این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۸ مطلب با موضوع «تسلیم سرنوشت» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۰۸ ق.ظ

هر لحظه

 

 

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر، آرامتر از آهو، بی باک ترم از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر، رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۰۸
گودنایت
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۹ ق.ظ

اشتباه نکن، هیج فرمولی وجود نداره

من عزیزم، خیلی دنیا رو جدی گرفتی! 
مثلا به این فکر کن که اگر فقط ۱۵ ثانیه به مرگت مونده باشه چی میگفتی؟  همین کافیه که آدم بفهمه باید چیکار کنه! یه روزی همه‌ی این ترس‌ها تموم میشن. صبح وقتی هوا گرگ و میش بود، چشمات رو اذیت کرده بودی. چون آهنگ غمگین گوش میدادی و آینده‌ی تحقق یکی از ترس‌هات رو داشتی ترسیم میکردی! 

دیدی؟ خودت هم متوجه شدی که هیچ اتفاقی نیفتاد. فهمیدی که بازم، یعنی نهایتا بعد ۴۰ روز به زندگی عادی برگشتی و حتی ترسیم کردی کسایی رو که مطمئننا پشتت در میومدن. یکی مثل معصوم! 

همه‌ میگن و میگیم اون طور زندگی کن که دوست داری. یکی از باورهای خودت هم اینکه حتی اونی که زود مرد ولی خوب زندگی کرد. مثل همونی که اوضاعش خوبه ولی خودکشی میکنه. 

اما اشتباه می‌کنی. عزیز من، همراه من، شاید بهتر باشه که دنیا رو جور دیگه‌ای ببینیم. باید این رو متوجه میشدی که مرگ موضوع ناخوشایندی نیست. اتفاقا مرگ یعنی رها شدن غوطه ور شدن درست مثل وقتی که توی ریه هات نفست رو حبس میکنی و میری زیر آب. در حالی که پاهات هم توی آب معلقه و وزنت رو تحمل نمیکنه 

معنای زندگیته. آره این رو بپذیر. رنجی که میکشی همون امتحانی هست که زندگی داره هر روز ازت میگیره. اینکه گفتی حساسی، زودرنجی و حتی درونگرا. این که گفتی پشتکار نداری و تا چند روز دلت سکون میخواد. این که گفتی صبح نمیتونی بیدار شی. 

به من نگاه کن و مقاومتت رو بذار کنار. این یک رنجه که تقریبا ده سالی هست که با تو همراهه. باید بفهمی که تو میتونی این غده و رنج رو تا حد امکان قابل تحمل کنی و بدونی که شاید نشه هیچ وقت ازش خلاص شد. ولی به این فکر کن که اگه این رنج نبود شاید از خیلی وقت پیش ها از پا در میومدی! 

شاید همین موضوع تبدیل به هدف و معنایی شده که مدام براش تلاش کنی تا بتونی درستش کنی و تلاش هات درست مثل دویدن روی تردمیله! 
از وقتی ارتباطات دیگه مثل قدیم نیست و من میتونم با خوندن نقطه نظرات کسی که مایل ها ازم فاصله داره بفهمم که آدمایی مثل من چقدر توی دنیا زیادن! کسایی که مشکلات مشابه من رو دارن. نگرانی ها ترس ها. 

این رو بپذیر از عمق وجودت. اینکه پایان نامه ات رو انجام ندی اما استرسش رو داری و نشستی فیلم نگاه میکنی😌 بله این رنج زندگی توعه. من به تو پیشنهاد نمیدم عزیزم که به مقابله بپردازی. اصلا اون رو مثل هوا ببین. یا مثل یه هیولا ببین که بعضی وقتا میره اتاق زیر شیرونی و میخوابه. 

مخصوصا وقتایی که متوجه میشه تو پذیرفتیش و دیگه نمیخوای باهاش بجنگی. حتی قدرتش رو فهمیدی. این جور وقتایی خیلی آروم میشه. همین که قدرتش رو بهت نشون داده. تو این جور مواقع توام غر نمیزنی و فرصت استفاده میکنی. جوری که پایان نامه دوره ی ارشدت رو تا اینجا رسوندی

اما بیشتر اوقات هم این هیولا رو از خواب بیدار میکنی. درست مواقعی که طبقه ی پایین توی اتاق نشیمن داری برای شروع کاری با سر و صدای زیاد برنامه ریزی میکنی. نور شعله آتیش شومینه روی صورتت داره میرقصه و توی دنیای خودت غوطه وری و درحالی که هیولا رو فراموش کردی فکر میکنی که این باز میتونی زندگی تو تغییر بدی

همون لحظه ای که هیولا داره به سمتت آروم آروم میاد و سایه اش داره از پشت روی تو میفته به نور شعله با نگاه غرور آمیزی نگاه میکنی و میگی یعنی تا حالا چرا این کارو نکردم؟ اگه همیشه ای کارو میکردم حالا زندگیم خیلی تغییرات رو کرده بود
و یاد ده سال پیش میوفتی که میتونستی همون موقع مسیر زندگیت رو تغییر میدادی( با وجود اینکه از مسیری که اومدی راضی هستی) و خودت رو سرزنش میکنی که چرا! 

روتو برمیگردونی و یهو هیولا رو که داره دندونای ترسناکش رو نشونت میده رو میبینی. قلم از دستت میوفته و لبخند از روی لب هات محو میشه. کرختی کل بدنت رو میگیره و برگه های برنامه ریزی مثل فیلم های تخیلی روی هوا دارن پرواز میکنن سمت کمد میرن و تو مثل تسخیر شده ها سمت طبقه، بالا میری
در حالی که داری از سرما میلرزی توی تخت گرمت فرو میری و وارد دنیای مجازی میشی. اشتباه نکن. یه وقتایی سرو صدا نمیکنی، غذاشو گرم میکنی اصلا غذای مورد علاقه اش رو میپزی، دمای اتاقش مطابق میلش تنظیم میکنی و حتی بعد بیرون اومدنش از وان حمام، خشکش میکنی. سکوت میکنی و کاملا مطابق میلش رفتار میکنی

اماا

اون دیگه بی خوابی زده به سرش و توی نشیمن درست رو به روی تو میشینه گاهی وقتا هم اینکارو از سر لجش میکنه. درست مثل وقتایی که چند روز دست به هیچ کاری نمیزنی تازه اگه مجبور نباشی هم دلت میخواست مسواک نزنی

هیچچچچ فرمول خاصی نداره این هیولا. چون ماهیتش انسانیه. وقتی بهش توجهی نداری ممکنه سراغت بیاد یا نیاد. بیشتر اوقات وقتی مشغول کاری میشی و بهش توجه نمیکنی کاریت نداره اما یهو ممکنه بهت حمله کنه. مثلا بعد از دو هفته کار پشت سر هم. گاهی هم ممکنه وسط اوج کار و اجتماعی شدنت و وول خوردن بین مهمونا و معاشرت، یهو چنگ بهت بزنه و توام وارد یه دنیای دیگه ای افکارت بشی توی اوج شلوغی

مثلا وقتی که به عنوان میزبان روی صندلی تک نفره میز قهوه ای بزرگ نهارخوری نشستین و داری نوشیدنیت رو وسط خوردن غذای خوشمزه مهمونی میخوری و لبخند، میزنی به مهمونا و از رضایتشون راضی میشی اما ناگهان وارد دنیای موازی میشی همه رنگ میبازن در حالی که لیوان نوشدنیت روی هوا مونده زمان میایسته و میبینی که لقمه های همه روی هوا مونده. 

همه چیز خاکستری میشه و به خودت میگی: من اینجا چیکار میکنم؟ مثل یه دختربچه بی پناه که مامانشو وسط بازار گم کرده دلت میخواد بزنی زیر گریه و همه ی تجملات و لباس و جواهراتت رو بکوبی روی میز کفشای پاشنه بلندت رو در بیاری با حالت دو بری طبقه بالا و لباسای راحتی خرسیت رو بپوشی گوشیتو بگیری دستت کولرو روشن کنی و برای خودت استراحت کنی

میدونی که نباید اینکارو بکنی ولی با خودت میگی اوکی، دورهمی ها و مهمونیا باید به پرفکت ترین شکل ممکن برگزار شن بدون کوچیکترین بی نظمی و اشتباهی. ولی میتونیم این دورهمی ها رو کم کنیم این بهترین روشه

بازم اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره. جوری که یک آن همه ی این حرفا رو بریز دور و زندگی خیلی معمولی رو نگاه کن توی مهمونی خوش میگذرونی و توی روزای عادی هم هیچ خبری از هیولا نیست نه شبش نه صبحش. مثل این میمونه که یه چند وقتی که معلوم نیست چند روزم میتونه باشه برای خودت میری عمارتی که کنار همین عمارت داری زندگی میکنی: اینا همش تشبیهه فکر نکن دارم همه چیزو تقسیم بندی و، طبقه بندی میکنم اگه راحت تره برات میتونی فکز کنی توی همون عمارت قبلی هستی ولی از هیچ کدوم از اینا خبری نیست

دنبال یه راه شفایی؟ نهههه اشتباه نکن هیچ فرمولی وجود نداره. این رنج زندگی توعه. گاهی میتونی بنویسی و خودت رو خالی کنی درست مثل الان، گاهی هم تلاش میکنی تلاش میکنی و گاهی این موضوع رو فراموش میکنی

اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره: نمیتونم بگم حقیقت کدومه! اون هیولا و عمارت یا تلاش و زندگی معمولی که طبیعت، دنیای مجازی و فهمیدن وجود ادمایی مثل خودت و شنیدن داستانهای بقیه در مورد رنج هاشون مثال نقضی میتونن باشن برای این زندگی معمولی. 

زندگی با آرامش و بدون دغدغه بیس کاره یا زندگی با این رنج ها؟ توی قران گفته شده که انسان را در رنج افریدیم. اگه این موضوع کوچیک بود کتابای مختلف مثل انسان در جستجوی معنا و غیره اصلا نوشته نمیشد. 

حرف آخر: اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره و هیچ چهارچوبی توی ذهنت درست نکن. فقط بپذیر تغییرش نده فقط انعطاف پذیر باش. 

یادت باشه روزی با "مرگ" همه ی این داستانها و کشمکش ها تموم میشه و غوطه ور میشی مثل وقتی که داری شنا میکنی. پس تنها ماموریت و به جرات میتونم بگم تنها رسالت تو به پایان رسوندن این داستانه. یعنی انتظار برای تموم شدن همه ی این ها اون هم روزی که خود خدا مقدرش کرده. 

اشتباه نکن هیچ فرمولی وحود نداره تو میتونی این بین هم برای خودت، ارزو کنی به سرانجام برسونی یا نرسونی. میتونی سفر بری یا نری. میتونی کتاب بخونی یا نخونی میتونی کاراتو به سرانجام برسونی یا نرسونی میتونی گریه کنی یا بخندی میتونی خوشحال باشی یا ناراحت. اون دیگه بستگی به خودت داره که این سفر رو چطور بگذرونی 

اما یادت باشه از رنج ها، ناراحتی ها غمها و غیره و غیره از ترس ها نرسیدن ها و غیره نترس اینا همش رنج های توان توی طول مسیر. میتونی لذت نبری میتونی همش غر بزنی این حق توعه رسالت و هدف یه چیز دیگس. حالا اگه خواستی به خودت هم حال بدی میتونی سعی کنی ذوق کنی برای فلان کار هیجان داشته باشی یا هر طور که خودت دلت خواست مدیریت کنی. اما چیزی که دست تو نیست پس رنجی که برای زندگی توعه بپذیرش همونطور که هست

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۰۱:۰۹
گودنایت
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۱۸ ب.ظ

شوهر و بچه

این روزا احساس تنهایی میکنم. زنگ زدم به ابجیم دیگه وقت نداشت بنده خدا، با هر کی تماس میگرفتم درگیر کاری بود. بعضی وقتا فکر میکنم هنون خواب عصر گاهیم شاید از این نظر بود که خیلی تنها بودم و نمیخواستم بفهمم. 

این روزا که دارم صبح زود بیدار میشم میفهمم که چقدر تنهام. همس که تا چهار سرکار بعد خواب بعد بازار یا باشگاه. من همش خونه. 

مثلا امروز جمعه بود ساعت دو رفت باشگاه با چنان ذوقی سوار ماشین دوستش شد که من یادم نمیاد دیده باشم ازش. 
بدخلق شده، چیزی میشه سریع از کوره درمیره، قبلنا اینطوری نبود ب قول خودش بغض میکرد اما الان اصلا. 
این چند وقتم همش خوابای بد میبینم راجع بهش. فکر کنم یه خبراییه. 

میخواستم این تابستون اقدام کنم اما فکر کنم دیگه بهتره نکنم این کارو. حالا یه چند سال دیگه شاید یکی بیارم. 

از این وضع راضی نیستم. اصلا. امروز به شدت احساس تنهایی کردم. ولی اون با دوستاش بود. مثل همیشه. از وقتی ازدواج کردیم اون همیشه مسابقه هاش به راهه ولی من هیچ. 

امشب حرف دلمو بهش زدم سریع از کوره در رفت. اینطور نمیشه!!! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۱۸
گودنایت
دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ق.ظ

آواز طبل از دور خوش است.

این قضیه ای که میخوام تعریف کنم دقیقا برمیگرده به روزی که توی حیاط مدرسه، کنار درب ورودی ایستادم و منتظر بودم تا زنگ کلاس به صدا دربیاد. 
یکی از دوستام رو هم دیدم به اسم فاطی چنار که از دور سلامم کرد و با دوستاش از نظرم ناپدید شد. حس و حال عجیبی داشتم. وارد کلاس یازدهم شده بودم در حالیکه به یه مدرسه ی جدید که کم از مدرسه ی تیزهوشان نداشت رفته بودم. 

هیچکس رو نمیشناختم و نمیدونستم باید چیکار کنم.  مجبور بودم حالت دفاعی، غرور و خشک رفتار کردن رو داشته باشم. رفتیم کلاس و یکی از بچه هایی که مثل من بود (کلا پنج نفر بودیم) شروع کرد به دست دادن به همه ی بچه ها و خوش و بش کرد باهاشون. من اسم این دختر رو میذارم فاط ر. 

الان که دارم فکرشو میکنم میبینم کل پنج نفرمون این حالت تدافعی رو به خودمون گرفته بودیم. مدرسه شروع شد و من روز به روز (به همراه چهار نفر دیگه مون) همش ازمون ها رو خراب میکردیم. امتحانات و غیره. 

و من چون به شدت آدم کمال گرایی هم بودم این موضوع بیشتر خودشو به من نشون میداد. زیاد وارد جزییات دبیرستانم نمیخوام بشم. چون تاثیر به شدت منفی توی کل زندگیم داشت. به جرات میتونم بگم بدترین دوران کل زندگیم بود! 

اصلا بهم خوش نگذشت. نمیدونستم که باید از کسی کمک بگیرم. درسم افت شدید کرد.  من آدمیم که حتی اگر واقعا یه مسیله ای اذیتم کنه اما نمره دلخواهم رو بگیرم دیگه، اون مسئله واسم به عنوان یه دوران بد توی ذهنم ثبت نمیشه. 

و متاسفانه کل دوران دبیرستان من به جز بعضی ماه هاش به سختی گذشت. چرا گفتم به جز چند ماه چون اون چند ماه واقعا نشستم درس خوندم!

متاسفانه این قدر اثر دبیرستان روی من مخرب بود که تا امسال نمیتونستم از فکر ادم های دبیرستان بیام بیرون. تا اینکه یکی از دوستام بهم پیام داد و گفت که دقیقا منم همینطور. و اصلا نتونستم از فکر اون زمان بیام بیرون. 

تاثیرات منفی که میگم دو نوع بود. یکیش تاثیر روی اراده ام بود که هنوزه هنوزه اعتماد به نفس شرکت در یک آزمون تستی رو ندارم. چون کنکورم رو گند زدم. 

هنوزه که هنوزه وقتی میخوام کاری رو شروع کنم یادگاری اون دوران میاد خاطرم و منو فلج میکنه. وقتی تصمیم میگیرم فرضا الان یک صفحه درس بخونم قادر به انجامش نیستم! 

چرا این موضوع مهمه؟ چون ارشدم رو با هزار سختی پشت سر گذاشتم. و بحث این هست که من الان باید برای ازمون استخدامی چه کاری انجام بدم؟ 

درست مثل ازمون آموزگاری که همین هفته دارمش!!!! 

موضوع بعدی درگیری ذهنی من با رشته ام بود و از همه مهمتر مقایسه خودم با تک تک بچه های دبیرسنان که رشته های ان چنانی خونده بودن!(اون زمان از نظر من انچنانی) و دیگر درگیری های ذهنی من در خصوص بچه های دبیرستان که قابل بیان نیست.  چون چیزی بودن که حسش کرده بودم. 

بعدش که مجبور به مرخصی شدم بلکه دوباره کنکور بدم پشت سر هم هزینه میکردم تا خود دو سال پیش، هر وقت میرفتم یه امپول تزریق کنم میگفتم بشینم بخونم پزشکی قبول شم😐😐😐😐

تا اینکه ازدواج کردم و شاغل شدم دو تا شغل داشتم و حسابی سرم شلوغ شده بود.  داشتم کم کم خودمو می پذیرفتم و حتی پذیرفتم. خواهرزاده ام رتبه خوبی اورد و شروع کردیم تحقیق در مورد پزشکی و فهمیدیم که چرت ترین رشته اس😐

و رفت دندون. داشت کم کم کوه و غولی که از مهش ساخته بودم توی ذهنم فرو میریخت.  اینکه اونم اشتباه کرد! 

کم کم یاد بچه های دبیرستان افتادم اونا هم یاد من افتاده بودن همو فالو کردیم. ارتباط گرفتیم تا اینکه دو نفر ازشون منو آنفالو کردن. 

همیشه از این موضوع ناراحت میشدم. شکنندگی زیادی در این مورد داشتم توی ذهنم. اما فقط گغتم اوه میبینی دختر، اینا از همون اول رفتارشون اینجوری عن بوده😂😂😂😂 و اتفاقا اگه حالت تدافعی داشتی زمان دبیرستان جلوی اینا خوب کاری کردی دمت گرم. 

و خوشحال شدم خیلی. وفهمیدم که اینا اصلا گروه خونیشون به من نمیخوره. دیدین بعضی ادم ها هر کارییی میکنی بازم به دلت نمیچسبن. 

اینجور بگم آدمی که مجبور بشی برای کنار هم بودن باهاش اقدامی بکنی کلا ببوس بذارش کنار.(در مقام رفیق) 
کسی که جلوش نتونی خودت باشی باید حواست باشه چه استوری میذاری بهش برنخوره به درد لای جرز دیوارم نمیخوره. 

پیش خودم گفتم دختر بیا و دیگه تمومش کنیم. این آدما کلا مزاجشون با من نمیخورد. اصلا من نباید اون مدرسه میرفتم. چون همه چی درس نیست. 

منی که کلاس دهم هم کتابای درسیم رو میخوندم هم هفته ای یکی دو بار کتابخونه مدرسه بودم و کتاب برمیداشتم تبدیل به چی شدم! 

تبدیل به چیزی شدم که ده سال بعد هم یقه ام رو گرفته بود اما کندمش. پیش خودم گفتم دیگه کلا از بچه های دبیرستان باید با تمام وجودم خداحافطی کنم چون نه من با اونا و نه اونا با من هم وصله نبودیم. 

حالا امشب دوستم بهم پیام داد و آمار همه، شونو بهم داد. یکی که مامایی خوند و به حساب خیلی درستم رقتار میکرد یه مدت تی شرت انلاین میفروخته. 

یکی شون که رکسا بود خیلیم خوشگل بود. سفید و چشم سبز اون که میگن شوهر کرده شوهرش مثل دختراس و بیکاره فقط پدرشوهرش طلافروشی داره! 


خود همین دوستم و دو تای دیگه شون(اسم و نسر) مجردن. مهش که خودشو با پزشکی بدبخت کرد😂😂😂 دیگه استوریای کیف کردن با رفیقاشو نمیزاره 🤭

انس هم با پرستاری و سختیاش داره دست و پنجه نرم میکنه 😂 عز یه مدت برند روسری گذاشت رید توش اخرشم میخواد معماری داخلی کار کنه اونم میرینه توش چون یه مدت عکاس بود تو اونم رید😂😂😂😂😂😂😂

آمار طلاق بچه های دبیرستانمون که نگم. یکیشون غز. یکی دیگه قباد. اکثر بچه های عمران دانشگاه. 
فقط یه اسم گوهر بود که اونم شده کارمند رسمی مثل حج داداشم 😐😐

این تازه موفق ترینشون بود. پس اون همه شکوه و زرق و برقتون کجا رفت🤔🥴😂😂😂😂😂

همه چی که اینقدر معمولی بود پس!!!!!  این یکی از بزرگترین درسای زندگیمه که هیچ وقت زوم روی کسی نکنم جز موفقیت خودم و خوشبختی خودم که واقعا واقعا آواز طبل از دور خوش است. 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۳:۱۰
گودنایت
جمعه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۳۴ ق.ظ

شکرگذار

دارم به روزی فکر میکنم که یکی از دوستای دوران راهنمایی خودم رو توی خیابون دیدم. اگه اشتباه نکنم اسمش ناهی قلی زاده بود. هر چه هست فامیلیش رو درست گفتم. یادمه که بهم گفت من دلم میخواد خونه دار شم. دلم میخواد فقط تا دیپلم درس بخونم و حتی ممکنه رشته انسانی رو بردارم. 

دختر مرتبی بود.  با وجود اینکه خیلی خجالتی و ساکت بود. همچنین با اضافه وزن زیادی که داشت هیچ مشکلی نداشت. یادمه بعد از یه صحبت طولانی که باهاش داشتم چیزی که توی وجودش تحسین برانگیز بود برام صداقتش با خودش بود. 
اون به خودشناسی عظیمی رسیده بود. میدونست از زندگیش چی میخواد. دختری که سطح درسیش متوسط رو به پایین بود اما کاملا آینده ی خودش رو میشناخت. 

حدودا دو سال پیش دیدمش. من همچنان همون تیپ کلاس نهم رو زده بودم. از کنار بیمارستان امام مثل بقیه ی روزهای زندگیم داشتم با عجله رد میشدم که یک آن اون رو دیدم.

یه چیزی شبیه به اسلوموشن بود. ناخودآگاه سرعتم کم شد. منی که ۲۶ سالم بود(دو سال پیش) و درست ۱۲ سال از اون روزها گذشته بود. جالب تر اینکه اون طرف خیابون مدرسه ای بود که من و اون اونجا دوره ی راهنمایی مون رو پشت سر گذاشتیم. 

این دوازده سال مثل سیبی که هزاران بار به دور خودش میچرخه من خیلی تغییر کرده بودم. جز ظاهرم. اما اون همون دختر بود. تفاوتش با دوران مدرسه  در روسری سرش بود که با گیره ی مخصوص محجبه ها بسته بودش. 

کل لباساش تمیز بودن و مشخص بود که با وسواس زیادی هم انتخابشون کرده بود و هم تمیزشون. 
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد و حتی دنبالش بودم حلقه ی دستش بود. 

چیز عجیبی در درونم شکل گرفت. تحسینش کردم. اون به آرامی در حالی که تماس چشمی زیادی با کسی برقرار نمیکرد درست مثل دخترای به اصطلاح با حیای دهه ۶۰ راه میرفت.  از کنارم رد شد. 

و چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که اون به هدفش رسیده بود. لبخند رضایت داشت. همین کافی بود تا تلفیقی از احساسات مختلف وجودم رو بگیره. یه چیزی مثل باد خنک بهاری اول صبح. 

الان که دارم به اون روز فکر میکنم پیش خودم میگم همین الانم دقیقا آرزوی دو سال پیشمه. پس اینقدر خودم رو سرزنش نکنم و شکرگذار باشم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۳۴
گودنایت
سه شنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۱۵ ق.ظ

انتظار

مثل همیشه داشتم خودم رو سرزنش میکردم. به این که چرا در طول روز وقت تلف کردم. کلی کار هم سرم ریخته بود مثل تمرینات جبر، نوشتن ادامه مقاله پایان نامه و تایپ غلط ها و غیره. 

از همه مهم تر اینکه یه روز هم فقط تایم داشتم درس بخونم بعدش هم باید میرفتیم سمت وطن. سرزنش های همیشگی همون که از دبیرستان به این ور داشتمش. اما نمود جدیدش رو از امتحانای ترم دوم به بعدم برام بیشتر بود. 

بیا و کاری به گذشته نداشته باشیم. بیا از همین ترم دوم حرف بزنیم که کل فرجه ام کوفتم شد و اون امتحانای درخشان!!! 

کلی از دست خودم طبق معمول ناراحت بودم که یهو یه چیزی گفتم. به زبون آوردمش حتی. به خودم گفتم چه انتظاری از من داری؟ من الان غربتم. وقتی وطنم ببین چقدر زرنگم صبحا زود بیدار میشم. میرم شطرنج. مسابقه میدم و کلی کار دیگه. اگه من اینجا کاریم انجام بدم لطف بزرگه. 

نه وظیفه. از من چه انتظاری داری وقتی توی یه خونه ام که تنها کسی که باهاش حرف میزنم شو هست.  بعد میره باشگاه دیگه همونم نمیبینم. ببین وقتی وطنم چقدر به جا غذا میخورم. از من انتظار نداشته باش. 

از همه دورم و از خودم انتظار دارم. بکش بیرون از من، چطوری انتظار داری درسی رو پاس بشی که نتونستی بری سرکلاساش!!! چطوری؟ 

اصلا اگه وطنم بودم. کاریو نمیتونستم انجام بدم. حوصله ام اگه نمیکشید و غیره. تو نباید اینقدر انتظار داشته باشی از من. انتظاری که نه تنها من رو فعال تر نمیکنه بلکه داره بدتر هم میکنه!!! 

مسئله ی خواب من، همیشه ی خدا خواستم درستش کنم. اما دیگه این انتظار رو از خودم ندارم. بلکه میخوام حد و حدود بذارم براش. به نظرم تا یازده بخوابم خوبه دیگه. نه تا دو و نیم سه!!!! 

میگیری چی میگم؟  مثل وزنم. آقا ۷۸.تمام. 
انتظاری دیگه از خودم ندارم. اگه کاریم بکنم دمم گرم. من که تا یه ذره دلم احتیاج به معاشرت داره نمیتونم برم پیش خانواده ام پس چطوری میتونم از خودم انتظار داشته باشم که درست عمل کنم. 

حالا که این حرفا رو به خودم زدم. بلند شدم شروع کردم کل تمرینای جبرو نوشتم. بعدش که خداروشکر قرار شد نرم وطن برای تحویل تمرین ها. ساری هم گفت یک شنبه بیا برای سمینار. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۰۵:۱۵
گودنایت
پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

خدا

این روزا که دارم کتاب انسان در جستجوی معنا رو میخونم یه قسمتی ازش ذهن من رو درگیر کرده. اون جا که در مورد معنا در زندگی با دو فردی حرف میزنه که قصد خودکشی دارن.
یکیشون یه پدره و دیگری یه دانشمند.  به اولی میگه که تو پسری داری که چشم به راهته و به دومی میگه که تو هم کتابهای زیادی هست که هنوز ننوشتی. و این ها رو معنای زندگی این دو فرد معرفی میکنه.
یادمه در بچگی من هم زمانی که تحت فشارهای کم ولی به ظاهر زیاد اون زمان بودم و در عالم بچگی به خودکشی فکر میکردم همیشه یا چشمایی گریان میخوابیدم. چشمای گریان من نتیجه ی تصور ان چیزی بود که از نبود خودم و پیدا کردن جسدم توسط خونواده تصور میکردم.

اینقدر ناراحت میشدم و میگفتم نه من دلم نمیاد این ظلم رو در حق بقیه بکنم.  ضمن اینکه در نهایت هم به این نتیجه میرسیدم که نهایتا یک سال هست این عزاداری و هر کسی پی زندگی خودشو میگیره.

در واقع من اون زمان به معناهای زندگیم توجه کرده بودم. و بهشون فکر کرده بودم بدون اینکه خودم بدونم اینها همون معناهای واقعی زندگی هستن.

من همیشه فکر میکردم داشتن معنا در زندگی یعنی هدفی بزرگ، مثل اون چیزی که توی فیلم ها میبینیم.  یه قهرمان یه اسطوره. اگر غیر از این باشه پس معنایی توی زندگی مون وجود نداره.

قبل تر ها یه کلیپی دیدم در مورد اینکه هدفتون توی زندگی چیه و هیشکی جواب نداد. از مردم کشور خودمون سوال کرده بودن. شاید باور نکنید ولی من از یکی دو سال پیش هدف زندگیم رو مشخص کردم.

این که تا هشتاد، نود سالگی بتونم زنده بمونم و زندگی کنم.  مخصوصا با شرایط حال حاضر کشور🤭 و حسرت هیچ چیزی توی دلم نمونه.  منظورم همین چیزای معمولیه. که الان حین خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا متوجه شدم که تعبیر اون زمان من از نداشتن حسرت  و تجربه کردن هر چیزی شاید همون ساختن پله به پله ی معناها توی زندگیم بوده

خدا

در مورد خدا هم بگم. زمانی که به مدت یک ماه (که الان هم توش هستم) مریض شدم پشت سر هم.(تب و لرز، پری، عفونت واژی، سرمای شدید)

مخصوصا توی اولین مریضیم که همون تب و لرز بود خیلی اذیت شدم. اون زمان بود که احساس کردم هیچی ندارم. شده بودم یه تکه چوب که دارن ذره ذره توسط تندروها سوخته میشه و هیشکی هم بهش نگاه نمیکنه جز برای انتقام  . مثل کسی بودم که هیشکی بهش اهمیت نمیده  (درصورتی که پرستاری هم شد ازم)

اما درد!  درد اون زمانی خودش رو بهم بیشتر نشون میداد که تنها بودم و نمیتونستم بخوابم، که تنها بودم و بی قرار از درد  ....

اونجا بود که یاد حرف نیچه افتادم. میگفت بشر به خدا نیاز داشت برای همین هم خلقش کرد. البته من نمیخوام مثل نیچه حرف بزنم. من دارم کمی احساسی ترش هم میکنم

من از اعماق وجودم متوجه شدم درست در اوج درد که به کسی نیاز دارم از ته دلم صداش بزنم. حالا هر چقدر هم که بخوای بگی اعتقادی نداری بهش. من نیاز دارم یکی باشه توی دل تاریکی شب ساعتای سه نصف شب که همه خوابن و من بی خوابی زده به سرم برم توی بالکن باهاش حرف بزنم و خیالم راحت باشه از اینکه یه نگاه کوچیکش بهم تمومه

خیالم راحته چون نیازی نیست همش بهش توضیح بدم.  خودش همه چی رو میدونه. حالا هر چقدر هم که علم بگه نه نیست!!!  حالا هر چقدرم که عقل بگه توجیه پذیر نیست.

من نیاز دارم فردا روزی دم مرگ حداقل بهش بگم که من تحقیق کردم نشد اما ته قلبم دوست داشتم ته قلبم قبولت داشتم که فردا روزی اگه همه ی معادلات منطقیم در هم پیچید و فهمیدم اشتباه کردم بی پناه نباشم.

درست مثل روزی که مریض شدم تنها نباشم. یکی باشه که صداش بزنم. یکی که بزرگتر از من و همه ی ما باشه. که اگه فردا روزی عبادتایی که نکردم پشتیبانم نبودن حداقل انصاف و مروتش شامل حالم شه

من فهمیدم که تنهام، که تنهاییم. این تنهایی هم با آدم ها پر نمیشه، شاید بهتره بگم ما سه نوع تنهایی داریم. تنهایی اول منظور داشتن معشوقه، رفیقی که بی قید و شرط دوست داره
تنهایی دوم مربوط به وقتی که نیاز به تعامل به دیگران داریم به عنوان انسان، بشر
وتنهایی سوم یه چیز ماوراییه، توی سختی ها، بیماری ها و غیره، اره دو گروه اول هم میتونین بهمون روحیه بدن اما کافی نیست  . این تنهایی فقط با یه چیز خیلی قوی حل میشه چیزی مثل خدا

بعد از اون طرف مدام یه سری جملات از کتابایی که بی اعتقادم کرده بودن توی گوشم بود که انسان ضعیفه و از روی ترس هست که میگیم به خدا اعتقاد داریم. اما الان با خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا فهمیدم که من هم در سیر جستجوم برای پیدا کردن معناهای متفاوت، خدا رو هم پیدا کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۱:۴۶
گودنایت
چهارشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ب.ظ

شاید من تمرین ندیده

سلام من محترم
هنوز مانده تا پیدا کنی
هنوز مانده تا شیدا شوی
الحق که به شناخت هم میرسی یه روز
در مورد خودت و توانایی هات 
و بعد متناسب با اون تصمیم میگیری
که نه دیگ بسوزه نه ته دیگ! 
میدونی؛ اینکه خودت بفهمی چ شده خیلی خوبه نه؟ 
اینکه بعدش به قول صوته بفهمی که این یه آگاهی هست فقط تو نمیتونی ادعا کنی که اون هولت میده

میدونی، اینکه آدم اینقدر الگو یابی رو پیدا کنه خیلی خوبه، چون ما آدما دقت کردی؟ 

مثلا امروز صبح یه فکر میکنم در مورد یکی
بعدش ده دقیقه ی بعد در مورد رفتار نوه ی دخترعموی زن همسایه که اون روز یه لحظه نگام کرد بعد یه ساعت هم به رفتار بد استادم و ده دقیقه بعد از یک ساعتی که گفتم به طرز نگاه یه پسر بچه توی ماشینی که به سرعت از کنارم رد میشه


این بهش میگم الگو

یعنی من میفهمم که طبق الگوی امروز، مشکل چیه، اشکال چیه، میفهمم که قطعا از بیرون نیست از درون منه یعنی من الان وضعیت درستی ندارم حالم خوش نیست،  مریضم شایدم پریودم!!! 

مثلا دارم میگم 


چند سال پیش یه وبلاگ داشتم اسمشو گذاشته بودم زندان درون! 
جالبه 
مثلا من حالم از درون خوش نبودا میدونستم اما فقط میدونستم 
و رفتار دیگران رو زیر سوال میبردم
اینقدر زیرسوال بردم اینقدر کنکاش کردم که... 
که... 
که خودم، خودمو فراموش کردم

بعدش شروع کردم ظاهر قضیه رو حفظ کردن 
شروع کردم به تقویت اعتماد به نفس

منتهی اون زیر میرا یه چیزی داغون بود اصل کاری


من محترم
میبینی چقدر پیشرفت کردیم میبینی بالاخره بعد ۲۷ سال 


شایدم کمتر

واقعیتش اینکه نمیدونم از کی شروع شد

ولی میدونم از کی شروع شد روند فهمیدن این موضوع


میدونی تا تنها بودم، خودم بودمو خودم، ولی وقتی یکیو داری انگار یه آینه بزرگ گذاشتن جلوت هر روز که میگذره هر ساعت که میگذره خودت داری به خودت سیلی میزنی!!!! 

همینقدر سخت 

میدونی دارم سعی میکنم تا وقتی که با این آدم که توی منه همه چی رو درست نکردم فعلا کاری به بیرون نداشته باشم

اخه میدونی وقتی درونم رو اوکی کنم، اقلا اینکه هر چیزی که داره اتفاق میفته رو میبینم نه اون چیزی که من و من تمرین ندیده داریم میبینیم

میدونی دلم نمیخواد اسمشو بیارم

یعنی نمیخوام بگم که اون من تمرین نکرده یا تمرین ندیده اصلا کیه 

آخه هم هیجان دارم هم هیچی ولش کن 

اما دارم می بینم به چشم خویشتن

که چقدر این موضوع اینجوری شده 

چقدر  همه چی بهم مربوطه!!!!!!!!!!! 

چـــــقــــــدر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۹
گودنایت