فناوری ارتباطات
واقعیت خیلی ناراحت میشم. از اینکه میبینم مرضی با راحی چطوری دوس شدن و متی و ج و... چجوری جورن با هم، چه لباساییم میپوشن. خخخ
البته از اینکه اونا اینجورین ناراحت نیستما، اتفاقا میگم چه جالب و چه خوب که اینا ادمای خودشونوپیدا کردن و لذت میبرن. اما چیزی که هست و همیشه برای من تکرار میشه اینکه یه حس و حالی دارم.
انگار که خودم رو از این ها نمیدونم و اونها هم از من نیستن! نمیدونم مربوط به عزت نفس میشه یا مربوط به اینکه به خودم میگم بیین نمیخواد واسه ارتباط خونوادگی داشتن با کسی انرژی بذاری. یعنی بهش فکر نکن که از چه طریقی این ارتباط رو شکل بدم!
قطعا اونا که دور همن اصلا به ما فکر نمیکنن ما فقط یه جورایی یعنی من دلم میخواد باهاشون هم باشم! بعد از اون طرف میبینم که اصلا ما رو نه خبر کردن نه چیزی. از یه طرفیم میدونم ارتباط داشتن اینجوری ش قشنگه که خود به خود پیش بیاد. نه اینکه هی به یکی بگی بیا نیا🤣
همین دیگه این کل افکار من از دیشب تا الان هست که دارم فکر میکنم به اینکه بابا ول کن مگه نمیگن ارتباط دوستانه باید طوری باشه که آدم حس و حال بهتری داشته باشه، خب اینا همینجوری شم دارن موج منفی میدن.
بعد میگم نه بابا موج منفی چیه مگه نمیگن حس حسادت داره راهو بهت نشون میده؟ خب یعنی اینکه تو حالت بد شد پس دوست داری تو جمع شون باشی
از اون طرفم میگم شاید اونا خوششون نیاد که اینطوریم نیست. نمیدونم هزار تا فکر اینجوری میاد سراغم حتی در مورد پروی. واسه بچه ش. همیشه دلم میخواد صد خودمو بذارم بعد که مثلا کسی بی محلی کرد بگم اوکی.
شایدم صد خودمو نذاشتم. شایدم اصلا یه جاهایی خیلی خیلی کم کاری هم کرده باشم! در هر صورت این هست که این حس و حال رو دارم. بعضی وقتا هم میگم وقتی با رض شروع کردیم به بیرون رفتن استوری بذارم بگم که مثلا من رفتم بیرون با دوستام!
بعد از اون طرفم کلا حس و حالشو ندارم. پیش خودم فکر میکنم الان چی بگم؟ از این حس های مسخره. فکر کنم دقیقا مربوط به همین عزت نفس بشه.
شایدم باید خودم مدیریتش کنم! شایدم باید خودم بگم مثلا بریم بیرون. مجموع همین فکراست که به نظرم آخرش میخوام به خودم بگم بابا ول کن. اما از اون طرفم میگم آدم از یه جایی باید شروع کنه تا بتونه توی جمع هایی باشه که دلش میخواد.
از اون طرفم دارم فکر میکنم مثلا نشه مثل رابطه ام با سبز علی 🤣🤣🤣🤣 تو دانشگاه، مثلا میگفتم خودم باید تعیین کنم وقتی دلم میخواد با یکی باشم😁 خب شاید اون اصلا به من فکر نکرده باشه برای اینکه با من همگروهی بشه و قطعا دوست داره که با دوستش هم گروهی شه.
از یه طرفم نمیدونم حس و حال به دقیقا چیه؟ کلا دلش نمیخواد با کسی بگردیم. خب اینجوری انرمال میشیم دیگه. بعد از یه طرف دیگم پیش خودم دارم فکر میکنم چطوری میتونم رفتار کنم؟!!!
چجوری اگه رفتیم بیرون با همدیگه خودمو اثبات کنم😐 بعد مجموع این فکرا هم آزارم میده. میگم عی دل غافل من دلم میخواد دوست پیدا کنم که به قولی انرمال نباشم. خوش بگذرونم نه اینکه مدام ببینم چطوری باید تیپ بزنم چطوری باید رفتارررر کنم.
که همه بگن وای چقدر دوس داشتنی بود! وای خدا چقدر خوب بود. دفعه ی بعدم بگیم بیان😐 واقعیتش توی ارتباط با بقیه این فکرا میاد تو ذهنم. از اون طرفم این متی معلوم نیست چجور شخصیتی داره. مثلا خالش دعوتمون کرد خودش نیومد!
خب اصلش اینکه بیاد. بعد نگاه میکنی میبینی چقدر بقیه سریع چفت میشن با هم. نه فقط مرضی و راحی. نه اتفاقا. همهههههه. حتی دونی و بهار. دوس دارم برای اینکه توی این متن کوفتی هم خودم رو ثابت کنم حتما بگم که من برای اونا خوشحالم و فلان😐
هیچ نتیجه گیری هم نمیتونم بکنم جز اینکه فقط صبور باشم و اینکه اینقدر هم به خودم فشار نیارم که ارتباط داشته باشم با کسی. 🥲 چون تقصیر من چیه واقعا؟؟