیش می روند.سرم را بلند می کنم و به شاخه های بلند درختان نگاه می کنم که هامیلها همچون پرندگانی بزرگ از این شاخه به آن شاخه می پرند.شمشیرم را می کشم تیزی شمشیر گذاخته ام را در شکم هامیلی که از کنارم رد می شود فرو می کنم . فریاد می زنم:

_همتونو می کشم.

با فریاد من ، سکوت وهم انگیزی فضا رو پر می کنه. شمشیرم رو پایین میارم و در جالیکه از خشم عرق کردم به این طرف و اون طرف نگاه می کنم. صدایی کر کنند مثل صدای حمله ی دسته جمعی خفاشها ، و بعد دیدن هیبت و تعداد گثیر هابیلها که مثلل میمون ، بالای درخت ها ایستادن و به من نگاه می کنن. من رو محاصره کردن به شکل شون نگاه می کنم، قیافه ای شبیه به انسان ، اما با دندانهای بلند و زرود، سر هایی بدون مو و چنگال هایی بلند، با حملهی یکی از اونها به سمتم ، بقیه هم به سمتم هجوم می برن، دیگه استفاده از شمشیررو حایز نمی بینم ، با دو دستم ، شمشریم رو توی اعماق زمین فرو می برم و با این کار لرزه ی مجکمی باعث عقب راندن ناگهانی هامیل ها میشه ، دست راستم ر وسمت شرق و دست چپم رو سمت غربی حنگل دراز می کنم و قدرت کور های آتش کده رو به سمت خودم می کشم، با خوندن وردی که می خونم ، آتش مذاب ا زدل زمین ، سربیرون میاره و دور تا دور جنگل رو جصار می کشم ، هامیل ها تو چنگابل من گیر کرده بودن و دیگه نیم تونستن فرار کنن ، به دور خودم می چرخم و همزمان با چرخشم دور شمشیرم هم می چرخم ، و گداز ها ی آتش رو به سمت هامیل ها پرتاب می کننم ، با خوندن وردی دیگه، مشعل های دستشون به سمت همدگه پرتاب میشه و از جرکت می ابشسنم و گلوله های بزرگ آتش رو به سمت هامیل ها پرتاب میی کننم .نمی دونم چقدر گذشته، اما هر لحظه به تعدادشون اضافه میشه ، انگار نه انگار من دور جنگل حصار
کشده بودم و انگار نه انگار که تزشون میشکتم ، کل بدنم غرق در عرق بود ، با شنیدن صدای فلوتی آشنا، هامیلها سراشونو به یک سمت می چرخونن ، و بعد از نشون دادن دندوناهاشون از خشم به من، به سمت قله ی آنادور ، هجوم میبرن. به جنگل سرسبز نگاه می کنم خدای من ، هیچی از جنگل باقی نمونده بود . یک آن به ذهتم می رسه که باحغ کوچیکی که آنا برای خودش درست کرده بود در دو قدمی حنگل لوده ، به سمت چشمه می دوم  و با صجنه ای مواجه می شم که دلم  رو به درد میاره ، بهشت کوچک آنا خخراب شده بود.


پارت هشت

فهمیدن اینکه پسره پسر اتشه و اینکه دیگه دلاشونو بهم می سپارن.

آناهیتا

چشمهامو باز می کنم ،نور خورشید ، چشمامو می زنه، آروم بلند میشم ، تخت راحت زیرم، اولین چیزی که بهم نشون میده، اینکه قطعا اینجا اتاق من نیست، نقاشی بزرگی از چهر هی دوست داشتنی آیرین روی دیوار نصب شده ، با شتاب از جام بلند میشم ، باورم نیمشه ،اینجا اتاق اربابه من اینجا چیکار می کمنم ، تمام اتفاقات دیشب به دهنم میاد ، با صدای ارباب که به اتاق نزدیک می شه می خوام جایی قایم شم که بازوی دست راستم به شدت تیر می کشه ، آیرین که توی چاچوبه در ایستاده و به خدمنتکارا یه دستوراتی می ده به دیدن من ، با هیجان سمتم می اد:

 

_آنا،بهوش اومدی؟

با چشمهای متعجبم  به صورت دوست داشتنی ش نگاه میکنم ، انگار که کل دنیا رو بهم دادن ،دوست دارم همینجا ، درست همین نقطه زمان متوقف شه و تا هر چقدر که بتونم خاطر هیاین لحظه رو توی ذهنم ثبت کنم بازم کمه ، من رو آنا صدا زد ،

 

_آنا ...من بابت دیشب متآسفم

چه می گه؟ چه رطی به آیرین داشت؟

_آنا ... من هویت واقعی تو رو فهمیدم ، دیگه نیازی به مخفی کردن نیست .

 

_هویت من؟ مگه من کیم؟
 

_تو  ملکه ی آب هستی/
_چی میگی؟ اگه من می تونم آب رو یه ذره کنترل کنم دلیل نمی شه که بهم بگن ملکه اصلا تو اینها رو از کجا می دونی ؟

_چون من همون پسر آتشم

چشمام گرد میشن ، و بعد جاشو به حشم می دخ
_تو که می دونسیت که چقدر من جنگل و گلهام برام با ارزشن چرا باعث این کار دی
_آنا  اون ناخواسته بود
همه چیزو برام توضیج می ده از ظیاطسن از قدرت باارشی که من دارم ومن این همه مدت فکر می کردم که هچی نیستم و
_مناگه بهت نیاز نداشتم شک نکن که هیچ وقت تو رو سمت جنگل نمی کشوندم
_من اگه قدرتی دارم باید به خودم اثباتش کنم اما چرا باید جون من برات مهم باشه؟

 

چشمهاش مهربون میشه کلافه دستی توی موهای خوش حالتش میکش ه و می گه:
من جون همه ی مردمم برام باارزشه
و من چقدر احمق بودم که قکر کی کردم شاید ذر ها ی دلش رو لرزوندنه باشم.

 

 

آیرین
چی باید بهش می گفتم ؟ می گفتم آره خیلی دوست دارم ، بعد از م نمی پرشدی از کی ؟ اگه واقعا دوسم داشتی چرا بهم نگفنی ؟ چرا شهربانو رو هنوز پیش حودت داری؟ شهربنو که برای مرگ مادرش به روستای من اومد ه بو دو اگه باهاش مهربون بودم فقط  به دلیل این بود که مقداری از غسهی مرگ مادرش کم شه ،


 


1

 

از کتاب عامه پسند

 

برو ادامه مطلب

 

  • من با استعداد بودم ، یعنی هستم . بعضی وقت ها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دست هام چکار کرده اند ؟ یک جایم را خارانده اند ، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و غیره . دست هایم را حرام کرده ام . همینطور ذهنم را .

 

  • جمله ای کوتاه از اریک کوتس را زیر لب زمزمه کردم « جهنم چیزی است که خودت خلقش میکنی»

 

  • کارآگاه بدون تفنگ ، مثل ساعت بی عقربه میمونه

 

  • من هیچ وقت بورسیه ی دانشگاه آکسفورد نبودم ، سرکلاس زیست شناسی خوابم میبرد و ریاضیاتم هم ضعیف بود ، ولی توانستم تا حالا زنده بمانم.

 

  • کسی چه میدونه ؟ دیوونگی نسبیه ، هنجارها رو کی تعیین میکنه؟

 

  • کارآگاه های خوب همیشه سرشان شلوغ است . توی فیلم ها که اینجور دیده ام !

 

  • کسی در زد . پنج ضربه ی سریع و محکم و پر سر و صدا . من همیشه از روی صدای در زدن میفهمم که اوضاع از چه قرار است . بعضی وقت ها که میفهمم وضع خراب است جواب نمیدهم . این بار نیمه بد بود

 

  • زاده شدیم که بمیریم ، زاده شدیم که مثل موش خرمایی که پوستش را غلفتی کنده اند زندگی کنیم ، پس دخترهای گروه کر کجایند؟ چرا احساس میکنم در مراسم تدفین خودم شرکت کرده ام؟

 

  • همیشه چیزی در تعقیب آدم هست که هیچ وقت دلش به رحم نمی آید . خستگی هم نمی شناسد.

 


این کتاب رو بعد مدت ها ، یعنی شایدم بعد چند سال که از خوندن آخرین کتابم می گذره ، بالاخره به لطف کرونا و خونه نشینی نشستم عین بچه آدم از ساعت 00:30 تا 5:30 خوندمش ، داستانش اصلا به درد نمی خورد خداییش ، مثلا اون جایی که خانوم مرگ باعث شد دو تا مردی که می خواستن به کاراگاهه حمله کنن ، خشکشون بزنه ، قیافه ام این شکلی شد نه به تفنگی که رو جلد کتاب گذاشتن عکسشو  ، نه به این داستان خــــز خلاصه اینکه ، بیانیه ای تند در استوری اینستام پخشیدم که آخه به این میگن کتاب  ، اما وقتی کتاب سمفونی مردگان رو شروع کردم به خوندن ، همش فکرم پی عامه پسند بود ، خب می دونید چیه ، نویسنده اون موقعی که کتابش رو منتشر می کنه یعنی سال 1994 ، صدای کلنگ قبرش میومده خلاصه اینکه همون سالم میمیره بنده خدا ، یعنی به نظرم اوشون اصلا اهمیت نداشته براش که یه داستان کشش دار بنویسه ، انگار که خودش ، همون کاراگاهه بوده و چون در سال های پایانی عمرش بوده دلش خواسته در مورد مرگ یه رمان بنویسه ، یعنی به نظرم حس و حال خود نویسنده توی داستانه ، یه پاراگراف هایی هم داشت که آدم رو متحیر می کرد از این توصیف بی نظیر ، حالا بعدا شاید عکس گرفتم از اون صفحه ها ، خلاصه اینکه ، اگه می خواید این کتاب رو بخونید ، نخونید ، جنایی ام نبود ، معلوم نبود چی بود.


4

از کتاب سمفونی مردگان

برو ادامه مطلب

 

  • پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد ، تنهاست . نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.

 

  • آیدین کنار پنجره میخوابید .شمعدانی هایش را گذاشته بود لب پنجره . ته مانده ی لیوان آب را به رسم عادت می ریخت در آن. گفتم:« من چرا نباید طرف پنجره بخوابم؟» مادر گفت:« تو از همان جا هم میتوانی آسمان را ببینی»

 

  • برای او عجیب بود، جای خالی آیدین در همین ده روز حس میشد . آیدین دیوانه. آدم بی آزاری که حالا خسته اش کرده بود. نمی دانست اگر پیداش کند باش چه میکند . اما دلش می خواست ببیندش . شاید حضورش در ته کاروانسرا یک دلگرمی بود . شب ها که در اتاق بالا می خوابیدم می دانستم یکی هم توی زیر زمین خوابیده است ، یک آدم با سواد باطل شده

 

  • پدر می گفت : زمانی که آدم ثروتمند می شود ، در هر سنی باشد احساس پیری می کند

 

  • انسان مدام باید مشغول کار باشد ، سازندگی کند وگرنه از درون پوک میشود و بیکاری بدتر از تنهایی است ، آدم بیکار در جمع هم تنهاست.

 

  • حضورش نه تنها تمامی آن فضا را پر می کرد ، بلکه از نظر آیدین بی پروایی اش بیش از حد بود. گرم . شلوغ . پر شور و شر. و حالا که رفته بود ، انگار وزن زمان را با خود برده بود و بوی عجیبی در مشام آیدین به جا گذاشته بود . بوی نوعی فتنه ، بوی تلخی بوی بیداری بعد از خواب قشنگی که آدم دم صبح می بیند.

 

  • به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت ، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد ، بلکه در جسم و روح و هوا . در آینه ، در خواب ، در نفس کشیدن ها انگار به ریه می رود و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ می شود 

 

  • احساس می کردم وقتی آدم تنها می شود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه می زند . احساس می کند آن قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمی تواند به آنها نزدیک شود ، میبیند میان این همه آدم ، حسابی تنهاست.

 

  • آلمان هم خوب پیشرفت کرده بود . پدر گفت اگر من منشی هیتلر بودم نتیجه ی جنگ فرق می کرد . گفتم پدر لامپ اتاق بالا سوخت . پدر چی گفت ؟ عوضش کنید . کجا بود؟ اتاق بالا . این یکی نه. آن که گربه ها توش زاییده اند.

 

  • گفت:« بالاخره باد این پنکه های لرد یک روز همه ی ما را خواهد برد.» و همه اش خیال می کرد که سنگ صد گرم حجره ی ما کمی کمتر از صد گرم است. گفت : «قهوه ی این مسیو سورن قهوه ای تر است

 

  • آیدین گفت : اخوی! برای خوابیدن هفت هزار سال وقت داریم . تو به چراغ نگاه نکن. بگیر بخواب. اصرار هم نکن که من شب ها به اندازه ی تو بخوابم. گفتم: یک جوان به سن و سال من و تو چند ساعت باید بخوابد؟ گفت : یک آدم به سن و سال من و تو چند ساعت باید بخواند؟ گفتم : این جور نمی شود، باید وسط اتاقمان را تیغه بکشیم. منتهی نه از این طرف . درست از وسط پنجره تیغ بکشیم که یک لنگه مال تو، یک لنگه مال من. چون می خواهم یک گلدان بگذارم کنار گلدان تو و ته مانده ی آبم را بریزم توش. گفت: آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمی فهمد. گفتم :دنبال چه میگردی؟ گفت: خودم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۸
گودنایت