این پرونده همچنان باز است

فرازها و فرودها
این پرونده همچنان باز است
مطالب این وبلاگ کاملا شناور، موقتی و پایان باز است

میخواید در مورد من بیشتر بدونید؟ برید به بخش "درباره من"
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۰ ق.ظ

سکوت

دو روز سکوت، مثل روزه ی سکوت. توی تخت استراحت کردم. قصدم کار خاصی نبود. انگار که به سوگواری نشسته بودم. فکر کردم و فکر کردم. همه چیز رو پذیرفتم تا اینکه به مقابله به مثل کردن رسیدم. 

کمی گذشت و دیدم چقدر رفتارهای جالبی وجود داره.  چطور ممکنه فقط برای جنس من این حرفا و خنده ها حین دیدن فیلم باشه؟ 

وقتی مقابله به مثل کردم روحم ازاد شد. شروع کردم به سکوت.  که ببینم چه چیزی وجود داره و چه چیزی در تخیل من نیست و در واقعیت در جریانه. 

الان هم داشتم کتاب قدرت رو میخوندم. داشتم به این فکر میکردم که عید اگر رفتاری جالب تر داشتم و اگر سطحی ترین چیزها رو نمیدیدم ففط میتونستم چیزای زیادی یاد بگیرم و حتی بفهمم. 

درست مثل ارتباط نداشتن با دوستان. 

به قول کتاب از اون دسته از ادمهایی نباشید که فکر میکنن قدرت یعنی استقلال از دیگران. 

اون سری خودم به این نتیجه رسیدم که گاهی باید آدمهایی رو داشته باشیم دور و ورمون که ما رو در برابر افکاری که میتونه در تنهایی شکل بگیره محافظت کنن. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۰
گودنایت
چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۰۹ ق.ظ

احساس قدرتم کو؟

امروز میخوام اعتراف کنم که هیچ وقت قدر خودم رو ندونستم. حتی الانم نمیدونم. انگار که ارزشی برای خودم قائل نیستم. که اگر ارزشی قائل بودم هیچ وقت خودم رو با کسی در مقام مقایسه نمیذاشتم. 

اون قدر که به خودم باور ندارم خیلی راحت در برابر هر نوع مریضی روانی خودم رو سست میکنم و اون رو به خودم نسبت میدم. 

اونقدر نمیدونم باید چه کنم که به حرف بقیه گوش میدم برای زندگیم. کتاب چند قانون قدرت اگه اسمش رو درست میگم رو چند بخش اولش رو خوندم و فهمیدم چه آدمهایی توی این دنیا وجود دارن! آدمایی که حاضرن با ذهن بقیه بازی کنن بدون هیچ هدفی و از این موضوع لذت میبرن که هیچ، سرگرمی شونه! 

و جالب اینجاست که وقتی میبینم دو تا از نزدیک ترین ادمای زندگیم در حال حاضر این طورن یعنی کسایی که خیلی خیلی باهاشون صمیمیم اینطورن، و جالب اینجاست که کسایی که خیلی راحت میگیرن با من همینان. یعنی کسانی که هیچ احترامی برام قائل نیستن. 

و چی باعث این موضوع میشه؟ 

همه ی عمرم میدونستم که خیلی از ادما ممکنه ازم خوششون نیاد اما همیشه پیش خودم میگفتم بالخره یه روزی یه ادمایی خدا سر راهم میذاره که مثل خودمن. صافن عین کف دست. 

اما 

اما دم خدا گرم که خیلی خوب پشتمه. درسته که حیلی ساده ام اما خدا همیشه هوامو داشته  . خیلیم خوب داشته. دمت گرم خدا. خیلی دوست دارم. 

بهترین رفیقم خدا بوده و هست... 

گذشته از اینا... 
خودم چرا؟ قدر خودمو هیچ وقت ندونستم؟ چرا هیچ وقت واسه خودم تلاش نکردم؟ واسه دل خودم کاری نکردم؟ واسه دل خودم مسئولیت کاریو نپذیرفتم و تا ته اش نرفتم؟ 

چرا همش بقیه بهم گفتن چه کنم چه نکنم؟ 
انگار که من رو باید بقیه کنترل کنن؟ 
جالب اینجاس که مری خوا همیشه قاطعانه حرفشو زده و عمل کرده حتی هزاران هزار اشتباه توکاراش بوده اما کار خودشو کرده و حداقل فری که قبولش داره! و با مغزش کار نمیکنه! 

اما همین فری با کلی حس گناه دادن به من سعی کرد کلا افکار منو تو دستش بگیره، شاید خودش ندونه که به نظرم خوب میدونه

کل اسرار زندگیم رو میدونه و چرا؟ 

از خودم میپرسم چرا؟ 
چرا وقتی کاری رو دوست نداری انجام میدی؟ 
چرا کاری رو که دوست داری انجام نمیدی؟ 

واقعا واقعا از این حجم از خود رو دوست نداشتن خسته شدم 

وقتی هم جنسم کنارم قرار میگیره خودم رو کم میبینم خیلی حس بدی بهم دست میده
وقتی خودم و شخصیتم رو قبول ندارم
انگار یه چیزی رو تو گذشته ام جا گذاشتم 
اون حس غرور، اعتماذ به نفس و باور داشتن به خودم رو گذاشتم کنار، انگار نابود شده در من، حالم از هر چی مطلب روانشاسیه بهم میخوره چون همش هزاران رنگ عوض کردم و اخر سرم رسیدم به خود قبلیم
چرا چیزی رو یاد میگیرم موقتیه؟ 
سریع از یادم میره
چرا و هزاران چرای دیگه
چرا حس میکنم حافظه ام درست کار نمیکنه
چرا خجالت زده ام از خودم؟ 
🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬
قبلنا وقتی کوچیکتر بودم یه چیزی میشد یکی بهتر از خودم میدیدم با وجود اینکه از لحاظ ظاهری و رفتاری اصلا اینطوری نبودم چیزی که الان دارم نبودم

اما از درونم یه حس قدرت داشتم
حسی که میتونستم همه رو توی مشتم بگیرم
آینده مال من بود انگار
اما الان... 
اون حس قدرت نیست
گم شده
خیلی وقته
چندین ساله که نیست
از همون روز نحسی که رفتم یازده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۹
گودنایت
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۱۸ ب.ظ

شوهر و بچه

این روزا احساس تنهایی میکنم. زنگ زدم به ابجیم دیگه وقت نداشت بنده خدا، با هر کی تماس میگرفتم درگیر کاری بود. بعضی وقتا فکر میکنم هنون خواب عصر گاهیم شاید از این نظر بود که خیلی تنها بودم و نمیخواستم بفهمم. 

این روزا که دارم صبح زود بیدار میشم میفهمم که چقدر تنهام. همس که تا چهار سرکار بعد خواب بعد بازار یا باشگاه. من همش خونه. 

مثلا امروز جمعه بود ساعت دو رفت باشگاه با چنان ذوقی سوار ماشین دوستش شد که من یادم نمیاد دیده باشم ازش. 
بدخلق شده، چیزی میشه سریع از کوره درمیره، قبلنا اینطوری نبود ب قول خودش بغض میکرد اما الان اصلا. 
این چند وقتم همش خوابای بد میبینم راجع بهش. فکر کنم یه خبراییه. 

میخواستم این تابستون اقدام کنم اما فکر کنم دیگه بهتره نکنم این کارو. حالا یه چند سال دیگه شاید یکی بیارم. 

از این وضع راضی نیستم. اصلا. امروز به شدت احساس تنهایی کردم. ولی اون با دوستاش بود. مثل همیشه. از وقتی ازدواج کردیم اون همیشه مسابقه هاش به راهه ولی من هیچ. 

امشب حرف دلمو بهش زدم سریع از کوره در رفت. اینطور نمیشه!!! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۱۸
گودنایت
دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ق.ظ

آواز طبل از دور خوش است.

این قضیه ای که میخوام تعریف کنم دقیقا برمیگرده به روزی که توی حیاط مدرسه، کنار درب ورودی ایستادم و منتظر بودم تا زنگ کلاس به صدا دربیاد. 
یکی از دوستام رو هم دیدم به اسم فاطی چنار که از دور سلامم کرد و با دوستاش از نظرم ناپدید شد. حس و حال عجیبی داشتم. وارد کلاس یازدهم شده بودم در حالیکه به یه مدرسه ی جدید که کم از مدرسه ی تیزهوشان نداشت رفته بودم. 

هیچکس رو نمیشناختم و نمیدونستم باید چیکار کنم.  مجبور بودم حالت دفاعی، غرور و خشک رفتار کردن رو داشته باشم. رفتیم کلاس و یکی از بچه هایی که مثل من بود (کلا پنج نفر بودیم) شروع کرد به دست دادن به همه ی بچه ها و خوش و بش کرد باهاشون. من اسم این دختر رو میذارم فاط ر. 

الان که دارم فکرشو میکنم میبینم کل پنج نفرمون این حالت تدافعی رو به خودمون گرفته بودیم. مدرسه شروع شد و من روز به روز (به همراه چهار نفر دیگه مون) همش ازمون ها رو خراب میکردیم. امتحانات و غیره. 

و من چون به شدت آدم کمال گرایی هم بودم این موضوع بیشتر خودشو به من نشون میداد. زیاد وارد جزییات دبیرستانم نمیخوام بشم. چون تاثیر به شدت منفی توی کل زندگیم داشت. به جرات میتونم بگم بدترین دوران کل زندگیم بود! 

اصلا بهم خوش نگذشت. نمیدونستم که باید از کسی کمک بگیرم. درسم افت شدید کرد.  من آدمیم که حتی اگر واقعا یه مسیله ای اذیتم کنه اما نمره دلخواهم رو بگیرم دیگه، اون مسئله واسم به عنوان یه دوران بد توی ذهنم ثبت نمیشه. 

و متاسفانه کل دوران دبیرستان من به جز بعضی ماه هاش به سختی گذشت. چرا گفتم به جز چند ماه چون اون چند ماه واقعا نشستم درس خوندم!

متاسفانه این قدر اثر دبیرستان روی من مخرب بود که تا امسال نمیتونستم از فکر ادم های دبیرستان بیام بیرون. تا اینکه یکی از دوستام بهم پیام داد و گفت که دقیقا منم همینطور. و اصلا نتونستم از فکر اون زمان بیام بیرون. 

تاثیرات منفی که میگم دو نوع بود. یکیش تاثیر روی اراده ام بود که هنوزه هنوزه اعتماد به نفس شرکت در یک آزمون تستی رو ندارم. چون کنکورم رو گند زدم. 

هنوزه که هنوزه وقتی میخوام کاری رو شروع کنم یادگاری اون دوران میاد خاطرم و منو فلج میکنه. وقتی تصمیم میگیرم فرضا الان یک صفحه درس بخونم قادر به انجامش نیستم! 

چرا این موضوع مهمه؟ چون ارشدم رو با هزار سختی پشت سر گذاشتم. و بحث این هست که من الان باید برای ازمون استخدامی چه کاری انجام بدم؟ 

درست مثل ازمون آموزگاری که همین هفته دارمش!!!! 

موضوع بعدی درگیری ذهنی من با رشته ام بود و از همه مهمتر مقایسه خودم با تک تک بچه های دبیرسنان که رشته های ان چنانی خونده بودن!(اون زمان از نظر من انچنانی) و دیگر درگیری های ذهنی من در خصوص بچه های دبیرستان که قابل بیان نیست.  چون چیزی بودن که حسش کرده بودم. 

بعدش که مجبور به مرخصی شدم بلکه دوباره کنکور بدم پشت سر هم هزینه میکردم تا خود دو سال پیش، هر وقت میرفتم یه امپول تزریق کنم میگفتم بشینم بخونم پزشکی قبول شم😐😐😐😐

تا اینکه ازدواج کردم و شاغل شدم دو تا شغل داشتم و حسابی سرم شلوغ شده بود.  داشتم کم کم خودمو می پذیرفتم و حتی پذیرفتم. خواهرزاده ام رتبه خوبی اورد و شروع کردیم تحقیق در مورد پزشکی و فهمیدیم که چرت ترین رشته اس😐

و رفت دندون. داشت کم کم کوه و غولی که از مهش ساخته بودم توی ذهنم فرو میریخت.  اینکه اونم اشتباه کرد! 

کم کم یاد بچه های دبیرستان افتادم اونا هم یاد من افتاده بودن همو فالو کردیم. ارتباط گرفتیم تا اینکه دو نفر ازشون منو آنفالو کردن. 

همیشه از این موضوع ناراحت میشدم. شکنندگی زیادی در این مورد داشتم توی ذهنم. اما فقط گغتم اوه میبینی دختر، اینا از همون اول رفتارشون اینجوری عن بوده😂😂😂😂 و اتفاقا اگه حالت تدافعی داشتی زمان دبیرستان جلوی اینا خوب کاری کردی دمت گرم. 

و خوشحال شدم خیلی. وفهمیدم که اینا اصلا گروه خونیشون به من نمیخوره. دیدین بعضی ادم ها هر کارییی میکنی بازم به دلت نمیچسبن. 

اینجور بگم آدمی که مجبور بشی برای کنار هم بودن باهاش اقدامی بکنی کلا ببوس بذارش کنار.(در مقام رفیق) 
کسی که جلوش نتونی خودت باشی باید حواست باشه چه استوری میذاری بهش برنخوره به درد لای جرز دیوارم نمیخوره. 

پیش خودم گفتم دختر بیا و دیگه تمومش کنیم. این آدما کلا مزاجشون با من نمیخورد. اصلا من نباید اون مدرسه میرفتم. چون همه چی درس نیست. 

منی که کلاس دهم هم کتابای درسیم رو میخوندم هم هفته ای یکی دو بار کتابخونه مدرسه بودم و کتاب برمیداشتم تبدیل به چی شدم! 

تبدیل به چیزی شدم که ده سال بعد هم یقه ام رو گرفته بود اما کندمش. پیش خودم گفتم دیگه کلا از بچه های دبیرستان باید با تمام وجودم خداحافطی کنم چون نه من با اونا و نه اونا با من هم وصله نبودیم. 

حالا امشب دوستم بهم پیام داد و آمار همه، شونو بهم داد. یکی که مامایی خوند و به حساب خیلی درستم رقتار میکرد یه مدت تی شرت انلاین میفروخته. 

یکی شون که رکسا بود خیلیم خوشگل بود. سفید و چشم سبز اون که میگن شوهر کرده شوهرش مثل دختراس و بیکاره فقط پدرشوهرش طلافروشی داره! 


خود همین دوستم و دو تای دیگه شون(اسم و نسر) مجردن. مهش که خودشو با پزشکی بدبخت کرد😂😂😂 دیگه استوریای کیف کردن با رفیقاشو نمیزاره 🤭

انس هم با پرستاری و سختیاش داره دست و پنجه نرم میکنه 😂 عز یه مدت برند روسری گذاشت رید توش اخرشم میخواد معماری داخلی کار کنه اونم میرینه توش چون یه مدت عکاس بود تو اونم رید😂😂😂😂😂😂😂

آمار طلاق بچه های دبیرستانمون که نگم. یکیشون غز. یکی دیگه قباد. اکثر بچه های عمران دانشگاه. 
فقط یه اسم گوهر بود که اونم شده کارمند رسمی مثل حج داداشم 😐😐

این تازه موفق ترینشون بود. پس اون همه شکوه و زرق و برقتون کجا رفت🤔🥴😂😂😂😂😂

همه چی که اینقدر معمولی بود پس!!!!!  این یکی از بزرگترین درسای زندگیمه که هیچ وقت زوم روی کسی نکنم جز موفقیت خودم و خوشبختی خودم که واقعا واقعا آواز طبل از دور خوش است. 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۳:۱۰
گودنایت
شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۲۰ ق.ظ

امتحان آموزگاری

جمعه همین هفته ازمون دارم و هیچی نخوندم. الانم یه برنامه سخت چیدم اگر عملیش کنم میتونم تقریبا هفتاد درصد مطالبو بخونم. اما اگر عملی بشه و بنده همش سرم تا کمر توی یوتیوب، اینستا، نی سایت و فیلم دیدن نباشه😭😓

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۲۰
گودنایت