این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳۸ مطلب با موضوع «زیاد فکر کردن» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۰۱ ق.ظ

جنگ!

یعنی چی میشه؟ من که از دیشب لحظه به لحظه اخبار رو دنبال کردم... جنگ جهانی سوم میشه یعنی؟! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۰۱
گودنایت
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

مهمون

خیلی فشار رومه از اونور فولیک میگه میایم عید اونجا، اونم از هوض جف که میخوان بیان، اونم از ثری😐.  این فکرا هست از اون ورم ان ساعت میشینم با تلفن حرف میزنم😐😐. از اون ورم میدونم اگه نرم سرکار و این همه مهمون داشته، باشم میترکم حالا سرکار برم دیگه هیچی برام مهم نیست، اونم از وضع فریز😐😐

ای خدا، فنونم سخته هر کاری میکنم نمیره جلو 😐😐😐 ریده شدع به اعصابم خداشاهده😭😭😭😭

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۶
گودنایت
يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۲۳ ب.ظ

شکارم از دست کثاف**تش

 

 

به معنای واقعی میتونم بگم در این لحظه ای که اینجا نشستم و دارم این رو مینویسم کثی*ف تر، رذ*ل تر، کثاف*ت تر، بی شر*ف تر، بی ا*بروتر، لج*ن تر، جن*ده تر، پدر*س*گ تر و ماد*ر ق*ب*ه تر از این آدم ندیدم. 

یعنی بخوام بگم دلم میخواد برم در خونه شون، بگیرم زیر اون روسری شو بکشمش بیرون روی زمین، بیارمش وسط، اون قدر سیلی بهش بزنم که با اون دهن گشادش اینطوری پشت من و تو روم گ*ه اضافی نخوره
دوس دارم اون خانواده عقب افتاده و بی ریخت و قزمیتش رو بیارم و جلوی اونا اینقدر عین س*گ بزنمش که یاد بگیره من کیم و دقیقا چه نقشی دارم

یاد بگیره که اینقدر اونجای ما رو نخوره. دوس دارم خودش و اون فامیلای دیو*ث ش رو بیارم اون قدر لهشون کنم زیر پام که حد نداره. بعدش زنگ بزنم به ج و حسابی آبروی این جن*رو ببرم بگم چه گوهی خورده 

یعنی اینقدررززر دلم میخواد برم بزنمش و لهش کنم و تف بندازمش صورتش گه بفهمه رییس کیه که بفهمه پشت من نیاید گو*ه بخوره و تهمت بزنه. اینقدر شکارم از دستش که دلم میخواد لهش کنم خداشاهده. 

یا نه، اصلا ادرسش رو گیر بیارم فلان روزی، کله بگیرم براش با ماشین خودشون، زیرش کنم این چاق بی ریخت بی فایده رو اونقدر از روش چند بار رد شم که صورت ک***ریش کاملا له بشه و هیچی ازش نمونه.  هیچ خاطره ای ازش نمونه روی کره خاکی، از اسم و رسم و شناشنامه و همه چیش رو بیارم ش*ااش بریزم روش و بعدشم بنزین بزنم و همه رو انیش بزنم

اصلا دلم میخواد بندازمش تو چاه دستشویی و پر تو دهنش گ*وه بکنم که دیگه نتونه پشت سرم گو**ه بخوره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۲۳
گودنایت
شنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ

ظرف انرژی من

 

چی میشه که آدم اینقدر باید به ادمای دیگه فک کنه؟ 
رویه ام تا الان اشتباه بوده من فکر میکردم باید فکر کرد. که بعد چی بشه؟!اصلا تا الان دو دو تا چهارتا به این قضیه نگاه نکرده بودم
که خب که چی! فکر کنم که چی؟ یعنی من خودم رو زندانی کنم به حرفا و حرکات بقیه. که چی بشه؟ یعنی من خودم رو زندانی نظرات و ارمان هاشون کنم؟ 
که خودم رو محصور و زندانی حرف ادمهایی کنم که پله های زیادی شخصیت رشد نیافته شون از شخصیت رشد یافته من دورتره! 
که انرژی بذارم برای این ادمها؟ که ادمها بشن هدفم؟ واقعا تا الان چی کار داشتم میکردم؟ که انرژی خودم رو تخلیه کنم؟ و بعد جالب اینجاست که با زدن پیج فیک برم چک کنم ببینم الان کجا هستن!؟ 
چرا باید اینقدر آدمها رو مهم بگیرم و مهم در نظرشون بگیرم؟ باید چه کرد؟ هدف من زیست من برای چیه؟ ظرف انرژی من باید کجا خالی بشه؟ برای رشد خودم؟ برای انجام ماموریتی که دارم روی زمین؟ یا برای توجه معطوف کزدن به زندگی بقیه و سنگهایی که روی مسیر من میخوان بندازن اما بازم قدرتش رو ندارن؟ 

اون سنگا چیه به نظرت؟ جز اینکه ترکش های شکستشون توی ماموریت خودشونه؟ چرا خالی کنیم خودمون رو؟ چرا هدفو گم کنیم؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۲۱
گودنایت
شنبه, ۹ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

رفاقت یعنی حماقت

به نظرتون باید چیکار کنم؟ 
وقتی ناراحت میشم یه حالت بغضی منو میگیره! 
اجازه بدین بگم خیلی ناراحتم و یه جورایی احساس ناامنی میکنم. 
دلیلش هم اینکه واقعیتش رو بخواید من از این که فهمیدم مرضی تولد شوهرش ما رو دعوت نکرده!!! خب به ظاهر و به گفته خودشون که بیاید با هم فلان باشیم. صمیمی باشیم و فلان و اینا. اما عکسش عمل کردن!!! 

نه لایک و نه حتی دعوت!!!! خب بنابراین من تصمیمم رو گرفتم که این آدم نه تنها برای من دوست نمیشه بلکه تبدیل به مشکل من شده!!! خب چرا با دست خودم مشکل درست کنم؟ 

خدایا میبینی من چقدرررر دلم صافه😐. بنابراین تصمیم گرفتم که کلا اینو شکل ندم و حتی حذف کنم. اتفاقا جالب اینجاست که همش بهشم فکر میکردم🙃به مرضی. و چرا؟ چرا باید وقتی از خونشون میومدم همش فکرم درگیرش باشه!! 

و اینجاست که میفهمم چرا. به این دلیل که این ادم دوست من نمیشه و من خوشم از کسی میاد که باهاش راحت باشم. البته از اونجایی که من همش آدم منصفیم🥴😐میگم که اوکی شاید اونم با من راحت نبوده که به ما نگفتن. 

همین دیگه. خلاصه که فهمیدم که باید به تجربیات خودم احترام بذارم و فکر نکنم که اینا با بقیه فرق دارن!!!! خلاصه که همین. بشین زندگیتو بکن دختر. رفیق و رفاقت با اینا باد هواست. آدمایی که هر وقت دلشون بخواد زیر پاتو خالی میکنن. و این که به نشانه ها دقت کن. 

بخدا رفاقت یعنی حماقت

بهترین رفیق آدم به خدا فقط و فقط فیلم دیدن و کتاب خوندن و ایناست. بابا به ادما اصصصصلا نباید رفاقت کرد. یعنی میدونی چطوریه، اونا گلایه میکنن ازت که چرا نمیای و ما دوست داریم بیای پیشمون و فلان. بعدش که رفتی و فک کردی باهات صمیمی شدن و اینا یهو میبینی هیچی دیگه😐

عاقا من اصلا تحمل این رفتارارو ندارم پس بنابراین برید گمشید هی میشینم واسه خودم رمان نیمه کارمو مینویسم از شماها فقط اسیب به ادم میرسه!!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۰۱:۴۴
گودنایت
دوشنبه, ۴ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۳۸ ب.ظ

کث. افتای عو. ضی

مری لایکم نکرده، همون پست دریا، مرضی هم همینطور. باصر هم همینطور. ایناز امروز زنگ زده همس میگه عه سمیه بعد به جوری جوابشو میده انگار منم!! تو نگو اینازه همش بگو بخند داره باهاش. زن مستاجر زنگ میزنه بهش. اشکال نداره چون به بنگاه داره هم زنگ زده. 

قضیه شیربرنج که گفت بدش به. میگه اره سه نفرن فک کنم شوهرش زن گرفته. دندون پشتیم که سوراخ شده!! میبینی!!!! چقدررر بد بیاری. به خدا گفتم بارون بباره. اما نبارید. یک هفته تمام دندون درد و عفونت بد. قضاوتای فری و بهم گفت عمر نکمت!!!!! 

چرا آخه؟ چرا اینقدر بدبیاری؟ پشت هم. ریدم تو کله همه تون عوضیای نمک نشناس حسود. 

 


 

 

درسش چی بود؟

 

از هیچکس، هیچکس حتی همس، انتظار نداشته باش. حتی خواهر برادر رفیق و... 

هیج انتظاری، نه انتظار احترام، نه انتطار هیچی هیچی انتظار اینکه ققط تو رو دوست داشته باشه هیجی هیچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۲ ، ۲۳:۳۸
گودنایت
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۰ ق.ظ

چه کنیم؟

خیلی وقته که ننوشتم. نوشتن یه سلاح، ابزار و نیازه. از چی بگم؟ از تموم برنامه هایی که الان توی ذهنمه؟ از برنامه هایی که فکر میکنم ممکنه مثل اهدافی باشه که ممکنه بزرگ باشن و...  . از برنامه هایی حرف بزنم که پشت سر هم ریختن؟ 

فک کنم الان که دارم اینا رو مینویسم به به نتیجه بهتر برسم. اینکه اینجوری نمیشه! نمیشه که صد تا کارو با هم انجام داد. هر کاریم که پیش خودم گفتم انجامش بده تا تیک بخوره بره پی کارش. 

خب پس، بیا یه کاری کنیم. رمان رو بنویسیم تا تیکش رو بخوره. عجیبه که اولش خواستم بنویسم این مطلب رو کل ذهنم درگیر بودا! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۲ ، ۰۱:۳۰
گودنایت
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۹ ق.ظ

اشتباه نکن، هیج فرمولی وجود نداره

من عزیزم، خیلی دنیا رو جدی گرفتی! 
مثلا به این فکر کن که اگر فقط ۱۵ ثانیه به مرگت مونده باشه چی میگفتی؟  همین کافیه که آدم بفهمه باید چیکار کنه! یه روزی همه‌ی این ترس‌ها تموم میشن. صبح وقتی هوا گرگ و میش بود، چشمات رو اذیت کرده بودی. چون آهنگ غمگین گوش میدادی و آینده‌ی تحقق یکی از ترس‌هات رو داشتی ترسیم میکردی! 

دیدی؟ خودت هم متوجه شدی که هیچ اتفاقی نیفتاد. فهمیدی که بازم، یعنی نهایتا بعد ۴۰ روز به زندگی عادی برگشتی و حتی ترسیم کردی کسایی رو که مطمئننا پشتت در میومدن. یکی مثل معصوم! 

همه‌ میگن و میگیم اون طور زندگی کن که دوست داری. یکی از باورهای خودت هم اینکه حتی اونی که زود مرد ولی خوب زندگی کرد. مثل همونی که اوضاعش خوبه ولی خودکشی میکنه. 

اما اشتباه می‌کنی. عزیز من، همراه من، شاید بهتر باشه که دنیا رو جور دیگه‌ای ببینیم. باید این رو متوجه میشدی که مرگ موضوع ناخوشایندی نیست. اتفاقا مرگ یعنی رها شدن غوطه ور شدن درست مثل وقتی که توی ریه هات نفست رو حبس میکنی و میری زیر آب. در حالی که پاهات هم توی آب معلقه و وزنت رو تحمل نمیکنه 

معنای زندگیته. آره این رو بپذیر. رنجی که میکشی همون امتحانی هست که زندگی داره هر روز ازت میگیره. اینکه گفتی حساسی، زودرنجی و حتی درونگرا. این که گفتی پشتکار نداری و تا چند روز دلت سکون میخواد. این که گفتی صبح نمیتونی بیدار شی. 

به من نگاه کن و مقاومتت رو بذار کنار. این یک رنجه که تقریبا ده سالی هست که با تو همراهه. باید بفهمی که تو میتونی این غده و رنج رو تا حد امکان قابل تحمل کنی و بدونی که شاید نشه هیچ وقت ازش خلاص شد. ولی به این فکر کن که اگه این رنج نبود شاید از خیلی وقت پیش ها از پا در میومدی! 

شاید همین موضوع تبدیل به هدف و معنایی شده که مدام براش تلاش کنی تا بتونی درستش کنی و تلاش هات درست مثل دویدن روی تردمیله! 
از وقتی ارتباطات دیگه مثل قدیم نیست و من میتونم با خوندن نقطه نظرات کسی که مایل ها ازم فاصله داره بفهمم که آدمایی مثل من چقدر توی دنیا زیادن! کسایی که مشکلات مشابه من رو دارن. نگرانی ها ترس ها. 

این رو بپذیر از عمق وجودت. اینکه پایان نامه ات رو انجام ندی اما استرسش رو داری و نشستی فیلم نگاه میکنی😌 بله این رنج زندگی توعه. من به تو پیشنهاد نمیدم عزیزم که به مقابله بپردازی. اصلا اون رو مثل هوا ببین. یا مثل یه هیولا ببین که بعضی وقتا میره اتاق زیر شیرونی و میخوابه. 

مخصوصا وقتایی که متوجه میشه تو پذیرفتیش و دیگه نمیخوای باهاش بجنگی. حتی قدرتش رو فهمیدی. این جور وقتایی خیلی آروم میشه. همین که قدرتش رو بهت نشون داده. تو این جور مواقع توام غر نمیزنی و فرصت استفاده میکنی. جوری که پایان نامه دوره ی ارشدت رو تا اینجا رسوندی

اما بیشتر اوقات هم این هیولا رو از خواب بیدار میکنی. درست مواقعی که طبقه ی پایین توی اتاق نشیمن داری برای شروع کاری با سر و صدای زیاد برنامه ریزی میکنی. نور شعله آتیش شومینه روی صورتت داره میرقصه و توی دنیای خودت غوطه وری و درحالی که هیولا رو فراموش کردی فکر میکنی که این باز میتونی زندگی تو تغییر بدی

همون لحظه ای که هیولا داره به سمتت آروم آروم میاد و سایه اش داره از پشت روی تو میفته به نور شعله با نگاه غرور آمیزی نگاه میکنی و میگی یعنی تا حالا چرا این کارو نکردم؟ اگه همیشه ای کارو میکردم حالا زندگیم خیلی تغییرات رو کرده بود
و یاد ده سال پیش میوفتی که میتونستی همون موقع مسیر زندگیت رو تغییر میدادی( با وجود اینکه از مسیری که اومدی راضی هستی) و خودت رو سرزنش میکنی که چرا! 

روتو برمیگردونی و یهو هیولا رو که داره دندونای ترسناکش رو نشونت میده رو میبینی. قلم از دستت میوفته و لبخند از روی لب هات محو میشه. کرختی کل بدنت رو میگیره و برگه های برنامه ریزی مثل فیلم های تخیلی روی هوا دارن پرواز میکنن سمت کمد میرن و تو مثل تسخیر شده ها سمت طبقه، بالا میری
در حالی که داری از سرما میلرزی توی تخت گرمت فرو میری و وارد دنیای مجازی میشی. اشتباه نکن. یه وقتایی سرو صدا نمیکنی، غذاشو گرم میکنی اصلا غذای مورد علاقه اش رو میپزی، دمای اتاقش مطابق میلش تنظیم میکنی و حتی بعد بیرون اومدنش از وان حمام، خشکش میکنی. سکوت میکنی و کاملا مطابق میلش رفتار میکنی

اماا

اون دیگه بی خوابی زده به سرش و توی نشیمن درست رو به روی تو میشینه گاهی وقتا هم اینکارو از سر لجش میکنه. درست مثل وقتایی که چند روز دست به هیچ کاری نمیزنی تازه اگه مجبور نباشی هم دلت میخواست مسواک نزنی

هیچچچچ فرمول خاصی نداره این هیولا. چون ماهیتش انسانیه. وقتی بهش توجهی نداری ممکنه سراغت بیاد یا نیاد. بیشتر اوقات وقتی مشغول کاری میشی و بهش توجه نمیکنی کاریت نداره اما یهو ممکنه بهت حمله کنه. مثلا بعد از دو هفته کار پشت سر هم. گاهی هم ممکنه وسط اوج کار و اجتماعی شدنت و وول خوردن بین مهمونا و معاشرت، یهو چنگ بهت بزنه و توام وارد یه دنیای دیگه ای افکارت بشی توی اوج شلوغی

مثلا وقتی که به عنوان میزبان روی صندلی تک نفره میز قهوه ای بزرگ نهارخوری نشستین و داری نوشیدنیت رو وسط خوردن غذای خوشمزه مهمونی میخوری و لبخند، میزنی به مهمونا و از رضایتشون راضی میشی اما ناگهان وارد دنیای موازی میشی همه رنگ میبازن در حالی که لیوان نوشدنیت روی هوا مونده زمان میایسته و میبینی که لقمه های همه روی هوا مونده. 

همه چیز خاکستری میشه و به خودت میگی: من اینجا چیکار میکنم؟ مثل یه دختربچه بی پناه که مامانشو وسط بازار گم کرده دلت میخواد بزنی زیر گریه و همه ی تجملات و لباس و جواهراتت رو بکوبی روی میز کفشای پاشنه بلندت رو در بیاری با حالت دو بری طبقه بالا و لباسای راحتی خرسیت رو بپوشی گوشیتو بگیری دستت کولرو روشن کنی و برای خودت استراحت کنی

میدونی که نباید اینکارو بکنی ولی با خودت میگی اوکی، دورهمی ها و مهمونیا باید به پرفکت ترین شکل ممکن برگزار شن بدون کوچیکترین بی نظمی و اشتباهی. ولی میتونیم این دورهمی ها رو کم کنیم این بهترین روشه

بازم اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره. جوری که یک آن همه ی این حرفا رو بریز دور و زندگی خیلی معمولی رو نگاه کن توی مهمونی خوش میگذرونی و توی روزای عادی هم هیچ خبری از هیولا نیست نه شبش نه صبحش. مثل این میمونه که یه چند وقتی که معلوم نیست چند روزم میتونه باشه برای خودت میری عمارتی که کنار همین عمارت داری زندگی میکنی: اینا همش تشبیهه فکر نکن دارم همه چیزو تقسیم بندی و، طبقه بندی میکنم اگه راحت تره برات میتونی فکز کنی توی همون عمارت قبلی هستی ولی از هیچ کدوم از اینا خبری نیست

دنبال یه راه شفایی؟ نهههه اشتباه نکن هیچ فرمولی وجود نداره. این رنج زندگی توعه. گاهی میتونی بنویسی و خودت رو خالی کنی درست مثل الان، گاهی هم تلاش میکنی تلاش میکنی و گاهی این موضوع رو فراموش میکنی

اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره: نمیتونم بگم حقیقت کدومه! اون هیولا و عمارت یا تلاش و زندگی معمولی که طبیعت، دنیای مجازی و فهمیدن وجود ادمایی مثل خودت و شنیدن داستانهای بقیه در مورد رنج هاشون مثال نقضی میتونن باشن برای این زندگی معمولی. 

زندگی با آرامش و بدون دغدغه بیس کاره یا زندگی با این رنج ها؟ توی قران گفته شده که انسان را در رنج افریدیم. اگه این موضوع کوچیک بود کتابای مختلف مثل انسان در جستجوی معنا و غیره اصلا نوشته نمیشد. 

حرف آخر: اشتباه نکن: هیچ فرمولی وجود نداره و هیچ چهارچوبی توی ذهنت درست نکن. فقط بپذیر تغییرش نده فقط انعطاف پذیر باش. 

یادت باشه روزی با "مرگ" همه ی این داستانها و کشمکش ها تموم میشه و غوطه ور میشی مثل وقتی که داری شنا میکنی. پس تنها ماموریت و به جرات میتونم بگم تنها رسالت تو به پایان رسوندن این داستانه. یعنی انتظار برای تموم شدن همه ی این ها اون هم روزی که خود خدا مقدرش کرده. 

اشتباه نکن هیچ فرمولی وحود نداره تو میتونی این بین هم برای خودت، ارزو کنی به سرانجام برسونی یا نرسونی. میتونی سفر بری یا نری. میتونی کتاب بخونی یا نخونی میتونی کاراتو به سرانجام برسونی یا نرسونی میتونی گریه کنی یا بخندی میتونی خوشحال باشی یا ناراحت. اون دیگه بستگی به خودت داره که این سفر رو چطور بگذرونی 

اما یادت باشه از رنج ها، ناراحتی ها غمها و غیره و غیره از ترس ها نرسیدن ها و غیره نترس اینا همش رنج های توان توی طول مسیر. میتونی لذت نبری میتونی همش غر بزنی این حق توعه رسالت و هدف یه چیز دیگس. حالا اگه خواستی به خودت هم حال بدی میتونی سعی کنی ذوق کنی برای فلان کار هیجان داشته باشی یا هر طور که خودت دلت خواست مدیریت کنی. اما چیزی که دست تو نیست پس رنجی که برای زندگی توعه بپذیرش همونطور که هست

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۰۱:۰۹
گودنایت
چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۲ ق.ظ

روز دوم

به قولی فکر کردن بیش از اندازه در مورد موضوعاتی که اصلا نباید بهشون فکر کنی اشتباه محضه. یعنی پریروز که در مورد یک سری مسائل ناراحت بودم و ترجیح دادم سکوت کنم، الان که دارم فکر میکنم میبینم که موضوعاتی هستن که نمیدونم باید حل شن یا باید کلا پی به بی اهمیت بودنشون ببرم. 

مسئله ای که من رو خیلی اذیت میکنه اینکه توانایی تظاهر کردن ندارم. یعنی نمیتونم الان که این موضوعات دارن اذیتم میکنن وانمود کنم که حالم اوکیه! 

سنم رفته بالاتر، مسئولیت پذیر تر شدم. باعث شده که مثل قبل جرات پلن ریختن رو نداشته باشم. مولا دلم میخواد خیلی باشگاه برم. از اون ور پایان نامه و پیام استاد که نمره سمینارت به این وابسته س. از این ورم که ازمون دبیری! 

از اون ورترشم که بحث اقدام برای بارداری. وزنم و اینکع میخوام کم کنم بیشتر تا دوران بارداری که قطعا اضافه وزن خواهم داشت بدنم اسیبی نبینه 

امروز که تیزر علفی رو داشت میدید بازم ناراحت نشدم مثل قبل که تپش قلب میگرفتم خداروشکر اما سریع از اونجا رفتم. یعنی نمره قبولی رو به خودم نمیدم واکنشم خیلی سریع بود. 

زندگی با من خیلی خوشحال کننده س. با من خیلی خوش میگذره مسئولیت پذیرم و خونواده عالی تشکیل میدم اما یه سری نگرانی ها دارم که بیشتر از اینکه بقیه ناراحت بشن خودم عذاب میکشم 

اینجاست که پیش خودم میگم شاید باید مجرد میموندم. اما نه دیگه، واقعا از مجردی خسته شده بودم. اینکه کسی رو نداشته باشی که براش ناز کنی🤣

ولی خب، مسئولیت هایی هم داره که با اونا اوکی شدم. اما هنوز نتونستم به درکی که رسیدم عمل کنم. بین خواسته ی من و حس مالک نبودن برای طرف مقابلم چطور میتونم مرز بکشم؟ 

مثلا میگن خواسته ات رو بگو:  فرض بر این هست که من میگم خواسته ام اینکه اون از همجنسای من تعریف نکنه، چون من حس خوبی نمیگیرم. خب حالا از اون طرف نگاش کنی بهش میگن حساسیت و حس مالک بودن، میگن بابا آزادش بذار😐

خب بالخره باید چه کرد؟ ممکنه خواسته ی یکی اصلا تحت کنترل گرفتن طرف مقابلش باشه، بعد میگن نه این بیماریه. اوکی. پس با خواسته ی من باید مرزی داشته باشه. یعنی وقتی آنرمال میشه وقتی از یه مرزی فراتر میره خطرناک میشه. 

حالا من میخوام بدونم این مرز کجاست؟ 

اماااااا
بازم میگم. این بحث عزت نقس برای من شده مثل بحث تنبل نبودن توی دوره های قبلی زندگیم 😐 همش میگم باید قوی اش کنم ولی هیچ کاری براش نمیکنم

ویس هاش مونده. بعد به خودم میگم بابا اینقدر کمالگرا بودی که همه ی ویسا رو بنویسی دقیقا مثل الان که سختگیری میکنم برای درسای دبیری

کمالگرا بودن هم مزیت بر علت میشه

امااااا
یه چیزیم هست اونم اینکه من خیلی روی وجوهی از خودم زوم میکنم که به تعبیری باید اصلاح یشن اما اصلا در مورد توانایی هام و استعدادم حرفی نمیزنم

شاید به خاطر صحبتایی هست که ذهن ناخودآگاهمون رو پر کرده. مثل اینکه در مورد فلان چیز حرف نزن چشمت میزنن و غیره. 

و البته اینکه الان اصلا حالم خوب نیست. یکمی دل زده شدم. عزت نفسم در فا*کینگ ترین حالت خودشه. اعتماد به نفسم برای اتمام پایان نامه و گرفتن گواهینامه و تموم کردن درسای دبیری به ترتیب کمتر از متوسط، متوسط و به شدت پایین هست

حالتی رو دوست دارم که عملگرا باشم. اینقدر فکر نکنم و زوم کنم روی مسایل مهمتری از زندگیم. 

 

راستی یه موضوع دیگه ام بحث دندونامه که هشت تا ترمیم😐 دو عصب کشی و جرمگیری و یدونه کف بندی و چهار تا دندون عقلمم باید بکشم. یعنی به کل داغون به خاطر نوشابه😐😐😐😐😐😐یعنی قشنگ متوجه حال روحیم بشوید😐

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۰۰:۲۲
گودنایت
دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۶ ب.ظ

بازم امروز

با این رفتاری که دارم سکوت بیشتری دارم. منتهی من اشتباهی که دارم میکنم اینکه وقتی حرف میزنه هم هیچی نمیگم🤣 کلا مثل آدمای گرفته شدم. ساکت و بی حال🤣🤣

انگار که گیر دادن رو حق خودم میدونم و حالا که این حق رو ازم گرفتن دیگه کلا باهاش بی احساس بشم خخخ.  خب این درست نیست. حالا چیکار بکنیم؟ به نظرم امشب که هیچ چون از دندون پزشک اومدم. از فردا باید کم کم به سمت تعادل پیش برم. 

دوس ندارم رفتارم این شکلی ادامه پیدا کنه. اتفاقا خلاف نظر یه عده اسکل که میخوان با ایجاد ترس و دلهره و تهدید و احساس گناه بگن که نه این کارو نکن چون بعد چنین میشه و چنان. یعنی اگه بخوای سرد برخورد کنی عواقب بدی داره از این جور مزخرفات. یعنی همش با تهدید. 

مثل وقتی که به یه روانشناس زنگ زدم عین اسکلا میگفت اره اگه ادامه بدی این رفتارت رو اون سمت این چیزا میره😐💩 خب خر نفهم، دستت درد نکنه من اگه با این حرفا آروم میشدم و اوکی میشدم که دیگه چرا زنگ زدم به تو اینو که بقال محله هم میتونه بگه 😐


حالا برخلاف این حرفا میخوام بگم بهت که بابا من اصلا رفتارم ابن شکلی نیست. من کلا خیلی خوش خنده و شادم. نمیتونم و نمیشه اینقدر ساکت و جدی باشم 🤣🤣🤣🤣

این موضوع در مورد من هست. یعنی باید تمرین کنم که وقتی موضوعی خلاف میل من داره اتفاق میفته اینقدر ساکت نشم🤣🤣🤣

البته یه موضوعیم هست. قبل از اینکه بابت حرف بالا که اون چیزی میگه تو جوابشو نمیدی و قبل از اینکه بابت این موضوع احساس گناه کنی باید بگم وقتی ساکت میشم خب خیلی بهتر اوضاع رو درک میکنم و میفهمم که دور و ورم داره چی میگذرع

خب امروز عصر داشتم یه چیزی رو در مورد درس هم بود براش میگفتم سرش تو گوشیش بود و هیچی نگفت. میخوام بگم که اتفاقا اون خودش اینطوریه!!!!!!!! 

یعنی من حتی میتونم به جرات بگم که صمیمیت الانمون تا 90 درصدش فقط به خاطر من بوده😐 وگرنه اون مثلا من امروز اینطوریم دیگه تمام😐😐

یا مثلا دیروز سلامش نکردم دیگه تمام😐😐😐


اتفاقا به نظرم سکوتو ادامه بده خیلی چیزا دستگیرت میشه به نظرم برای شناخت خیلیم خوبه👌🏻👌🏻 البته نه تابلو. اتفاقا امروز یه چیزی گفت سریع جوابشو دادم. اما اون خودش اینطوری نیست😐

همینو دارم میگم. میگم من تا الان اصلا نمیشناسمش این بشرو. کلا هر آنچه جه ازش خواستم برام انجام داده اما نمدونم خودش کیه. 

و باید بگم که زیاد امیدوار نیستم که رابطه رو بسپارم دستش!!! اما خب. ببینیم چی میشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۶
گودنایت