این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳۲ مطلب با موضوع «،نتیجه گرفتم، مقاله طور» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۵۹ ق.ظ

دیگران

 

دیگران! 
(همیشه برام جالب بود همزمان ناخوشایند بود و همزمان برام سوال بود که چرا نمیتونم کار تیمی انجام بدم؟) 
(این هم بگم که برام سوال بود که چرا نمیتونم مثل دوران دبیرستان منظورم سال اول، نمیتونم با آدم ها ارتباط برقرار کنم؟) 
(چرا ارتباطم با آدم ها تا یه حد خاص هست و بعدش فاصله میگیرم؟) 
اینا سوالای من بودن. 
طبق تجربه خودم، نادیده گرفتن آدمها بهترین کار و بهترین روش بود تا بتونم ناراحتی خودم رو ابراز کنم یا حتی بتونم از خودم در برابرشون محافظت کنم! 
(اما باز برام سوال بود که منی که همیشه کاری به بقیه ندارم چرا همش به کارم، کار دارن؟!) 
تا اینکه به بخش جدید کتاب به پاخیزید و زندگی با عشق را آغاز کنید رسیدم. این قسمتش که در مورد روابط با دیگران هست. میتونم به جرات بگم که اشکم هم دراومد! 

این قسمت کتاب میگه که منظور اصلی ما از ارتباط با همدیگه دریافت عشق، محبت و دوستی هست. حالا این وسط یه رفتاری که از کسی میبینم اون رو نباید به هویت شخص ربط بدیم. باید بدونیم و بگیم از فلان رفتارت ناراحت شدم نه اینکه کل شخصیتش رو زیرسوال بیریم. 

چرا؟ 

چون ما ادمها بارها برامون پیش اومده که دست به کار اشتباهی زدیم و پیش خودمون گفتیم وای خدای من چرا اینطوری رفتار کردم؟ یعنی من اون رفتار رو مغایر با شخصیت خودم میدونم. اما این وسط چی میشه؟ باعث خشمم میشه.  چرا؟ چون میگم من دیگه اون جایگاه قبل رو پیش اون آدم از دست دادم احتمالا. 

که نتیجه نهاییش هم میشه افسردگی. گاهی هم اگه اون طرف، رابطه نزدیکی با من داشته باشه یهو خشمگین میشه. حالا خشم اون دلیلش چیه؟ دلیلش اینکه اونم حس فقدان میکنه و در واقع دلیل فریادهاش هم طلب کمک هست. کمک به این که نیاز به عشق و محبت داره. و احساس میکنه که چیزی رو از دست داده 

این کتاب میگه که جقدر بد میشه اگه درخواست گمک دیگران رو(همون خشم و عصبانیت) رو با درخواست کمک (ما هم خشمگین بشیم و داد و فریاد کنیم) بدیم. 

مثلا من زنگ بزنم یکی از دستش عصبانیم (ددر واقع احساس فقدان عشق، محبت کزدم) شروع به داد ث فریاد کنم اون هم چون حس میکنه من قضاوتش کردم و ژیرسوال بردم انگیزه هاش رو عصبانی میشه و شروغ به داد و بیداد میکنه(ییعنی اونم درخواست کمک میکنه) 

یه جای گتاب هم میگه که نادیده گرفتن بدترین نوع رفتاز با دیگران هست😐. چیزی که من به عنوان بهترین سلاحم در برابز دیگران ازش استفاده میکردم که فکر میکردم بدون اسنکه دز حقش بدی کنم ازش فاصله بگیزم در صورتی که با خوندن این کتاب متوجه، شدم بی محلی و نادیده گرفتن آدمها بدترین نوع، شکنجه هست چون اون آدم بیشتر درخواشت کمک میکنه(ییعنی خشمگین میشه و عضبانی) 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۵۹
گودنایت
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۰۸ ق.ظ

هر لحظه

 

 

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر، آرامتر از آهو، بی باک ترم از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر، رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۰۸
گودنایت
دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ

تجربه

 

 

تا ۶ هفته به انضمام ۲ هفته قبل اومدن دفترچه، هرررر فکر مسخره ای توی ذهنم بود انگار همه محاصره ام کرده بودن خصوران بگیر تا باصرو مرضی و مری خواهر و حتی فولیک همهههه. 
تا وقتی که به مصی پیام دادم بابت اون قضیه چوه سرت هاوردنه. 
از نظر درسی فک میکردم که ولش میکنم. و فقط سعی میکردم برم جلووو فقط. فک میکردم میشه رژیمم گرفت کنار درس،  ورزش کرد و میشه کنارشم اشپزی و ظرفم شست.  ولی هیچ کدوم عملی نبود! 

درسارو فقط میبردم جلو. اصصصصلااااا کیفیت خوندن نداشت شاید همون لحظه با کیفیت بود ولی وقتی مرور نشه هیییییییچ فایده ای برام نداشت. خصوصا اختصاصی ها که همونجور گذاشتمشون کنار الان. کل فنون، کل سنجش همینطوری گذاشتم کنار. تا الانم فقط ۷ فصل پرورشی خوندم اونم فقط بخش ویسها

و نه قسمتهای اضافی از جزوات!!!! 
رویکردها رو که اصلااااا انگار نه انگار خونده باشم قسمت تخصصی ها! اصلا نکردم بعد خوندن هر کتاب، آقا اصلا بعد خوندن مثلا پنج صفحه، برگردم ببینم چی خوندم! 

همینطوری رهاشون کردم تا روز سه شنبه هفته قبل ازمون. چهار روز طول کشید تا بفهمم چطوری باید مرور کنم و وارد درسا بشم جراتشونو پیدا کنم! 

بماند که یک روز تمام نشستم تستهای تالیفی خط، به خط مضخرف خوندم که اونم فامیل پولشو داده بود به دردم نخورد! 
جای اینکه مفهومی بخونم و مرور کنم در طی این یک ماه، جای اینکه بیام مثلا یه صفحه میخونم رمزگذاریشون کنم. مخصوصا عنوانا و رویکردا و اهداف و فلان و فلان هر چی چیز گزینه ای بود! 

البته قصدم ازین کارا این بود که فقط میخواستم برم جلو، پیش برم جلو!!!! چون یه روزایی بود که کل روز درس نمیخوندم. بعد مثلا همس میگفت بخون شش عصر تا ۱۲ هم فرصت خوبیه. بعد نمیخوندم 
روز بعد مجددا شروع میکردم و.... 
تا حد ممکن سعی کردم به انگیزه کاری نداشته باشم و برم جلو


اما مطمینم اگه الان تسلیم نشم میشه یه کاری کرد هنوز امیدی هست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۱
گودنایت
شنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ

ظرف انرژی من

 

چی میشه که آدم اینقدر باید به ادمای دیگه فک کنه؟ 
رویه ام تا الان اشتباه بوده من فکر میکردم باید فکر کرد. که بعد چی بشه؟!اصلا تا الان دو دو تا چهارتا به این قضیه نگاه نکرده بودم
که خب که چی! فکر کنم که چی؟ یعنی من خودم رو زندانی کنم به حرفا و حرکات بقیه. که چی بشه؟ یعنی من خودم رو زندانی نظرات و ارمان هاشون کنم؟ 
که خودم رو محصور و زندانی حرف ادمهایی کنم که پله های زیادی شخصیت رشد نیافته شون از شخصیت رشد یافته من دورتره! 
که انرژی بذارم برای این ادمها؟ که ادمها بشن هدفم؟ واقعا تا الان چی کار داشتم میکردم؟ که انرژی خودم رو تخلیه کنم؟ و بعد جالب اینجاست که با زدن پیج فیک برم چک کنم ببینم الان کجا هستن!؟ 
چرا باید اینقدر آدمها رو مهم بگیرم و مهم در نظرشون بگیرم؟ باید چه کرد؟ هدف من زیست من برای چیه؟ ظرف انرژی من باید کجا خالی بشه؟ برای رشد خودم؟ برای انجام ماموریتی که دارم روی زمین؟ یا برای توجه معطوف کزدن به زندگی بقیه و سنگهایی که روی مسیر من میخوان بندازن اما بازم قدرتش رو ندارن؟ 

اون سنگا چیه به نظرت؟ جز اینکه ترکش های شکستشون توی ماموریت خودشونه؟ چرا خالی کنیم خودمون رو؟ چرا هدفو گم کنیم؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۲۱
گودنایت

 

ارزشمندی انسان‌ها:

کتاب قمارباز رو که دارم میخونم دورانی رو به تصویر میکشه که کنت، شاهزاده و اصیل زاده ها روی بورس بودن. زمانی که رفتار، منش، گفتار و زبان بدن و از همه مهمتر جایگاه اجتماعی مشخص کننده ی خیلی مسایل بود.
این شد که جرقه ای توی ذهن من شکل گرفت. این موضوع حتی همزمانی عجیبی پیدا کرد با اختلافاتی که بعضی از دوستان پیدا کردم. اون هم اختلافاتی که اصلا بیان نشد.  انگار که حس شد!!

اما لااقل از طرف من یه علامت سوال بزرگ به جا موند. که خب چرا؟! اجازه بدید زمان ارشدم رو هم یاداوری کنم. زحمتهایی که من میکشیدم. حرفایی که اون دختر میزد در خصوص سنگین بودن اساتید معارف و جلف بودن اساتید این ور که به نظرش چرت ترین رشته میومد.

ادمهای زیادی هم هستن که حق گویی من، شما و ادمای دیگه رو با بهانه ی نبود ادب در شخص گوینده نادیده میگیرن. اما این وسط داره چه اتفاقی میفته؟

خوب توجه کنید. انگار میکنم که فاصله ی عجیب و غریبی بین دنیای واقعی و هر آنچه که علم روانشناسی، کتابها و...  میگن وجود داره. انچه که به عنوان نوع دوستی و انسان دوستی بیان میکنیم تفاوت فاحشی با دنیای واقعی داره.

این موضوع رو هم خودم حس کردم. در تمام لحظاتی که سعی کردم وقتی صحبت از ادمها میشد این موضوع رو یاداوری کنم که اون ادم فقط با ما متفاوته و این تفاوت هیج تاثیری روی ارزشمندی اون ادم نداره چیزی در اعماق وجودم نهیب میزنه که اینطور نیست.

وقتی ادمها رو با خودم هم ارزش بدونم(اموزه ای که توی تحقیقاتم در خصوص عزت نفس یاد گرفتم) نه تنها حس ارزشمندی من بالا نمیرفت بلکه خیلی هم افول میکرد. این یعنی تفاوت نتیجه در کتابها و در عمل.

نکته جالب تر این هست که هیچ ادمی رو دور و برم ندیدم که با این منوال زندگی کنه که همه ی انسان ها ارزش یکسانی دارن. حتی میتونم به جرات بگم به طور مستقیم و غیرمستقیم هم این موضوع رو انکار میکردن.

من از خودم سوال میپرسم: آیا ارزش من با چند سال پیشم یکیه؟ میخواستم برای اینکه یه نتیجه شسته رفته بگیرم از این مقاله برخلاف میل درونیم بگم نه این طور نیست!!! و ارزش من بالاتر رفته.  اما میبینم درونم هم مجددا یه نهیب جدید به من زد!!

اونم اینکه من مثل یه لوح بودم. ارزش من یکسانه اما یه چیزی تفاوت ایجاد کرده. اونم اینکه من نسبت به زمانی که دیگران رو ازار میدادم(مثل شیطنتی که از روی نمیدونم چی بود توی سالن کنفرانس میکروفون دوستم رو روشن کردم اونم داشت به دوستش حرف میزد😐😂🤷🏻‍♀️🤦🏻‍♀️)

یه واژه ی بهتر میتونم پیدا کنم: چچیزی که این روزها هم خیلی ترند شده: فرکانس

من نمیدونستم که دارم چه ضربه ای وارد میکنم چون اصلا توی جایگاه اون ادم نبودم.(ایضا زمان مجردی ث قضاوت هام در خصوص نحوه بچه داری بقیه😂)

اگه بخوام یه جورایی به هم ربطشون بدم ااجازه بدین بگم: فرکانس میتونه از بین فاکتورای مختلف ارزشمندی انسان ها یک ملاک جالب باشه؟ این یعنی این پدیده ها رو به زیبایی به هم ربط دادم.

دوستان، ثروت چی؟ به نظرم میاد که داشتن ثروت و رفاه میتونه( نه الزاما) نمودی از ارزشمندی انسان باشه. انشاالله میدونین که داشتن رفاه اولیه این امکان رو به ادم میده  از نظر معنوی هم رشد کنه. وقتی توی هرم نیازمندی ها، انسان نیازاش رو برطرف کرده باشه(مخصوصا نیازهای اولیه) قطعا به درجاتی مثل عزت نفس و...  میرسه. حالا شما تصور کنید آدمی که جونش برای 900 هزار تومن درمیره😂😅

 

این ادم دقیقا جایگاه خودش، همسرش و بچه هاش رو تا چه حدی پایین میاره؟ جایگاه اجتماعی و...  شون رو؟ این ادم به نظرم داره مستقیم یا غیرمستقیم به کاینات مردم و از همه مهمتر خودش و خونواده اش میگه من دیوار میکشم برای پول

 

ادمی که به یه دیوار عادت کنه، دیوارای دیگه ای رو هم قبول میکنه، دیوار اینکه من مدام به اون چیزی که دوست داشتم بخرم فکر میکنم من مدام توی این زندان و دیوارایی که کشیدم به نیازهای پیش پا افتاده که با پول حل میشه فکر میکنم و دیگه جایی برای فکر کردن به عزت نفس خودشناسی و غیره نمیرسه. 

 

من چطور میتوتم از خودم انتظار داشته باشم خودمو خوب بشناسم وقتی به اصطلاح توی پر قو بودن رو تجربه نکرده باشم؟(این لزوما به معنای این نیست که از همون اول، ادما با هر سطح رفاهی بخوان عین اشراف زاده ها زندگی کنن) 

 

بحث من سر ادمهایی هست که ذهن فقیری دارن. ذهنای فقیر (از نظر مادی) به نظر من نمیتونن به ذهنای ثروتمندی از نظر معنوی و خودشناسی برسن. 

 

شاید بگید نه هستن چنین ادمهایی، لااقل من که ندیدم. البته مقصود من برطرف کردن نیازهای اولیه هست نه اونچه که شما ممکنه راجع به یه زندگی لاکچری فکر کنید. 

 

 

و امااااا 

 

چرا این ها همه توی ذهن من جرقه خوردن؟ چیزی که از گفتنش هم خجالت میکشیدم که بگم ادمها ارزش یکسانی ندارن! چیزی که نمیخواستم بیانش کنم اما روز به روز و در مواجه با ادمها به این درک عمیقا میرسم. 

 

حتی این موضوع رو توهین به خود میدونم! چطور ممکنه منی که فرضا عقده ای ندارم(توجه کنین که عقده نداشتن سر یه چیزی لزوما به معنای داشتن اون چیز نیست، مثلا من ممکنه گوشی مدل بالایی نداشته باشم اما عقده ی آیفون رو هم ندارم،چون که من برای زندگیم برنامه های خودم و اولویت های دیگه ای دارم و این در حالیه که یکی مثلا ایفون دوازده داره و عقده ی داشتن ایفون سیزده رو میکشه) 

 

حالا چرا من باید ارزشمندیم با اون فرد عقده ای یکسان باشه؟ 

منی که روز به روز تلاش میکنم و به خودشناسی میرسم منی که سعی میکنم به خودم برسم چرا باید ارزشم با ادمی که به خودش نمیرسه حتی مسواک هم نمیزنه یکی باشه؟ 

 

و این یه زنگ خطر هم هست😂🤦🏻‍♀️ به فرض من که چند وقته ورزش نکردم آیا ارزشمندیم کمتر از ادمیه که هر روز ورزش میکنه؟ 

 

اجازه بدین با این موضوع مخالفت کنم. پس بیاین این نتیجه رو بگیریم که ارزشمندی ادما متوسط کارهایی باشه که برای رشد خودشون میکنن. 

 

مدیونین اکه فکر کنین چون خودم مدتیه ورزش نمیکنم سعی کردم جملات رو به این سمت و سوق ببرم😂😂 اما دلبندم، جامعه چه میگه؟ 

 

بله، اینجاست که جامعه چیز دیگه ای ازش حس میشه. بله درسته اجازه بدین این واقعیت رو بپذیریم که کسی که ورزش میکنه ارزش بیشتری القا میکنه چون اعتماد به نفس داره انرژی داره و به خودش میرسه

 

حرف برای گفتن در این خصوص زیاد دارم. اگه بخوام لب مطلب رو بگم باید بگم ملاکهای ارزشمندی طبق چیزی که تا الان مطالعه کردم و دیدم و تجربه کردم خیلی فرق داره. 

 

ایا ارزش من نوعی با کسی که گدایی میکنه و نمیشه دو کلوم حرف حساب باهاش زد یکسانه؟ 

 

آیا اگه بخوام اینطور بگم پس باید طبقه بندی جامعه رو بپذیرم؟؟ 

 

اینکه طبق این صحبت ها پس ارزش یه دکتر به فرض از به مثلا بهیار بیشتره؟ 

 

اینها حرفای خیلی خیلی ناخوشایندی برای من هست. چون خودم مخالف صد در صدی این صحبتهام. چون میدونم و دیدم دکترهایی که نه بویی از انسانیت بردن و نه چیزی. 

 

 

با تمام این تحلیل ها خواستم بگم عقیده ی پذیرش تفاوتها به نظرم جذاب تر و پرطرفدار تر باید باشه تا اینکه بگیم ادمها ارزشمندی شون متفاوته. 

 

اما خب، میتونیم بگیم برایند جایگاه اجتماعی اولیه (چچیزی که توش به دنیا اومدیم) با جایگاه اجتماعی ثانویه (چچیزی که با تلاش خوپمون به دست میاریم) ما میتونه مثل ثروت یکی از نمودهای ارزشمندی ما، باشه؟ من طرفدار این نتیجه گیری بیشتر هستم. 

 

خب حالا نظرتون چیه اگه بگیم ادمها رو نباید با هم مقایسه کرد اما میشه که ملاک ارزشمندی شون رو خودشون قرار بدیم؟ یعنی قبل و بعدشون رو مقایسه کنیم؟ 

اما واقعا این موضوع چه ارتباطی به ما داره؟ 😅😂
توی معاشرت هامون، آدمهای پیرامونمون، به قول یه کلیپ توی اینستا میگفت هر کسی ارزش صمیمیت نداره هر کسی ارزش دیدین خنده ی ما رو نداره

یعنی این موضوع تا جایی به من مربوط بشه که ببینم آیا میخوام با این آدم ارتباط داشته باشم یا نه. اون روز پشت تلفن داشتم به یه بنده خدایی میگفتم که تو رو به هر کی میپرستی با کمتر از خودت معاشرت نکن 

اما دلیلم چی بود واقعا؟ ما خونه یه بنده خدایی رفتیم با وجود اینکه 6 سال مزدوج بودن اما خیلی رفتاراشون چیپ بود. مثلا مرد خونه ادای کاهن معبد رو در میاورد خانمش به من گفت باد شکم دارم😐😂 و رفت جلوی ما پتو اورد کشید رو خودش😂😂 خدایا منو ببخش

سطح مالی شون به خودشون مربوطه، اگه کم و کسری دارن خودشون اذیت میشن اما میدونید چیه یه جورایی میزان اولویت قرار دادناشون رو مشخص میکنه توی زندگی اینکه من چقدر ارزش قایلم برای خودم. این بنده خداها ریسک کرده بودن زمانی که میتونستین خونه بخرن نخریدن و پولشون توی ترید و اینا هاپولی شده بود

اما من اینو ملاک نمیذارم، من مهمان که میخوام ارتباط بگیرم با ادمای دیگه. اما وقتی خانومه برمیگرده میگه اها پس اونطور شد که تونستین خونه بخرین یه جورایی حسادتشو میگه دیگه. وقتی مدام از من میخواست بریم خونه شون ولی از اون طرف به خاطر کم کاری خودش گلایه میکرد وقتی تولد میگیره فکر میکنه ما رو نادیده بگیره دعوت نکنه مثلا خیلی آدم خاصی میشه شما چه فکری میکنین؟ 

کسی که بهداشت اولیه خودش نمیرسه میشینه جلو مهمون، من چی بگم واقعا؟ بگم این آدم همسطح منه؟ فارغ از موفقیت های مالی شون؟ 

آدم بدجنسی نیستم. اما وقتی غرور کاذب و نادیده گرفته شدن و کم محلی رو از ادمهایی میبینی که دو لول پایین تر از خودت رفتار میکنن یعنی باور کنین رفتارایی که دیدم (شما که خداروشکر نمیشناسین) شاید بگم مثلا پنج سالم بوده انجام دادم😐 بعد تربیت شدم دیگه انجام نمیدم این آدم چه چیزی به من اضافه میکنه

بعد جالب اینجاست که من طبق طبقه بندی ذهنیم گفتم که اوکی این دوستم رو میذارم گوشه ی ذهنم برای روزایی که میخوایم فقط فان باشه خوش بگذره بهمون همین. اما وقتی طرف گارد میگیره تولد شورشو تبریک میگم میاد استوریامو میبینه ولی جواب پیاممو نمیده من چی بگم؟ 

بحث اینکه اونی که سطحش از تو پایین تره تو رو در حد خودش میاره پایین و جالب اینجاست که اون بی محلی میکنه😅😐😂
واقعیتش رو بخواید تا الان فقط اطلاعات ذهنیم رو ریختم روی کاغذ مجازی😂 و هیچ گونه جمع بندی نمیتونم بکنم در حال حاضر. شاید درستش اینکه ارزش گذاری هر کسی به خودش مربوطه و زمانی که بخوایم به ارتباط گرفتن با ادما فکر کنیم باید ملاک های ظاهری و ملاک هایی که قابل دیدن هست رو زیر ذره بین بذاریم: در وهله اول ملاکهایی مثل ثروت، موفقیت مالی و شخصی و حرفه ای چرا چون وقتی با کسی اشنا میشیم اول پرس و جو میکنیم شغلش چیه چکاره اس خونه اش کجاست و فلان و این طبیعیه. 

خاطر نشان میکنم که این بدین معنا نیست که مثلا طرف شغل ازاد داره من دیگه باهاش نمیگردم😐 نه، به این معنیه که یه دیتایی داشته باشیم که چطوری باهاش ارتباط بگیریم. 

بعدش خب، از بیرون تیپ و سر و وضعش رو میبینی بعدش که رفتی خونه اش میخوای دستت بیاد تا چه حد به خودش اهمیت داده و تو چه خونه ای زندگی میکنه

توجه کنین که اینا در نهایت ملاک برای ادامه رفت و آمد نیست!! قبول دارین که شخصیت اون ادم، نحوه برخوردش و صحبت هاش، قول هایی که میده و بهشون پایبنده یا نیست و دیدش به زندگی، آینده نگری و غیره اش هست که منو مجاب میکنه با این آدم ادامه بدم یا نه ارتباط رو؟ 

ببینم این آدم چارچوب داره یا نه.  بعد نحوه ی رفتارش با من هم مشخص میکنه که توی چه لولی بذارمش. ایا فقط برای خوش گذرونی های موقتی خونوادگی میخوامش، اینکه مناسبتی بشه بریم بیرون. یا میخوام که یه خورده ارتباط محکمتر بشه مثلا بچه هامون هم بازی باشن، از هم چیزی ایده ای یاد بگیریم و...  .  

پس من ارزشمندی کسی رو توی ترازو نمیذارم و فقط میتونم به یه سری ملاک های ظاهری اولش توجه کنم و بعد به موارد بعدی که گفتم. خیلی جالبه که توی موارد بالا اصلا ارزشمندی افراد رو من نمیسنجم فقط این موضوع برام قابل توجه خواهد بود که این آدم باز هم در ظاهر زندگیش تا چه حد امکانات در اختیار خودش گذاشته که زندگیش رفاه بیشتری داشته باشه. 

ابن موضوع رو اگه از دید دیگران به خودم ببینم به نظرم خیلی چیزا میاد دستم و الان میفهمم چرا مردم عقلشون تو چشمشونه. چرا ظاهر رو همیشه میبینن فقط چون این تنها دیتایی هست که دریافت میکنن اما ایا این بدین معناست که من فرضا برم زیر تیغ جراحی؟ 

این خودش باید به وقتش در موردش بنویسم 

ولی خب، میدونید چیه؟ از نظر معنوی بخوایم در نظر بگیریم میبینیم که همه ما واسه خدا و از دید خدا یه طور هستیم. یعنی اون نمودهایی که گفتم اصلا اهمیت نداره از دید خدا. 

یعنی کلا معیار و ملاک ها متفاوته و اون مواردی که گفتم معیار و ملاکهایی از دید بشره. از همه مهم تر از دید خدا احتمالا مثلا عدم موفقیت مالی برای یکی به منزله همون رنجی هست که باید توی زندگی متحمل بشه! 

حالا برای یکی دیگه یه جور دیگه! فکر میکنم این وسط ما خودمون هستیم که تصمیم میگیریم در خصوص اینکه ملاک و ارزش گزاری ها چطور باید باشه؟ فرکانسو بچسبیم یا ملاکای ظاهری یا ملاکای معنوی؟ 

فک میکنم در درجه اول واقعا شخصیت آدمها مهمترینه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۲ ، ۱۳:۵۷
گودنایت
شنبه, ۹ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

رفاقت یعنی حماقت

به نظرتون باید چیکار کنم؟ 
وقتی ناراحت میشم یه حالت بغضی منو میگیره! 
اجازه بدین بگم خیلی ناراحتم و یه جورایی احساس ناامنی میکنم. 
دلیلش هم اینکه واقعیتش رو بخواید من از این که فهمیدم مرضی تولد شوهرش ما رو دعوت نکرده!!! خب به ظاهر و به گفته خودشون که بیاید با هم فلان باشیم. صمیمی باشیم و فلان و اینا. اما عکسش عمل کردن!!! 

نه لایک و نه حتی دعوت!!!! خب بنابراین من تصمیمم رو گرفتم که این آدم نه تنها برای من دوست نمیشه بلکه تبدیل به مشکل من شده!!! خب چرا با دست خودم مشکل درست کنم؟ 

خدایا میبینی من چقدرررر دلم صافه😐. بنابراین تصمیم گرفتم که کلا اینو شکل ندم و حتی حذف کنم. اتفاقا جالب اینجاست که همش بهشم فکر میکردم🙃به مرضی. و چرا؟ چرا باید وقتی از خونشون میومدم همش فکرم درگیرش باشه!! 

و اینجاست که میفهمم چرا. به این دلیل که این ادم دوست من نمیشه و من خوشم از کسی میاد که باهاش راحت باشم. البته از اونجایی که من همش آدم منصفیم🥴😐میگم که اوکی شاید اونم با من راحت نبوده که به ما نگفتن. 

همین دیگه. خلاصه که فهمیدم که باید به تجربیات خودم احترام بذارم و فکر نکنم که اینا با بقیه فرق دارن!!!! خلاصه که همین. بشین زندگیتو بکن دختر. رفیق و رفاقت با اینا باد هواست. آدمایی که هر وقت دلشون بخواد زیر پاتو خالی میکنن. و این که به نشانه ها دقت کن. 

بخدا رفاقت یعنی حماقت

بهترین رفیق آدم به خدا فقط و فقط فیلم دیدن و کتاب خوندن و ایناست. بابا به ادما اصصصصلا نباید رفاقت کرد. یعنی میدونی چطوریه، اونا گلایه میکنن ازت که چرا نمیای و ما دوست داریم بیای پیشمون و فلان. بعدش که رفتی و فک کردی باهات صمیمی شدن و اینا یهو میبینی هیچی دیگه😐

عاقا من اصلا تحمل این رفتارارو ندارم پس بنابراین برید گمشید هی میشینم واسه خودم رمان نیمه کارمو مینویسم از شماها فقط اسیب به ادم میرسه!!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۰۱:۴۴
گودنایت
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۹ ق.ظ

اشتباه نکن، هیج فرمولی وجود نداره

من عزیزم، خیلی دنیا رو جدی گرفتی! 
مثلا به این فکر کن که اگر فقط ۱۵ ثانیه به مرگت مونده باشه چی میگفتی؟  همین کافیه که آدم بفهمه باید چیکار کنه! یه روزی همه‌ی این ترس‌ها تموم میشن. صبح وقتی هوا گرگ و میش بود، چشمات رو اذیت کرده بودی. چون آهنگ غمگین گوش میدادی و آینده‌ی تحقق یکی از ترس‌هات رو داشتی ترسیم میکردی! 

دیدی؟ خودت هم متوجه شدی که هیچ اتفاقی نیفتاد. فهمیدی که بازم، یعنی نهایتا بعد ۴۰ روز به زندگی عادی برگشتی و حتی ترسیم کردی کسایی رو که مطمئننا پشتت در میومدن. یکی مثل معصوم! 

همه‌ میگن و میگیم اون طور زندگی کن که دوست داری. یکی از باورهای خودت هم اینکه حتی اونی که زود مرد ولی خوب زندگی کرد. مثل همونی که اوضاعش خوبه ولی خودکشی میکنه. 

اما اشتباه می‌کنی. عزیز من، همراه من، شاید بهتر باشه که دنیا رو جور دیگه‌ای ببینیم. باید این رو متوجه میشدی که مرگ موضوع ناخوشایندی نیست. اتفاقا مرگ یعنی رها شدن غوطه ور شدن درست مثل وقتی که توی ریه هات نفست رو حبس میکنی و میری زیر آب. در حالی که پاهات هم توی آب معلقه و وزنت رو تحمل نمیکنه 

معنای زندگیته. آره این رو بپذیر. رنجی که میکشی همون امتحانی هست که زندگی داره هر روز ازت میگیره. اینکه گفتی حساسی، زودرنجی و حتی درونگرا. این که گفتی پشتکار نداری و تا چند روز دلت سکون میخواد. این که گفتی صبح نمیتونی بیدار شی. 

به من نگاه کن و مقاومتت رو بذار کنار. این یک رنجه که تقریبا ده سالی هست که با تو همراهه. باید بفهمی که تو میتونی این غده و رنج رو تا حد امکان قابل تحمل کنی و بدونی که شاید نشه هیچ وقت ازش خلاص شد. ولی به این فکر کن که اگه این رنج نبود شاید از خیلی وقت پیش ها از پا در میومدی! 

شاید همین موضوع تبدیل به هدف و معنایی شده که مدام براش تلاش کنی تا بتونی درستش کنی و تلاش هات درست مثل دویدن روی تردمیله! 
از وقتی ارتباطات دیگه مثل قدیم نیست و من میتونم با خوندن نقطه نظرات کسی که مایل ها ازم فاصله داره بفهمم که آدمایی مثل من چقدر توی دنیا زیادن! کسایی که مشکلات مشابه من رو دارن. نگرانی ها ترس ها. 

این رو بپذیر از عمق وجودت. اینکه پایان نامه ات رو انجام ندی اما استرسش رو داری و نشستی فیلم نگاه میکنی😌 بله این رنج زندگی توعه. من به تو پیشنهاد نمیدم عزیزم که به مقابله بپردازی. اصلا اون رو مثل هوا ببین. یا مثل یه هیولا ببین که بعضی وقتا میره اتاق زیر شیرونی و میخوابه. 

مخصوصا وقتایی که متوجه میشه تو پذیرفتیش و دیگه نمیخوای باهاش بجنگی. حتی قدرتش رو فهمیدی. این جور وقتایی خیلی آروم میشه. همین که قدرتش رو بهت نشون داده. تو این جور مواقع توام غر نمیزنی و فرصت استفاده میکنی. جوری که پایان نامه دوره ی ارشدت رو تا اینجا رسوندی

اما بیشتر اوقات هم این هیولا رو از خواب بیدار میکنی. درست مواقعی که طبقه ی پایین توی اتاق نشیمن داری برای شروع کاری با سر و صدای زیاد برنامه ریزی میکنی. نور شعله آتیش شومینه روی صورتت داره میرقصه و توی دنیای خودت غوطه وری و درحالی که هیولا رو فراموش کردی فکر میکنی که این باز میتونی زندگی تو تغییر بدی

همون لحظه ای که هیولا داره به سمتت آروم آروم میاد و سایه اش داره از پشت روی تو میفته به نور شعله با نگاه غرور آمیزی نگاه میکنی و میگی یعنی تا حالا چرا این کارو نکردم؟ اگه همیشه ای کارو میکردم حالا زندگیم خیلی تغییرات رو کرده بود
و یاد ده سال پیش میوفتی که میتونستی همون موقع مسیر زندگیت رو تغییر میدادی( با وجود اینکه از مسیری که اومدی راضی هستی) و خودت رو سرزنش میکنی که چرا! 

روتو برمیگردونی و یهو هیولا رو که داره دندونای ترسناکش رو نشونت میده رو میبینی. قلم از دستت میوفته و لبخند از روی لب هات محو میشه. کرختی کل بدنت رو میگیره و برگه های برنامه ریزی مثل فیلم های تخیلی روی هوا دارن پرواز میکنن سمت کمد میرن و تو مثل تسخیر شده ها سمت طبقه، بالا میری
در حالی که داری از سرما میلرزی توی تخت گرمت فرو میری و وارد دنیای مجازی میشی. اشتباه نکن. یه وقتایی سرو صدا نمیکنی، غذاشو گرم میکنی اصلا غذای مورد علاقه اش رو میپزی، دمای اتاقش مطابق میلش تنظیم میکنی و حتی بعد بیرون اومدنش از وان حمام، خشکش میکنی. سکوت میکنی و کاملا مطابق میلش رفتار میکنی

اماا

اون دیگه بی خوابی زده به سرش و توی نشیمن درست رو به روی تو میشینه گاهی وقتا هم اینکارو از سر لجش میکنه. درست مثل وقتایی که چند روز دست به هیچ کاری نمیزنی تازه اگه مجبور نباشی هم دلت میخواست مسواک نزنی

هیچچچچ فرمول خاصی نداره این هیولا. چون ماهیتش انسانیه. وقتی بهش توجهی نداری ممکنه سراغت بیاد یا نیاد. بیشتر اوقات وقتی مشغول کاری میشی و بهش توجه نمیکنی کاریت نداره اما یهو ممکنه بهت حمله کنه. مثلا بعد از دو هفته کار پشت سر هم. گاهی هم ممکنه وسط اوج کار و اجتماعی شدنت و وول خوردن بین مهمونا و معاشرت، یهو چنگ بهت بزنه و توام وارد یه دنیای دیگه ای افکارت بشی توی اوج شلوغی

مثلا وقتی که به عنوان میزبان روی صندلی تک نفره میز قهوه ای بزرگ نهارخوری نشستین و داری نوشیدنیت رو وسط خوردن غذای خوشمزه مهمونی میخوری و لبخند، میزنی به مهمونا و از رضایتشون راضی میشی اما ناگهان وارد دنیای موازی میشی همه رنگ میبازن در حالی که لیوان نوشدنیت روی هوا مونده زمان میایسته و میبینی که لقمه های همه روی هوا مونده. 

همه چیز خاکستری میشه و به خودت میگی: من اینجا چیکار میکنم؟ مثل یه دختربچه بی پناه که مامانشو وسط بازار گم کرده دلت میخواد بزنی زیر گریه و همه ی تجملات و لباس و جواهراتت رو بکوبی روی میز کفشای پاشنه بلندت رو در بیاری با حالت دو بری طبقه بالا و لباسای راحتی خرسیت رو بپوشی گوشیتو بگیری دستت کولرو روشن کنی و برای خودت استراحت کنی

میدونی که نباید اینکارو بکنی ولی با خودت میگی اوکی، دورهمی ها و مهمونیا باید به پرفکت ترین شکل ممکن برگزار شن بدون کوچیکترین بی نظمی و اشتباهی. ولی میتونیم این دورهمی ها رو کم کنیم این بهترین روشه

بازم اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره. جوری که یک آن همه ی این حرفا رو بریز دور و زندگی خیلی معمولی رو نگاه کن توی مهمونی خوش میگذرونی و توی روزای عادی هم هیچ خبری از هیولا نیست نه شبش نه صبحش. مثل این میمونه که یه چند وقتی که معلوم نیست چند روزم میتونه باشه برای خودت میری عمارتی که کنار همین عمارت داری زندگی میکنی: اینا همش تشبیهه فکر نکن دارم همه چیزو تقسیم بندی و، طبقه بندی میکنم اگه راحت تره برات میتونی فکز کنی توی همون عمارت قبلی هستی ولی از هیچ کدوم از اینا خبری نیست

دنبال یه راه شفایی؟ نهههه اشتباه نکن هیچ فرمولی وجود نداره. این رنج زندگی توعه. گاهی میتونی بنویسی و خودت رو خالی کنی درست مثل الان، گاهی هم تلاش میکنی تلاش میکنی و گاهی این موضوع رو فراموش میکنی

اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره: نمیتونم بگم حقیقت کدومه! اون هیولا و عمارت یا تلاش و زندگی معمولی که طبیعت، دنیای مجازی و فهمیدن وجود ادمایی مثل خودت و شنیدن داستانهای بقیه در مورد رنج هاشون مثال نقضی میتونن باشن برای این زندگی معمولی. 

زندگی با آرامش و بدون دغدغه بیس کاره یا زندگی با این رنج ها؟ توی قران گفته شده که انسان را در رنج افریدیم. اگه این موضوع کوچیک بود کتابای مختلف مثل انسان در جستجوی معنا و غیره اصلا نوشته نمیشد. 

حرف آخر: اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره و هیچ چهارچوبی توی ذهنت درست نکن. فقط بپذیر تغییرش نده فقط انعطاف پذیر باش. 

یادت باشه روزی با "مرگ" همه ی این داستانها و کشمکش ها تموم میشه و غوطه ور میشی مثل وقتی که داری شنا میکنی. پس تنها ماموریت و به جرات میتونم بگم تنها رسالت تو به پایان رسوندن این داستانه. یعنی انتظار برای تموم شدن همه ی این ها اون هم روزی که خود خدا مقدرش کرده. 

اشتباه نکن هیچ فرمولی وحود نداره تو میتونی این بین هم برای خودت، ارزو کنی به سرانجام برسونی یا نرسونی. میتونی سفر بری یا نری. میتونی کتاب بخونی یا نخونی میتونی کاراتو به سرانجام برسونی یا نرسونی میتونی گریه کنی یا بخندی میتونی خوشحال باشی یا ناراحت. اون دیگه بستگی به خودت داره که این سفر رو چطور بگذرونی 

اما یادت باشه از رنج ها، ناراحتی ها غمها و غیره و غیره از ترس ها نرسیدن ها و غیره نترس اینا همش رنج های توان توی طول مسیر. میتونی لذت نبری میتونی همش غر بزنی این حق توعه رسالت و هدف یه چیز دیگس. حالا اگه خواستی به خودت هم حال بدی میتونی سعی کنی ذوق کنی برای فلان کار هیجان داشته باشی یا هر طور که خودت دلت خواست مدیریت کنی. اما چیزی که دست تو نیست پس رنجی که برای زندگی توعه بپذیرش همونطور که هست

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۰۱:۰۹
گودنایت
چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۲ ق.ظ

روز دوم

به قولی فکر کردن بیش از اندازه در مورد موضوعاتی که اصلا نباید بهشون فکر کنی اشتباه محضه. یعنی پریروز که در مورد یک سری مسائل ناراحت بودم و ترجیح دادم سکوت کنم، الان که دارم فکر میکنم میبینم که موضوعاتی هستن که نمیدونم باید حل شن یا باید کلا پی به بی اهمیت بودنشون ببرم. 

مسئله ای که من رو خیلی اذیت میکنه اینکه توانایی تظاهر کردن ندارم. یعنی نمیتونم الان که این موضوعات دارن اذیتم میکنن وانمود کنم که حالم اوکیه! 

سنم رفته بالاتر، مسئولیت پذیر تر شدم. باعث شده که مثل قبل جرات پلن ریختن رو نداشته باشم. مولا دلم میخواد خیلی باشگاه برم. از اون ور پایان نامه و پیام استاد که نمره سمینارت به این وابسته س. از این ورم که ازمون دبیری! 

از اون ورترشم که بحث اقدام برای بارداری. وزنم و اینکع میخوام کم کنم بیشتر تا دوران بارداری که قطعا اضافه وزن خواهم داشت بدنم اسیبی نبینه 

امروز که تیزر علفی رو داشت میدید بازم ناراحت نشدم مثل قبل که تپش قلب میگرفتم خداروشکر اما سریع از اونجا رفتم. یعنی نمره قبولی رو به خودم نمیدم واکنشم خیلی سریع بود. 

زندگی با من خیلی خوشحال کننده س. با من خیلی خوش میگذره مسئولیت پذیرم و خونواده عالی تشکیل میدم اما یه سری نگرانی ها دارم که بیشتر از اینکه بقیه ناراحت بشن خودم عذاب میکشم 

اینجاست که پیش خودم میگم شاید باید مجرد میموندم. اما نه دیگه، واقعا از مجردی خسته شده بودم. اینکه کسی رو نداشته باشی که براش ناز کنی🤣

ولی خب، مسئولیت هایی هم داره که با اونا اوکی شدم. اما هنوز نتونستم به درکی که رسیدم عمل کنم. بین خواسته ی من و حس مالک نبودن برای طرف مقابلم چطور میتونم مرز بکشم؟ 

مثلا میگن خواسته ات رو بگو:  فرض بر این هست که من میگم خواسته ام اینکه اون از همجنسای من تعریف نکنه، چون من حس خوبی نمیگیرم. خب حالا از اون طرف نگاش کنی بهش میگن حساسیت و حس مالک بودن، میگن بابا آزادش بذار😐

خب بالخره باید چه کرد؟ ممکنه خواسته ی یکی اصلا تحت کنترل گرفتن طرف مقابلش باشه، بعد میگن نه این بیماریه. اوکی. پس با خواسته ی من باید مرزی داشته باشه. یعنی وقتی آنرمال میشه وقتی از یه مرزی فراتر میره خطرناک میشه. 

حالا من میخوام بدونم این مرز کجاست؟ 

اماااااا
بازم میگم. این بحث عزت نقس برای من شده مثل بحث تنبل نبودن توی دوره های قبلی زندگیم 😐 همش میگم باید قوی اش کنم ولی هیچ کاری براش نمیکنم

ویس هاش مونده. بعد به خودم میگم بابا اینقدر کمالگرا بودی که همه ی ویسا رو بنویسی دقیقا مثل الان که سختگیری میکنم برای درسای دبیری

کمالگرا بودن هم مزیت بر علت میشه

امااااا
یه چیزیم هست اونم اینکه من خیلی روی وجوهی از خودم زوم میکنم که به تعبیری باید اصلاح یشن اما اصلا در مورد توانایی هام و استعدادم حرفی نمیزنم

شاید به خاطر صحبتایی هست که ذهن ناخودآگاهمون رو پر کرده. مثل اینکه در مورد فلان چیز حرف نزن چشمت میزنن و غیره. 

و البته اینکه الان اصلا حالم خوب نیست. یکمی دل زده شدم. عزت نفسم در فا*کینگ ترین حالت خودشه. اعتماد به نفسم برای اتمام پایان نامه و گرفتن گواهینامه و تموم کردن درسای دبیری به ترتیب کمتر از متوسط، متوسط و به شدت پایین هست

حالتی رو دوست دارم که عملگرا باشم. اینقدر فکر نکنم و زوم کنم روی مسایل مهمتری از زندگیم. 

 

راستی یه موضوع دیگه ام بحث دندونامه که هشت تا ترمیم😐 دو عصب کشی و جرمگیری و یدونه کف بندی و چهار تا دندون عقلمم باید بکشم. یعنی به کل داغون به خاطر نوشابه😐😐😐😐😐😐یعنی قشنگ متوجه حال روحیم بشوید😐

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۰۰:۲۲
گودنایت
دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۲۷ ق.ظ

شک الشکاکات

حس میکنم گیر افتادم. اول به خاطر رانندگی که دارم یاد میگیرم دوم به خاطر قضیه ای که دقیقا از وقتی ازد کردم درگیرم کرده. مدام ترس، مدام فکر مشغولی. 

اینکه اگه مثلا الان اینو نگم، الان این حرفو نزنم، اگه الان این برخوردو نکنم چیکار باید بکنم؟ بعد جالب اینجاست که خودمو میزارم جاش، میگم خب چیکار باید میکرد؟ 

بعد توی موقعیت هایی که واقعا مهمن، اصلا حواسم نیست داره چه اتفاقی میفته. واقعا خسته شدم از این وضعیت. امشب دیدم کلیپ با صدای خانوم خیلی اروم در مورد رشته خودش گوش میده، پیش خودم گفتم اگه رفتم تو اتاق و صفحه رو عوض کرد یعنی یه چیزی داره اتفاق میفته و دقیقا همین شد. 

اونجا بود که عصبانی نشدم، برخلاف همه مواقع اما خواستم بدونم این همه ترس من از کجا میاد؟ از بچگی ام مثلا؟ مثلا از س که ۱۶ سال بودم. یا به خاطر تاهلیت هایی که قصد داشتم پیش خودم، توی دنیای احمقانه اون موقع. فک میکردم قدرتش رو دارم و افتخار میکردم 😐

اره درسته، تماس پهنایی که سا با من و هر کس دیگه ای که میزد. مثلا عکس طیب تو گوشی سا. اون روز دیدم و مری نمیدونست. 

مثلا شیطنتاش، به کل و بی خیالیای مری. من حس میکنم همه ی اینا تاثیر روی من گذاشت که فک کنم باید زن سعی کنه کنترل کنه. جالب اینجاست که یه تناقض هست. میگن طرفو ازاد بذار ، خب میذاری یدفعه ممکنه گندش مثل شهرک بوق دربیاد. یهو از دستم دربره. 

اما خب، میدونی یه چیزاییم هست مثل اینکه وقتی خودم تیپم بیسته اعتماد به نقس دارم. یا مثلا حسادت که نقش پررنگی داره. از کوچکترین توجهی به این ور و اون ور بدم میاد. 

اما میدونم من مالک کسی نیستم. این وضعیت باب میلم نیست. البته که بحث عزت نفس که کلا جداس و مهم. اینستام رو بستم. میخوام فضا بدم اصلا. میخوام ازادش کنم. از این به بعد نه طرف گوشیش میرم نه چیزی، اصلا تا پایان آزمون درست مثل وقتی که نامزد بودیم باهاش رفتار میکنم. 

تمرین خوبیم برای خودمه. میدونی چرا نمیخوام یقه شو بگیرم؟ چون این وسط فقط من نابود میشم. فقط منم که همش برچسب بهم میخوره. 


میدونم دو نفرو توی یه قبر نمیذارن اما خب منم دلهره دارم مثل همه ی ادمای دیگه که میخوان زندگی شون حفظ شه. منم نمیخوام اینده یه چیزی بشه که نمیخام 

مشکلی که هست اینکه من متاسفانه وقتی میخوام عاقلانه به اصطلاح رفتار کنم یهو صورتم ناراحت میشه، شیطنت دیگه نمیکنم. وقتی دلم صاف نباشه لذت نمیبرم و شاد نیستم چه کنم؟ 

الانم خیلی خوابم میاد. فردا هم جلسه شش رانندگی خدا به خیر کنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۲:۲۷
گودنایت
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۴۷ ب.ظ

آزمون آموزگاری

امروز نتایج اومده

و من قبول نشدم... 

خیلی ناراحتم، خیلی خیلی ناراحتم. 

و اصلا دست خودم نیست. 

انگار که زمان متوقف شده. 

همه چیز به یه حالت سکونی رسیده. 

انگار که...، هیچ نکردم. 

میدونی، 

دلم برای اون روزام میسوزه که تا صبح درس میخوندم کنار پنجره تا هم بارونو ببینم هم درس بخونم. 

دلم واسه اون روزام و اون همه امیدم میسوزهـ

چه میشه کرد

باید باهاش کنار اومد

البته که اینم مثل همیشه. 

البته که 

وقتی آدم در مورد یه موضوعی ناراحت میشه، ناراحتی اش و اون باری که روی دوشش هست در اوج خودشه، اما به مرور این بار کمتر میشه

به خاطر همین، به زمان میسپارم و امیدوارم که فردا صبح حالم خوب باشه دیگه. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۷
گودنایت